احمد
[اَ مَ] (اِخ) شهاب الدین بن المؤید السمرقندی. عوفی در لباب الالباب(1) ذکر او آورده و گوید: شهاب آسمان معالی و خلاصهء ایام و لیالی مه در مسیر مشیر خاطر وقاد او و مهر بر فلک در مهر ضمیر نقاد او، لطایف اشعار او بحسن صنعت و لطف عذوبت موسوم است و تقدم او در صناعت ارباب براعت را معلوم و مطلع دیوان او به این قصیده که حسن بیان و لطف از اثناء [ آن ] لایح است آراسته است. قصیده:
بر در مخلوق بودن عمر ضایع کردن است
خاک آن در شو که آب بندگانش روشن است
زآن گریبان هرکه سر برکرد روزی یا شبی
آسمان برپای او بوسه زنان چون دامن است
آنکه اندر کشت سبز آسمان از فضل او
هم عطارد خوشه دار و هم قمر باخرمن است
گنبد گردان بپیش امر او همچون رهیست
رستم دستان بدست قهر او همچون زن است
از من و تو کهنه تر بنده ست حکمش را سپهر
و آنگهش بنگر که طوق ماه نو بر گردن است
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفاء او دل احرار ارزن ارزن است
خوش هواصحنی است لیکن شیر شرزه درقفاست
بانوا گنجیست لیکن اژدها در مکمن است
زخم احداث زمان بی مرهم آسایش است
بیت احزان جهان بی مونس پیرامن [ کذا ] است
در ریاضت کوش کاندر عصبه(2) های راه دین
سبز خنگ چرخ با تیزی چو کُرّه یْ توسن است
تن زنی در سایه چون خورشید باشد در اسد(؟)
زیر شیر شرزه ای مسکین چه جای مسکن است
مرد دینی درد دین را باش و کام دل بمان
زآنکه دین و کامرانی همچو آب و روغن است
حلهء جنت کسی دوزد که امروزش ز سوز
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کین بیشه را هر روبهی شیرافکن است
هرکجا نوریست در عالم اسیر ظلمت است
هرکجا سوریست در گیتی قرین شیون است
بفکند دیهیم ملک ارچند والا پادشاست
برنهد سردود مرگ ارچند عالی روزن است (؟)
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندهء سبلت کن است
از شبیخون اجل شام (؟) شبی ایمن نخفت
قلعه را گر باره از خاره ست و در از آهن است
هرکرا شست اجل افتاد در گرداب عمر
خسته گرددگرچوماهی روز و شب با جوشن است
تیرگی این صفه روشن تر شود لیکن هنوز
چشم عبرت بین ما را سرمه اندر هاون است
گرد آن چون چنبر غربیل برگشتن خطاست
کآسمان چشمه چشمه رزق را پرویزن است
بر سر کوی قناعت حجره ای خواهم گرفت
جان برشوت میدهم حالی و باقی بر من است
کافرم گر رنج خود بر یک مسلمان افکنم
نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است.
و این قصیده از امهات قصاید اوست:
بناگوش تو ای ترک سمن سیمای سیمین تن
سمن را خاک زد در چشم و گل را چاک پیراهن
زنخدان تو چون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن
اگر طره بیفشانی وگر رخساره بنمائی
زهی درد شب تیره خهی شرم مه روشن
ز عکس لب میی دادی بما کز جرعهء جامش
میان چشم مردمها چو مستانند در گلشن
فراقت راست با عمرم مزاج شیر با شکر
وصالت راست با جانم خلاف آب با روغن
زبانت می نیاساید ز تلخ عاشقان گفتن
چو از مدح سر سادات یک ساعت زبان من
ستوده ناصردین خسرو سادات شرق و غرب
که دستش جود را کان است و طبعش فخر را مسکن
خداوندی که دستش کرد رنج دوستان راحت
عدوبندی که تیغش کرد سور دشمنان شیون
بمیدانش کمین بنده مه از بهرام خنجرکش
در ایوانش کمین مطرب به از ناهید بربط زن
سنانش را کمربندی بنهمت نیزهء خطی
کفش را گوش سوراخی برغبت گوهر معدن
چو تیغ از صحبت دستش ظفر یابد برزم اندر
سترون گردد از هیبت همه شبهای آبستن
چنان عاجز شد از عدلش جهان کاندر همه صحرا
نه خفتان است با لاله نه ژوبین است با سوسن
ورای دشمنان تو کسی ایمن نمی خسبد
همین ماهست بامغفرهمین ماهیست باجوشن
ایا عادل جهانداری که اندر عرصهء گیتی
فروماندند ظلم و فتنه با مردیت همچون زن
بماند گر رسد نهیت سپهر از قوت دوران
درآید گر بود امرت جهان در چشمهء سوزن
اگر خدمت کند گیتی ببخشش دامنش پر کن
