فرا
[فَ] (حرف اضافه)(1) نزدِ. نزدیک. پیش: فرا او رفتم؛ پیش او رفتم. (یادداشت بخط مؤلف). سوی. طرف. جانب. (برهان) :
به حبل ستایش فرا چَهْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی (بوستان).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینهء من خوابت هست؟
حافظ.
|| (اِ)کنج و گوشه. (برهان). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || (ص) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه؛ بلندپایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. (برهان) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.سعدی.
|| (حرف اضافه) بِ (به). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن! (تاریخ بیهقی).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدرهء دینار به صوفی سپرد.نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.سعدی.
|| در :
فروماند تو را آلودهء خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.نظامی.
(1) - و گاه بصورت پیشوند آید، چون فراخواندن و نظایر آن.
به حبل ستایش فرا چَهْ مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی (بوستان).
سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین
گفت کای عاشق دیرینهء من خوابت هست؟
حافظ.
|| (اِ)کنج و گوشه. (برهان). || بالا و بلندی. رجوع به فراز شود. || (ص) بلند. مقابل فرو.
- فراپایه؛ بلندپایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فراپایه در زمانه بپای.فرخی.
رجوع به فراز شود.
|| نزدیک. || دور. (برهان) :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.سعدی.
|| (حرف اضافه) بِ (به). با : فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن! (تاریخ بیهقی).
رفت نهانیش فرا خانه برد
بدرهء دینار به صوفی سپرد.نظامی.
که گفت آن روی شهرآرای بنمای
چو بنمودی دگرباره فراپوش.سعدی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.سعدی.
|| در :
فروماند تو را آلودهء خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش.نظامی.
(1) - و گاه بصورت پیشوند آید، چون فراخواندن و نظایر آن.