اختیار
[اِ] (ع مص) گزیدن. برگزیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). استراء. گزین کردن. خَیره. (منتهی الارب). انتخاب : الحمدُ للّه الذی اختار محمداً صلی الله علیه و آله و سلم من خیر اُسرهِ. (تاریخ بیهقی). و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. (تاریخ بیهقی). به اختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است. (تاریخ بیهقی). اختیار بنده بر آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خط اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). امیر مثال داد تا جملهء مملکت را چهار مرد اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی). بندگان را اختیار نرسد فرمان خداوند را باشد. (تاریخ بیهقی).
اگر من بختیارم با تن خویش
نکردم جز که پرهیز اختیاری.ناصرخسرو.
خرد را اختیار این است زی من
ازین به کس نکردست اختیاری.
ناصرخسرو.
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شد اختیارم.
ناصرخسرو.
کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامکار نیست.
مسعودسعد.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اختیار حکمت... حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... (کلیله و دمنه). و او بر آن اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
ناصرالدین این اختیار با رأی ملک تفویض کرد بخدمت هرکس که رأی او اختیار کند از وزراء ملتزم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| مختار. برگزیده :
ای اختیار کردهء سلطان روزگار
لابل که اختیار خداوند ذوالمنن.فرخی.
اختیار اول سلطان که از کیهان مَنَش
اختیار ذوالجلال اول و آخر شود.
منوچهری.
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم اختیار علی.
ناصرخسرو.
نکایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده استوارست.مسعودسعد.
من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد درگرفت.؟
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست.
مسعودسعد.
شبها و روزهای تو در حل و عقد ملک
از حکمهای دور سپهر اختیار باد.
مسعودسعد.
مونس خاص شهریار منم
وز کنیزانش اختیار منم.نظامی.
گنج صبر اختیار لقمان است
هر کرا صبر نیست حکمت نیست.
(گلستان).
|| آزمودن. ابتلاء. || بخواهش خود دل بچیزی نهادن. || آزادی عمل(1). قدرت بر انجام دادن کار به ارادهء خویش. مقابل اجبار، اضطرار :
کس مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم. (تاریخ بیهقی). و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر بحکم آنکه اختیار همچنان باقی است توان کشت و توان بخشید. (گلستان).
- به اختیار؛ دلخواه. بالاراده. به ارادهء :
دشمن خانگی از خصم برونی بتر است
اختیار سر خود را بزبان نگذاری.؟
خویش :
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
به اختیار ز مقصود خود نماند باز.
خلاق المعانی.
|| غلبه. قدرت. تصرف. (آنندراج): بعضی از اعاظم امراء بجهت کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت ضمناً با ملک الموتیه موافق بودند خروج نموده یاقوت را شهید کرده... (حبیب السیر). || فرمان. || صلاح. صواب: چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). || قَدَر. تفویض. عدل.(2) مقابل جبر. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختیار، لغهً الایثار، یعنی برگزیدن. و یعرف بانّه ترجیح الشی ء و تخصیصه و تقدیمه علی غیره. و هو اخصّ من الاراده. و عندالمتکلمین و الحکماء قد یطلق علی الاراده، کما یجی ء فی لفظ الاراده. و قد یطلق علی القدره. و یقابله الایجاب و المشهور ان له معنیین. الاول کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشأ لم یفعل. فعدم الفعل لم تتعلق به المشیئه. بل هو معلل بعدم المشیئه. علی ما ورد به الحدیث المرفوع «ما شاء الله کان و ما لم یشأ لم یکن». و هذا المعنی متفق علیه بین المتکلمین و الحکماء الا ان الحکماء ذهبوا الی ان المشیئه الفعل الذی هو الفیض و الجود لازمه لذاته تعالی کلزوم العلم و سایر الصفات الکمالیّه له تعالی فیستحیل الانفکاک بینهما. و ان مشیئه الترک و عدم مشیئه الفعل ممتنع فمقدمه الشرطیه الاولی و هی ان شاء واجبه الصدق عندهم و مقدمه الشرطیه الثانیه و هی ان لم یشأ ممتنعه الصدق. و صدق الشرطیه لایتوقف علی صدق شی ء من الطرفین. فکلتا الشرطیتین