غلاله
[غُ لَ / لِ] (اِ) زلف معشوق. (برهان قاطع). زلف، و آن را کلاله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). گلاله. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری (دیوان دبیرسیاقی چ 1 ص168).
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین.
خاقانی.
جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان
چنانکه از دم مجمر غلالهء جانان.
کمال اسماعیل اصفهانی (دیوان چ هند ص94).
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری (دیوان دبیرسیاقی چ 1 ص168).
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین.
خاقانی.
جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان
چنانکه از دم مجمر غلالهء جانان.
کمال اسماعیل اصفهانی (دیوان چ هند ص94).