وگر گردن کشد گردون بکوشش گردنش بشکن
شود مهر تو در هر دل چو حکم چرخ بر هرکس
رسد جود تو در هر در چو نور مه به هر روزن
چنان از کشور دشمن زراعت مندرس کردی
که در وی کس نمی بیند بجز در گرد مه خرمن
در آن روزی که از هیبت ز بیم ناچخ و خنجر
فروشد دم باژدرها برآمد جان اهریمن
ظفر جنبان شده در آب چون سیماب در آتش
جهان سوزان شده پنهان چو آتش در دل آهن
همی جوشید خون از حلقهء تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب از نار پالائی بپالاون
سنان و رمح خون خواران چو فقر و فاقه سینه خور
سر شمشیر عیاران چو آب (؟) باده مردافکن
زبان تشنگان در کام همچون نعل بر آتش
بزیر خود مغز سر شده چون سرمه در هاون
چو اندر رزم دل بستی بدان کوپال کوه آسا
چو اندر کینه پیوستی بدان شمشیر شیراوژن
بجست از کاسهء سر کعبتین دیدهء گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهره گردن
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند ازو روزه وحوش از کشتهء دشمن
حسام تو اجل کردار در صف جان ربا گشته
اجل سرگشته و حیران همی گشتی بپیرامن
بنامیزد تو میدانی نمودن چشم عالم را
ببخشش نعمت قارون بکوشش قوت قارن
خداوندا بزرگان اند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن
فلک با کلکشان عاجز، قضا با حکمشان قاصر
روان بر نظمشان عاشق، خرد با لفظشان الکن
ندانم تا کجا رفتم همی دانم کنون باری
چو کم عقلان درافکندم بمیدان کرهء توسن
مثال بنده و صدر تو در اثناء آن خدمت
همان بیوه ست و باز شاه و باز انداختن ارزن
الا تا بهر شام و صبح سازد چرخ مشاطه
گهی مر ماه را یاره گهی خورشید را گرزن
بشمشیر از طریق عمر راه دشمنان بربند
بانصاف از زمین ملک بیخ دشمنان برکن.
(1) - ج 2 ص362.
(2) - شاید: هَصْبه.
بر در مخلوق بودن عمر ضایع کردن است
خاک آن در شو که آب بندگانش روشن است
زآن گریبان هرکه سر برکرد روزی یا شبی
آسمان برپای او بوسه زنان چون دامن است
آنکه اندر کشت سبز آسمان از فضل او
هم عطارد خوشه دار و هم قمر باخرمن است
گنبد گردان بپیش امر او همچون رهیست
رستم دستان بدست قهر او همچون زن است
از من و تو کهنه تر بنده ست حکمش را سپهر
و آنگهش بنگر که طوق ماه نو بر گردن است
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفاء او دل احرار ارزن ارزن است
خوش هواصحنی است لیکن شیر شرزه درقفاست
بانوا گنجیست لیکن اژدها در مکمن است
زخم احداث زمان بی مرهم آسایش است
بیت احزان جهان بی مونس پیرامن [ کذا ] است
در ریاضت کوش کاندر عصبه(2) های راه دین
سبز خنگ چرخ با تیزی چو کُرّه یْ توسن است
تن زنی در سایه چون خورشید باشد در اسد(؟)
زیر شیر شرزه ای مسکین چه جای مسکن است
مرد دینی درد دین را باش و کام دل بمان
زآنکه دین و کامرانی همچو آب و روغن است
حلهء جنت کسی دوزد که امروزش ز سوز
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است
خواب خرگوش اجل کفتاروارت بسته کرد
الحذر کین بیشه را هر روبهی شیرافکن است
هرکجا نوریست در عالم اسیر ظلمت است
هرکجا سوریست در گیتی قرین شیون است
بفکند دیهیم ملک ارچند والا پادشاست
برنهد سردود مرگ ارچند عالی روزن است (؟)
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندهء سبلت کن است
از شبیخون اجل شام (؟) شبی ایمن نخفت
قلعه را گر باره از خاره ست و در از آهن است
هرکرا شست اجل افتاد در گرداب عمر
خسته گرددگرچوماهی روز و شب با جوشن است
تیرگی این صفه روشن تر شود لیکن هنوز
چشم عبرت بین ما را سرمه اندر هاون است
گرد آن چون چنبر غربیل برگشتن خطاست
کآسمان چشمه چشمه رزق را پرویزن است
بر سر کوی قناعت حجره ای خواهم گرفت
جان برشوت میدهم حالی و باقی بر من است
کافرم گر رنج خود بر یک مسلمان افکنم
نیم نانی میخورم تا نیم جانی در تن است.