صادقتان. و المتکلمون قالوا بجواز تحقق مقدّم کل من الشرطیتین. فالمختار و القادر علی هذا المعنی هو الذی ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و الثانی: صحه الفعل و التّرک. فالمختار و القادر هو الذی یصح منه الفعل و الترک. و قد یفسّران بالذی ان شاءَ فعل و ان شاءَ ترک. و هذا المعنی مما اختلف فیه المتکلمون و حکماء. فنفاه الحکماء لاعتقادهم ان ایجاده تعالی العالم علی النظام من لوازم ذاته فیمتنع خلوه عنه. و زعموا ان هذا هو الکمال التام و لم یتنبّهوا علی ان هذا نقصان تامّ. فانّ کمال السلطنه یقتضی ان یکون الواجب قبل کل شی ء و بعده. کما لایخفی علی العاقل المنصف. و اثبته المتکلمون کلهم و هو الحقّ الحقیق اللائق بشأنه تعالی. لانّ حقیقه الاختیار هو هذا المعنی الثانی لانّ الواقع بالاراده و الاختیار ما یصح وجوده و عدمه بالنظر الی ذات الفاعل. هکذا یستفاد من شرح المواقف و بعض حواشیه. و مما ذکره الصّادق الحلوانی فی حاشیه الطیّبی. و قال میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی بحث امتناع استناد القدیم الی الواجب: اعلم ان الایجاب علی اربعه انحاء. الاول: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل من حیث هی مع قطع النظر عن اراده الفاعل و غایه الفعل و هو لیس محل الخلاف لاتّفاق الکلّ علی ثبوت الاختیار الذی هو مقابله للّه تعالی. بل هو عندالحکماء غیر متصور فی حقه تعالی فانّه لایمکن النّظر الی شی ء و قطع النظر عمّا هو عینه. و الثانی: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل بان یکون الاراده و الغایه عین الفاعل. و بعباره اُخری وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و هذا محل الخلاف بین الحکماء و المتکلمین. فالحکماء ذهبوا الی هذا الایجاب فی حقه تعالی. و زعموا انه تعالی یوجد العالم باراده الّتی هو عینه و ذاته تعالی غایه لوجود العالم بل عله تامه له. والمتکلمون ذهبوا الی الاختیار المقابل لهذا الایجاب و قالوا انه تعالی اوجد العالم بالاراده الزائده علیه لا لغرض او بالاراده الّتی هی عینه لغرض هو خارج عنه. و الثالث: وجوب الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه المترتبه علی الفعل. و هذا محلّ الخلاف بین الاشاعره و المعتزله. فالاشاعره قالوا بالاختیار المقابل لهذا الایجاب حیث لم یقولوا بوجود الاصلح. و جوّزوا لترجیح بلامرجح. و المعتزله قالوا بهذا الایجاب حیث ذهبوا الی وجوب الاصلح و امتناع الترجیح بلامرجح والرّابع: وجوب الصدور بعدالاختیار. و هذا الوجوب مؤکد للاختیار و لاخلاف فی ثبوته والاختیار الّذی یقابله. و اذا تعین ذلک علمت انّ اثر الموجب علی النّحوین الاولین یجب ان یکون دائماً بدوامه ای بدوام ذلک الموجب لامتناع تخلّف المعلول عن العلّه التّامه. و اثر الموجب علی المعنیین الاخیرین و کذا اثر المختار علی هذه المعانی کلها یحتمل الامرین. هذا ما ظهر لی فی هذا المقام. والجمهور فی غفله عنه فظنّ بعضهم انّ محلّ الخلاف بین الحکماء والمتکلّمین هو الایجاب بالمعنی الاوّل. و کلام اکثرهم مبنی علیه و ظنّ بعضهم انّه لاخلاف بین الحکماء والمعتزله الا فی قدم العالم و حدوثه. مع اتّفاقهما علی انّ ایجاد العالم ممکن بالنّسبه الی ذاته تعالی. بدون اعتبار الاراده و واجب مع اعتبار الاراده الّتی هی عینه -انتهی کلامه. فالاختیار علی المعنی الاوّل امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النّظر عن الاراده الّتی هی عین الذات و کذا عن الغایه و مرجعه الی کون الفاعل بحیث ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و علی المعنی الثّانی امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و مرجعه الی کون الفاعل بحیث یصحّ منه الفعل و الترک و هو الذی نفاه الحکماء عنه تعالی. و امّا تفسیرهم القدره بصحّه صدور الفعل و لاصدوره بالنسبه الی الفاعل فمبنیّ علی ظاهر الامر. او بالنّسبه الی ماوراء الصادر الاول. هکذا ذکر میرزا زاهد ایضاً. و علی المعنی الثالث امکان الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه. و علی المعنی الرابع امکان الصدور بعدالاختیار هذا. ثم الاختیار عندالمنجمین یطلق علی وقت لا احسن منه فی زعم المنجم من الاوقات المناسبه لشروع امر مقصود فیها. و تعین مثل ذلک الوقت یحصل بملاحظه امور کثیره. منها ملاحظه الطالع. هکذا ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب.
