فلا
[فَ] (ع اِ) جِ فلاه. بیابانها. (منتهی الارب) :
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.مولوی.
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.
مولوی (کلیات شمس ج1 ص160).
رجوع به فلاه شود.
یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی گنجی تو در شهر و فلا.مولوی.
یا چو درختم که به امر رسول
بیخ کشان آمدم اندر فلا.
مولوی (کلیات شمس ج1 ص160).
رجوع به فلاه شود.