و این قصیده از امهات قصاید اوست:
بناگوش تو ای ترک سمن سیمای سیمین تن
سمن را خاک زد در چشم و گل را چاک پیراهن
زنخدان تو چون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن
اگر طره بیفشانی وگر رخساره بنمائی
زهی درد شب تیره خهی شرم مه روشن
ز عکس لب میی دادی بما کز جرعهء جامش
میان چشم مردمها چو مستانند در گلشن
فراقت راست با عمرم مزاج شیر با شکر
وصالت راست با جانم خلاف آب با روغن
زبانت می نیاساید ز تلخ عاشقان گفتن
چو از مدح سر سادات یک ساعت زبان من
ستوده ناصردین خسرو سادات شرق و غرب
که دستش جود را کان است و طبعش فخر را مسکن
خداوندی که دستش کرد رنج دوستان راحت
عدوبندی که تیغش کرد سور دشمنان شیون
بمیدانش کمین بنده مه از بهرام خنجرکش
در ایوانش کمین مطرب به از ناهید بربط زن
سنانش را کمربندی بنهمت نیزهء خطی
کفش را گوش سوراخی برغبت گوهر معدن
چو تیغ از صحبت دستش ظفر یابد برزم اندر
سترون گردد از هیبت همه شبهای آبستن
چنان عاجز شد از عدلش جهان کاندر همه صحرا
نه خفتان است با لاله نه ژوبین است با سوسن
ورای دشمنان تو کسی ایمن نمی خسبد
همین ماهست بامغفرهمین ماهیست باجوشن
ایا عادل جهانداری که اندر عرصهء گیتی
فروماندند ظلم و فتنه با مردیت همچون زن
بماند گر رسد نهیت سپهر از قوت دوران
درآید گر بود امرت جهان در چشمهء سوزن
اگر خدمت کند گیتی ببخشش دامنش پر کن
وگر گردن کشد گردون بکوشش گردنش بشکن
شود مهر تو در هر دل چو حکم چرخ بر هرکس
رسد جود تو در هر در چو نور مه به هر روزن
چنان از کشور دشمن زراعت مندرس کردی
که در وی کس نمی بیند بجز در گرد مه خرمن
در آن روزی که از هیبت ز بیم ناچخ و خنجر
فروشد دم باژدرها برآمد جان اهریمن
ظفر جنبان شده در آب چون سیماب در آتش
جهان سوزان شده پنهان چو آتش در دل آهن
همی جوشید خون از حلقهء تنگ زره بیرون
بر آن گونه که آب از نار پالائی بپالاون
سنان و رمح خون خواران چو فقر و فاقه سینه خور
سر شمشیر عیاران چو آب (؟) باده مردافکن
زبان تشنگان در کام همچون نعل بر آتش
بزیر خود مغز سر شده چون سرمه در هاون
چو اندر رزم دل بستی بدان کوپال کوه آسا
چو اندر کینه پیوستی بدان شمشیر شیراوژن
بجست از کاسهء سر کعبتین دیدهء گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهره گردن
هلال عید را مانست چرخ بیلک اندازت
که بگشادند ازو روزه وحوش از کشتهء دشمن
حسام تو اجل کردار در صف جان ربا گشته
اجل سرگشته و حیران همی گشتی بپیرامن
بنامیزد تو میدانی نمودن چشم عالم را
ببخشش نعمت قارون بکوشش قوت قارن
خداوندا بزرگان اند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن
فلک با کلکشان عاجز، قضا با حکمشان قاصر
روان بر نظمشان عاشق، خرد با لفظشان الکن
ندانم تا کجا رفتم همی دانم کنون باری
چو کم عقلان درافکندم بمیدان کرهء توسن
مثال بنده و صدر تو در اثناء آن خدمت
همان بیوه ست و باز شاه و باز انداختن ارزن
الا تا بهر شام و صبح سازد چرخ مشاطه
گهی مر ماه را یاره گهی خورشید را گرزن
بشمشیر از طریق عمر راه دشمنان بربند
بانصاف از زمین ملک بیخ دشمنان برکن.
(1) - ج 2 ص362.
(2) - شاید: هَصْبه.