فرج
[فَ رَ] (ع مص) پیوسته واماندگی شرم جای. (منتهی الارب). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || شکافتن. (ترجمان ترتیب عادل بن علی). || دور کردن اندوه را. (منتهی الارب). اندوه وابردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. (از اقرب الموارد). || گشایش. (منتهی الارب) : از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی). خدای تبارک و تعالی همهء بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. (سفرنامهء ناصرخسرو). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نام یکی از ادعیهء مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». (یادداشت به خط مؤلف).