غمناک
[غَ] (ص مرکب) اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده :ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.