فضولی
[فُ] (حامص) مداخلهء بی جهت در کار دیگران. (فرهنگ فارسی معین) :
ره راست جویی فضولی مجوی
گرت آرزو صحبت اولیاست.ناصرخسرو.
رئیس متین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی.انوری.
الهی نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن.عطار.
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز فضولی و دغل خالی شوی.مولوی.
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر.سعدی.
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟
حافظ (دیوان چ غنی ص 126).
|| یاوه گویی. (فرهنگ فارسی معین).
ره راست جویی فضولی مجوی
گرت آرزو صحبت اولیاست.ناصرخسرو.
رئیس متین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی.انوری.
الهی نفس سرکش را زبون کن
فضولی از دماغ ما برون کن.عطار.
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز فضولی و دغل خالی شوی.مولوی.
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر.سعدی.
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند؟
حافظ (دیوان چ غنی ص 126).
|| یاوه گویی. (فرهنگ فارسی معین).