احمد
[اَ مَ] (اِخ) خیاط. هندوشاه در تجارب السلف آرد (ص223 ببعد): عمادالدوله (ابن بویه) را نایبی بود او را ابوالعباس احمد خیاط(1) گفتندی و کارهای خاصهء عمادالدوله در دست داشت میان او و ابوسعید وزیر عداوتی بنشست و ابوالعباس بآن سبب دایم با عمادالدوله در حق وزیر خبث کردی و در تقبیح صورت حال او کوشیدی و عمادالدوله گفتی من سخن تو در حق ابوسعید وزیر نخواهم شنید، و او از آن باز نایستادی و عمادالدوله را حاجبی بود قتلغ نام میان او و ابوسعید وزیر وحشتی پیدا شد. ابوسعید دعوتی نیکو ساخت و بسیار از اکابر را بخواند و قتلغ را نیز بطلبید، او اجابت نکرد زیرا که در خواب دیده بود که کسی او را گفتی ابوسعید وزیر تو را خواهد کشت عزم کرد بر آن که پیش از آن که وزیر او را بکشد. او دفع صائل کند و وزیر را بکشد خواص او گفتند به این خواب التفات مکن که این را اصلی نباشد و با وزیر مصالحه موافق تر از مخالفت است. بسخن یاران خویش التفات نکرد و کاردی دراز در ساق موزهء خود نهاد و بعد از آن که از دعوت ابا کرده بود بخانهء وزیر رفت و وزیر چون او را بدید برخاست و تعظیم و اکرام نمود و طعام پیش آوردند. وزیر با غلامان و خواص خویش گفته بود که او را نگاه دارید مبادا قتلغ قصدی کند. فی الجمله قتلغ بالطاف وزیر ملتفت نمی شد و هرچند که او سخن نرم می گفت قتلغ سخن درشت می گفت در این میانه کارد برکشید، میخواست که بر وزیر زند، غلامان منع کردند، او ممتنع نشد و کار از حدّ بگذشت و ایشان دانستند که با او رفق و لطف مفید نخواهد بود قتلغ را بگرفتند و بسیار بزدند ناگاه چماقی بر سر او آمد و کشته شد او را کشته بخانه بردند. ابوالعباس در حال پیش عمادالدوله رفت و او در خواب بود، نعره ای زد چنانکه عمادالدوله از خواب برجست و گفت چه حالت است؟ ابوالعباس گفت: وزیر قتلغ حاجب را بکشت. عمادالدوله گفت: دروغ میگویی ابوالعباس گفت: معتمدی را بفرست تا به چشم خود بیند و حال باز نماید. عمادالدوله معتمدی را فرستاد تا صورت حال بدید و بازآمد و گفت: ابوالعباس راست می گوید. عمادالدوله برنجید. در این حال وزیر درآمد و صورت ماجری چنانکه رفته بود عرضه داشت. ابوالعباس گفت: نیکو کردی حق با جانب تو است. ابوالعباس از عنایت عمادالدوله در چنین حال که یکی از خواص او را بکشت و او را عفو و مسامحه کرد منفعل شد و مشمراً عن ساق الجدّ در قصد وزیر شروع کرد و حیلتی انگیخت. و با عمادالدوله گفت: وزیر از پادشاه متوحش و خائف است و با بزرگان لشکر مواطاتی می کند که هرگز تمام مشواد و پیش از آن که این سخن گفتی ترکان را برانگیخته تا بر غلبه و فریاد و اتفاق خون قتلغ بطلبیدند. ترکان اتفاق کردند وزیر را معلوم شد بترسید و اندیشه بر آن مقرر گردانید که خزانهء خود را بموضعی فرستد که ایمن باشد و بفرمود تا صندوقها را از خزانه در میان سرای می آوردند تا نقل کنند و خویشتن با ابوعمران موسی که امیری بود بزرگ از امراء لشکر و با ابوسعید دوستی صادق داشت بخلوت بنشست و از عداوت ابوالعباس با او شکایت میکرد و این صورت بعینها ابوالعباس را معلوم شد بخدمت عمادالدوله رفت و گفت: ابوسعید وزیر با هریک از امراء لشکر بخلوت می نشیند و اسرار میگویند و با یکدیگر سوگند میخورند در این ساعت، با ابوعمران موسی بخلوت نشسته است و صندوق خزاین بمیان سرای آورده میخواهد تا امشب خزاین بصحرا فرستد که بسبب موافقت لشکر و اعتمادی که بر مخالفت دارد صحرا را از خانه ایمن تر میداند و با یکدیگر روز معین کرده اند که اظهار مخالفت کنند. عمادالدوله در حال معتمدی را بخانهء وزیر فرستاد همان صورت که ابوالعباس گفته بود مشاهده کرد، بیامد و گفت: وزیر صندوقهای خزاین در میان سرا آورده است با ابوعمران موسی بخلوت، و به نیت مخالفت مشغول است. عمادالدوله را بسبب کشته شدن قتلغ در دل آزاری بود اگرچه ظاهر نمیکرد، چون این حال بدانست مجال تحمل نماند، بفرمود تا وزیر را بگرفتند و وزارت به ابوالعباس داد، از اینجاست که عاقلان گفته اند مرد را هزار دوست اندک باشد و یک دشمن بسیار بود.
(1) - در چاپ تهران: ابوالعباس بن احمدبن خیاط، و هر دو ابن زاید است.
(1) - در چاپ تهران: ابوالعباس بن احمدبن خیاط، و هر دو ابن زاید است.