فغ
[فَ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ(1) به معنی بت است. (از حاشیهء برهان چ معین). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق. یار. دوست. مصاحب. (از برهان). || به کنایت زیبایان را گویند :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.اسدی.
ترکیب ها:
- فغاک.؛ فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
(1) - fagh, fugh.
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.اسدی.
ترکیب ها:
- فغاک.؛ فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان) :
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
(1) - fagh, fugh.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول