اخراج
[اِ] (ع مص) بیرون کردن. بیرون کشیدن. بیرون آوردن. نقیض ادخال :
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار.مولوی.
وجه بیرون رفتن عقل از سر عاشق مپرس
کرد نافرمانی سلطان ز شهر اخراج شد.
نسبتی.
-اخراج ساختن؛ دفع کردن. رد کردن. بدر کردن.
-اخراج کردن؛ بیرون کردن. دفع کردن. کسی را از شغل و کار خود بازداشتن. طرد کردن. راندن. نفی کردن. تبعید کردن. جلاء وطن.
|| ادا کردن باج را. || شکار کردن شترمرغ ابلق را. || نکاح کردن زنی را سرخ رنگ که سپیدی آن بسیاهی زند. || اخراج راعیه؛ چریدن بعض چراگاه و گذاشتن بعض آنرا. || گذشتن بر کسی سالی که در نیم آن فراخی و در نیم دیگر تنگی بود. || اخراج بلد؛ نفی بلد. تبعید. نزد فارسیان بمعنی برآوردن گناهکاری را از شهری یا دهی و شهری و به دهی فرستادن و یا برآوردن شخص اخراجی یعنی آنکه او را از شهر یا ده برآورده باشند.
|| اخراج دم؛(1) حجامت. خون گرفتن. || اخراج عضوی از بدن؛(2) قطع عضوی از اعضاء. || اخراج براز؛(3) دفع آن. || اخراج البول دفعهً دفعهً؛ ایزاغ. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - emission sanguine.
(2) - Exerese.
(3) - Defecation.
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار.مولوی.
وجه بیرون رفتن عقل از سر عاشق مپرس
کرد نافرمانی سلطان ز شهر اخراج شد.
نسبتی.
-اخراج ساختن؛ دفع کردن. رد کردن. بدر کردن.
-اخراج کردن؛ بیرون کردن. دفع کردن. کسی را از شغل و کار خود بازداشتن. طرد کردن. راندن. نفی کردن. تبعید کردن. جلاء وطن.
|| ادا کردن باج را. || شکار کردن شترمرغ ابلق را. || نکاح کردن زنی را سرخ رنگ که سپیدی آن بسیاهی زند. || اخراج راعیه؛ چریدن بعض چراگاه و گذاشتن بعض آنرا. || گذشتن بر کسی سالی که در نیم آن فراخی و در نیم دیگر تنگی بود. || اخراج بلد؛ نفی بلد. تبعید. نزد فارسیان بمعنی برآوردن گناهکاری را از شهری یا دهی و شهری و به دهی فرستادن و یا برآوردن شخص اخراجی یعنی آنکه او را از شهر یا ده برآورده باشند.
|| اخراج دم؛(1) حجامت. خون گرفتن. || اخراج عضوی از بدن؛(2) قطع عضوی از اعضاء. || اخراج براز؛(3) دفع آن. || اخراج البول دفعهً دفعهً؛ ایزاغ. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - emission sanguine.
(2) - Exerese.
(3) - Defecation.