مولوی در مجلد خامس مثنوی در جواب مؤمن سنی کافر جبری را در اثبات اختیار بنده آرد:
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود کردی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهء عذر خودت برخواندی
نامهء سنّی بخوان چه ماندی
آنچه گفتی جبریانه در قضا
سرّ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را در جهان
حس را منکر نتانی شد عیان
اختیار خود ببین جبری مشو
ره رها کردی بره آ کج مرو
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
گفت یزدان ما علی الاعمی حَرَج
کی نهد بر ما حَرج رب الفرج؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی؟
اینچنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاک جیب
اختیارت هست در ظلم و ستم
من از این شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندرونت ساکن است
تا ندید او یوسفی کف را نَخَست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبان کرد دم
اسب هم جوجو کند چون دید جو
چون ببیند گوشت گربه کرد مَو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونکه مطلوبی بر این کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نبرد
و آن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانکه پیش از عرضه خفته ست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار
میشود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرت ده کَسَه
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا از اوئی منحنی
این دو ضد عرضه کننده در سرار
در حجاب غیبت آمد عرضه دار
چون که پرده یْ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وز سخنشان واشناسی بی گزند
کان سخنگو در حجاب اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می کردم نکردم زور من
وان فرشته گویدت من گفتمت
که از این شادی فزون گردد غمت
این فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب روح جان افزای تو
ساجدان و مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم میکنیم
سوی مخدومی صلایت میزنیم
این گره بابات را بوده عدی
و از خطاب اسجُدوا کرده اَبی
آن گرفتی و آنِ ما انداختی
حق خدمتهای ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
درنگر بشناس در لحن و بیان
نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ شب دررسید
صورت هر دو ز تاری ناپدید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص آنکه دیو و روح عرضه دار
هر دو هستند از تتمهء اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند
هیچ گوئی سنگ را فردا بیا
ور نیائی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خرد جبر از قدر رسواتر است
زانکه جبری حس خود را منکر است
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول و دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمع روشنی
و این همی بیند معین نار را
نیست میگوید پی انکار را
دامنش سوزد بگوید نار نیست
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
هءپس تَسَفْسُط آمد این دعویّ جبر
لاجرم بدتر بود ز این رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ
هست سوفسطائی اندر پیچ پیچ
جملهء عالم مقر در اختیار
امر و نهی این بیار و آن میار
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست و این جمله خطاست
حسّ را حیوان مقر است ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زآنکه محسوس است ما را اختیار
خوب می آید بر او تکلیف کار.- انتهی.
اینکه گوئی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
اینکه فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار.مولوی.
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی.مولوی.
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار.مولوی.
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می گردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نی عقاب
کاختیار آمد هنر وقت عتاب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری سودمند
..........................
..........................
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ و آگهی.مولوی.
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می آیدت بر جرم دار.مولوی.
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست داری اضطرار.مولوی.
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست.مولوی.
رضا بداده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست.حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان اختیار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.صائب
سایه جز بنده وار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد.
- امثال: عالم عالِم اختیار است. (امثال و حکم).
|| قدرت تخطّی از قوانین طبیعی.
