عشوه
[عِشْ وَ / وِ] (از ع، اِ) وعدهء دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620).
زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
با واقعهء عشقم و یا حادثهء هجر
در عشوهء وسواسم و در قبضهء سودا.
مسعودسعد.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.مسعودسعد.
جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوهء سرابست. (کلیله و دمنه).
هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد
که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس.
سوزنی.
بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.سوزنی.
عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش
ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس.
سوزنی.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد.انوری.
از عشوهء آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.خاقانی.
خود را به دست عشوهء ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک.خاقانی.
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
کرده ابلیس را به عشوه تباه
دله(1) را داده بازی روباه.ظهیر فاریابی.
او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص336).
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.نظامی.
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب.نظامی.
بسا ابرا که بندد کلهء مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک.نظامی.
بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی).
تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک
هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست.
بدر جاجرمی (در ترجمهء عنوان الحکم بستی).
|| ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به «عور» به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) :
من درس عشق خواندم و او درس دلبری
گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را.کمالی.
گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش.نظامی.
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه میفزاید بر دلم سوز.نظامی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.سعدی.
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم.حافظ.
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.
حافظ.
چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت
دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- عشوه و عور؛ از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود.
- عشوه و غمزه؛ ناز و کرشمه. از اتباع است.
- عشوه و ناز؛ کرشمه و ناز. از اتباع است.
- عشوه های لاجوردی؛ کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) :
گرچه چشم شوخ زرین ابروَم باشد کبود
از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
اگر صورت ظرف چینی به پلهء معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوهء لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعهء ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج).
- عشوه های مرمری؛ کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) :
آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر
نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
|| در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - مراد دلهء محتاله است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
با واقعهء عشقم و یا حادثهء هجر
در عشوهء وسواسم و در قبضهء سودا.
مسعودسعد.
نه دم کدیه ای همی گویم
نه دم عشوه ای همی دارم.مسعودسعد.
جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوهء سرابست. (کلیله و دمنه).
هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد
که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس.
سوزنی.
بسیار سخن گفته شد از وعده و عشوه
تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر.سوزنی.
عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش
ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس.
سوزنی.
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش ازین گرد پای حوض مگرد.انوری.
از عشوهء آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.خاقانی.
خود را به دست عشوهء ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک.خاقانی.
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
کرده ابلیس را به عشوه تباه
دله(1) را داده بازی روباه.ظهیر فاریابی.
او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص336).
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم.نظامی.
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب.نظامی.
بسا ابرا که بندد کلهء مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک.نظامی.
بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی).
تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک
هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست.
بدر جاجرمی (در ترجمهء عنوان الحکم بستی).
|| ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به «عور» به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) :
من درس عشق خواندم و او درس دلبری
گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را.کمالی.
گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش.نظامی.
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه میفزاید بر دلم سوز.نظامی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.سعدی.
عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم.حافظ.
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار.
حافظ.
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.
حافظ.
چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت
دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت.
ظهوری (از آنندراج).
- عشوه و عور؛ از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود.
- عشوه و غمزه؛ ناز و کرشمه. از اتباع است.
- عشوه و ناز؛ کرشمه و ناز. از اتباع است.
- عشوه های لاجوردی؛ کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) :
گرچه چشم شوخ زرین ابروَم باشد کبود
از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
اگر صورت ظرف چینی به پلهء معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوهء لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعهء ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج).
- عشوه های مرمری؛ کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) :
آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر
نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
|| در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - مراد دلهء محتاله است. (یادداشت مرحوم دهخدا).