- اختیار از کسی ستدن؛ دست او از کار کوتاه کردن : سلطان از کید او آگاه شد و تعجیل نمود و اختیار از دست او بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- نیک اختیار؛ نیک گزین :
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار.فرخی.
(1) - Liberte d´action.
(2) - Libre arbitre.
اگر من بختیارم با تن خویش
نکردم جز که پرهیز اختیاری.ناصرخسرو.
خرد را اختیار این است زی من
ازین به کس نکردست اختیاری.
ناصرخسرو.
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شد اختیارم.
ناصرخسرو.
کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامکار نیست.
مسعودسعد.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اختیار حکمت... حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... (کلیله و دمنه). و او بر آن اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
ناصرالدین این اختیار با رأی ملک تفویض کرد بخدمت هرکس که رأی او اختیار کند از وزراء ملتزم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| مختار. برگزیده :
ای اختیار کردهء سلطان روزگار
لابل که اختیار خداوند ذوالمنن.فرخی.
اختیار اول سلطان که از کیهان مَنَش
اختیار ذوالجلال اول و آخر شود.
منوچهری.
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم اختیار علی.
ناصرخسرو.
نکایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده استوارست.مسعودسعد.
من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد درگرفت.؟
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست.
مسعودسعد.
شبها و روزهای تو در حل و عقد ملک
از حکمهای دور سپهر اختیار باد.
مسعودسعد.
مونس خاص شهریار منم
وز کنیزانش اختیار منم.نظامی.
گنج صبر اختیار لقمان است
هر کرا صبر نیست حکمت نیست.
(گلستان).
|| آزمودن. ابتلاء. || بخواهش خود دل بچیزی نهادن. || آزادی عمل(1). قدرت بر انجام دادن کار به ارادهء خویش. مقابل اجبار، اضطرار :
کس مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم. (تاریخ بیهقی). و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر بحکم آنکه اختیار همچنان باقی است توان کشت و توان بخشید. (گلستان).
- به اختیار؛ دلخواه. بالاراده. به ارادهء :
دشمن خانگی از خصم برونی بتر است
اختیار سر خود را بزبان نگذاری.؟
خویش :
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
به اختیار ز مقصود خود نماند باز.
خلاق المعانی.
|| غلبه. قدرت. تصرف. (آنندراج): بعضی از اعاظم امراء بجهت کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت ضمناً با ملک الموتیه موافق بودند خروج نموده یاقوت را شهید کرده... (حبیب السیر). || فرمان. || صلاح. صواب: چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). || قَدَر. تفویض. عدل.(2) مقابل جبر. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختیار، لغهً الایثار، یعنی برگزیدن. و یعرف بانّه ترجیح الشی ء و تخصیصه و تقدیمه علی غیره. و هو اخصّ من الاراده. و عندالمتکلمین و الحکماء قد یطلق علی الاراده، کما یجی ء فی لفظ الاراده. و قد یطلق علی القدره. و یقابله الایجاب و المشهور ان له معنیین. الاول کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشأ لم یفعل. فعدم الفعل لم تتعلق به المشیئه. بل هو معلل بعدم المشیئه. علی ما ورد به الحدیث المرفوع «ما شاء الله کان و ما لم یشأ لم یکن». و هذا المعنی متفق علیه بین المتکلمین و الحکماء الا ان الحکماء ذهبوا الی ان المشیئه الفعل الذی هو الفیض و الجود لازمه لذاته تعالی کلزوم العلم و سایر الصفات الکمالیّه له تعالی فیستحیل الانفکاک بینهما. و ان مشیئه الترک و عدم مشیئه الفعل ممتنع فمقدمه الشرطیه الاولی و هی ان شاء واجبه الصدق عندهم و مقدمه الشرطیه الثانیه و هی ان لم یشأ ممتنعه الصدق. و صدق الشرطیه لایتوقف علی صدق شی ء من الطرفین. فکلتا الشرطیتین صادقتان. و المتکلمون قالوا بجواز تحقق مقدّم کل من الشرطیتین. فالمختار و القادر علی هذا المعنی هو الذی ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و الثانی: صحه الفعل و التّرک. فالمختار و القادر هو الذی یصح منه الفعل و الترک. و قد یفسّران بالذی ان شاءَ فعل و ان شاءَ ترک. و هذا المعنی مما اختلف فیه المتکلمون و حکماء. فنفاه الحکماء لاعتقادهم ان ایجاده تعالی العالم علی النظام من لوازم ذاته فیمتنع خلوه عنه. و زعموا ان هذا هو الکمال التام و لم یتنبّهوا علی ان هذا نقصان تامّ. فانّ کمال السلطنه یقتضی ان یکون الواجب قبل کل شی ء و بعده. کما لایخفی علی العاقل المنصف. و اثبته المتکلمون کلهم و هو الحقّ الحقیق اللائق بشأنه تعالی. لانّ حقیقه الاختیار هو هذا المعنی الثانی لانّ الواقع بالاراده و الاختیار ما یصح وجوده و عدمه بالنظر الی ذات الفاعل. هکذا یستفاد من شرح المواقف و بعض حواشیه. و مما ذکره الصّادق الحلوانی فی حاشیه الطیّبی. و قال میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی بحث امتناع استناد القدیم الی الواجب: اعلم ان الایجاب علی اربعه انحاء. الاول: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل من حیث هی مع قطع النظر عن اراده الفاعل و غایه الفعل و هو لیس محل الخلاف لاتّفاق الکلّ علی ثبوت الاختیار الذی هو مقابله للّه تعالی. بل هو عندالحکماء غیر متصور فی حقه تعالی فانّه لایمکن النّظر الی شی ء و قطع النظر عمّا هو عینه. و الثانی: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل بان یکون الاراده و الغایه عین الفاعل. و بعباره اُخری وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و هذا محل الخلاف بین الحکماء و المتکلمین. فالحکماء ذهبوا الی هذا الایجاب فی حقه تعالی. و زعموا انه تعالی یوجد العالم باراده الّتی هو عینه و ذاته تعالی غایه لوجود العالم بل عله تامه له. والمتکلمون ذهبوا الی الاختیار المقابل لهذا الایجاب و قالوا انه تعالی اوجد العالم بالاراده الزائده علیه لا لغرض او بالاراده الّتی هی عینه لغرض هو خارج عنه. و الثالث: وجوب الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه المترتبه علی الفعل. و هذا محلّ الخلاف بین الاشاعره و المعتزله. فالاشاعره قالوا بالاختیار المقابل لهذا الایجاب حیث لم یقولوا بوجود الاصلح. و جوّزوا لترجیح بلامرجح. و المعتزله قالوا بهذا الایجاب حیث ذهبوا الی وجوب الاصلح و امتناع الترجیح بلامرجح والرّابع: وجوب الصدور بعدالاختیار. و هذا الوجوب مؤکد للاختیار و لاخلاف فی ثبوته والاختیار الّذی یقابله. و اذا تعین ذلک علمت انّ اثر الموجب علی النّحوین الاولین یجب ان یکون دائماً بدوامه ای بدوام ذلک الموجب لامتناع تخلّف المعلول عن العلّه التّامه. و اثر الموجب علی المعنیین الاخیرین و کذا اثر المختار علی هذه المعانی کلها یحتمل الامرین. هذا ما ظهر لی فی هذا المقام. والجمهور فی غفله عنه فظنّ بعضهم انّ محلّ الخلاف بین الحکماء والمتکلّمین هو الایجاب بالمعنی الاوّل. و کلام اکثرهم مبنی علیه و ظنّ بعضهم انّه لاخلاف بین الحکماء والمعتزله الا فی قدم العالم و حدوثه. مع اتّفاقهما علی انّ ایجاد العالم ممکن بالنّسبه الی ذاته تعالی. بدون اعتبار الاراده و واجب مع اعتبار الاراده الّتی هی عینه -انتهی کلامه. فالاختیار علی المعنی الاوّل امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النّظر عن الاراده الّتی هی عین الذات و کذا عن الغایه و مرجعه الی کون الفاعل بحیث ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و علی المعنی الثّانی امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و مرجعه الی کون الفاعل بحیث یصحّ منه الفعل و الترک و هو الذی نفاه الحکماء عنه تعالی. و امّا تفسیرهم القدره بصحّه صدور الفعل و لاصدوره بالنسبه الی الفاعل فمبنیّ علی ظاهر الامر. او بالنّسبه الی ماوراء الصادر الاول. هکذا ذکر میرزا زاهد ایضاً. و علی المعنی الثالث امکان الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه. و علی المعنی الرابع امکان الصدور بعدالاختیار هذا. ثم الاختیار عندالمنجمین یطلق علی وقت لا احسن منه فی زعم المنجم من الاوقات المناسبه لشروع امر مقصود فیها. و تعین مثل ذلک الوقت یحصل بملاحظه امور کثیره. منها ملاحظه الطالع. هکذا ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب.
مولوی در مجلد خامس مثنوی در جواب مؤمن سنی کافر جبری را در اثبات اختیار بنده آرد:
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود کردی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهء عذر خودت برخواندی
نامهء سنّی بخوان چه ماندی
آنچه گفتی جبریانه در قضا
سرّ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را در جهان
حس را منکر نتانی شد عیان
اختیار خود ببین جبری مشو
ره رها کردی بره آ کج مرو
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
گفت یزدان ما علی الاعمی حَرَج
کی نهد بر ما حَرج رب الفرج؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی؟
اینچنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاک جیب
اختیارت هست در ظلم و ستم
من از این شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندرونت ساکن است
تا ندید او یوسفی کف را نَخَست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبان کرد دم
اسب هم جوجو کند چون دید جو
چون ببیند گوشت گربه کرد مَو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونکه مطلوبی بر این کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نبرد
و آن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانکه پیش از عرضه خفته ست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار
میشود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرت ده کَسَه
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا از اوئی منحنی
این دو ضد عرضه کننده در سرار
در حجاب غیبت آمد عرضه دار
چون که پرده یْ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وز سخنشان واشناسی بی گزند
کان سخنگو در حجاب اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می کردم نکردم زور من
وان فرشته گویدت من گفتمت
که از این شادی فزون گردد غمت
این فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب روح جان افزای تو
ساجدان و مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم میکنیم
سوی مخدومی صلایت میزنیم
این گره بابات را بوده عدی
و از خطاب اسجُدوا کرده اَبی
آن گرفتی و آنِ ما انداختی
حق خدمتهای ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
درنگر بشناس در لحن و بیان
نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ شب دررسید
صورت هر دو ز تاری ناپدید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص آنکه دیو و روح عرضه دار
هر دو هستند از تتمهء اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند
هیچ گوئی سنگ را فردا بیا
ور نیائی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خرد جبر از قدر رسواتر است
زانکه جبری حس خود را منکر است
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول و دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمع روشنی
و این همی بیند معین نار را
نیست میگوید پی انکار را
دامنش سوزد بگوید نار نیست
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
هءپس تَسَفْسُط آمد این دعویّ جبر
لاجرم بدتر بود ز این رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ
هست سوفسطائی اندر پیچ پیچ
جملهء عالم مقر در اختیار
امر و نهی این بیار و آن میار
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست و این جمله خطاست
حسّ را حیوان مقر است ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زآنکه محسوس است ما را اختیار
خوب می آید بر او تکلیف کار.- انتهی.
اینکه گوئی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
اینکه فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار.مولوی.
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی.مولوی.
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار.مولوی.
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می گردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نی عقاب
کاختیار آمد هنر وقت عتاب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری سودمند
..........................
..........................
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ و آگهی.مولوی.
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می آیدت بر جرم دار.مولوی.
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست داری اضطرار.مولوی.
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست.مولوی.
رضا بداده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست.حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان اختیار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.صائب
سایه جز بنده وار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد.
- امثال: عالم عالِم اختیار است. (امثال و حکم).
|| قدرت تخطّی از قوانین طبیعی.
- اختیار از کسی ستدن؛ دست او از کار کوتاه کردن : سلطان از کید او آگاه شد و تعجیل نمود و اختیار از دست او بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- نیک اختیار؛ نیک گزین :
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار.فرخی.
(1) - Liberte d´action.
(2) - Libre arbitre.