احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن السری. مکنی به ابوالفتوح و ابن الصلاح و ملقب بمجدالدین(1) از فضلای یگانه و حکمای فرزانه بوده است و هم از خانوادهء اجلاء علماء است. اصل وی از همدان و مولد وی نیز همان سامان است و برخی گویند که در سمیساط متولد شده و هم در آنجا نشو و نما یافت بالجمله در بدایت تحصیل و اوایل روزگار جوانی از مسقط الرأس خویش به بغداد که محط رجال علما و حکما بود نقل نمود و هم در آنجا توطن جست و در نزد حکیم دانشمند ابوالحکم مغربی که مدرس مراتب حکمیه و رئیس بیمارستان عسکریه بود باستفادت بگذرانید و چندان در اکتساب علوم حکمیه و اقتناء فنون طبیه مواظبت جست که در آن صناعت شریفه رتبتی بنهایت و مهارتی بکمال پیدا کرد و در آن فن بر اقران و اشباه رتبهء فزونی یافت چنانکه حکمای آن عصر و فضلای آن زمان وی را زیاده ستوده اند و تصنیف و تألیفش را نافع و جامع شمرده اند و هر کس را در کتب قوم تتبع و تدربی است داند که در مصنفات اطبا نام وی زیاده مذکور است و در شروحی که بر قانون شیخ الرئیس نوشته اند کلمات وی بسیار ایراد شده است. آورده اند که وقتی بعزم خدمت نورالدین محمودبن عمادالدین زنگی بدان سدهء علیا شتافت یکچند در موصل نزد آن پادشاه بماند و از وی اکرام زیاده و انعام بسیار بدید و در طبقات الاطباء مسطور است که حسام الدین تمرتاش بن الغازی بن ارتق از بغداد وی را طلب کرده یکچند در نزد او بسر برد و از آنجا به دمشق رفت و در آنجا بدرک صحبت استاد خود ابوالحکم مغربی فایز شد و محض پاس نعمت تعلیم و ادای حقوق استادی در نزد فضلای دمشق همواره میگفت که استاد من ابوالحکم بوده وعلوم طب و ریاضی و غیره را در نزد وی قرائت کردم و از بیانات وافی آن استاد استفادت نموده ام. ابوالحکم را استماع آن سخنان که در معنی شکر احسان بود زیاده مسرت بخشید و هر لحظه بر عنایات سابقه زیادت آورد و همواره در مجامع و محافل که از فضلا منعقد میگردید گفتی اگرچه ابن الصلاح فنون ریاضی را از من آموخته است لیکن از فرط ممارست و مباحثت مر او را رتبتی حاصل شده که میباید اینک من از وی استفادت کنم و در تحصیل مطالب عالیه از رای صائب و ذهن ثاقب او استعانت نمایم زیرا که در تحصیل مراتب عالیه مرا اهمال و مماطلت بود و او را اکمال و مطالعت لاجرم در اینحال تلمذ معلم و تعلیم تلمیذ زیانی نرساند. و نیز مورخ خزرجی از خط حکیم امین الدین ابی زکریا یحیی بن اسماعیل السماسی نقل نموده که چون حکیم بیمانند و طبیب دانشمند ابن صلاح بشهر دمشق درآمد بخانهء حکیم ابوالفضل اسماعیل بن ابی البقاء الطبیب منزل نمود روزگاری بمصاحبت وی بگذرانید او را بکفش بغدادی رغبت افتاد بیاران ابوالبقاء گفت استادی خواهم که در صنعت کفاشی کامل باشد او را بکفش دوزی که نامش سعدان بود دلالت کردند دکهء او را نشان جسته تا بدان محل راه یافت او را بدید و از مقصود و مأمول خود شرح داد و هم کفشی بوی سپرد تا نمونهء کار دانسته بدان اندازه بدوزد سعدان انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس موعدی فیمابین معین شد که در آن وقت کفش را به ابن الصلاح برساند ابن الصلاح با اطمینان خاطر بخانه معاودت کرده بانتظار روز موعود میگذرانید چون موعد رسید و کفش نرسید ناچار ابن الصلاح بنزد سعدان شده کفش خویش را از وی طلب کرد سعدان بعذری ناموجه معتذر شده اتمام آن را بفردا حوالت داد روز دیگر بنزد وی شد مانند روز گذشته بگذشت. روز سیم بدکهء وی رفته بود با جد و اصرار کفش را خواسته بعد از گفتگوی بسیار با تعهد و التزام او را خاموش و مطمئن ساخته به خانه اش معاودت داد مخلص کلام آنکه بعد از خلف مواعید و نقض عهود کفش را دوخته بوی داد بعد از مدتی ابن الصلاح آن کفش فاسد را بدست گرفته و پائی در آن برد تا صنعت استاد را نیک دریابد معلوم شد که در آن پا افزار اصناف معایب موجود و اقسام محاسن مفقود است چرمها دارد که از کهنه انبانی جدا شده بیکدیگر وصل کرده اند لونی دارد که با هیچ رنگ مشابهت ندارد محلی که بایستی عریض باشد طولانی کرده و جائی که میباید طولانی باشد عریض نموده قطعه ای که محل انگشتان است تنگ کرده و جائی که محل عقب است گشاد ساخته از آن صنعت ناپسند دلتنگ شد برآشفت که ای استاد ناقابل ترا که مردم این شهر با این صنعت میستایند اعمال و اقوال این است پس حالت سایر اسکافان این شهر چگونه خواهد بود و چون این خبر به ابوالحکم مغربی طبیب رسید این قصیده از زبان وی بر سبیل مزاح بنظم درآورد و بسیاری از اصطلاحات منطقیه و الفاظ حکمیه و کلمات هندسیه در آن درج نمود و چون این قصیده در نهایت متانت و سلام بود تمام آن را با ترجمه نگاشتیم(2):
مصابی مصاب تاه فی وصفه عقلی
و أمری عجیب شرحه یا أباالفضل
أبثک ما بی من أسی و صبابه(3)
و ما قد لقیت فی دمشق من الذل
قدمت الیها جاهلا بامورها
علی اننی حوشیت فی العلم من جهل(4)
و قد کان فی رجلی تمشک فحاننی(5)
علیه زمان لیس یحمد فی فعل
فقلت عسی ان یخلف الدهر مثله
و هیهات ان القاه(6) فی الحزن و السهل
و لاحقنی(7) نذل دهیت بقربه
فللّه(8) ما قاسیت من ذلک النذل
فقلت له یا سعد جد لی بحاجه
تحوز بها شکر امری ء عالم مثلی
بحقی عسی تستنخب(9) الیوم قطعه
من الادم المدبوغ(10) بالعفص(11)والخل
فقال علی رأسی و حقک(12) واجب
علی کل انسان یری مذهب العقل
فناولته(13) فی الحال عشرین درهما
و سوفنی شهرین بالدفع و المطل
فلما قضی الرحمان لی بنجازه(14)
و قلت تری سعدان انجز لی شغلی(15)
أتی بتمشک(16) ضیق الصدر أحنف
بکعب غدا حتفا علی الکعب و الرجل
و بشتیکه بشتیک سوء مقارب
أضیف الی نعل شبیه به فسل(17)
بشکل علی الاذهان یعسر حله
و یعیی ذوی الالباب و العقد و الحل
و کعب الی القطب الشمالی مائل
و وجه الی القطب(18) الجنوبی مستعلی
و ما کان فی هندامه لی صحه
ولکن فساد شاع فی الفرع و الاصل
موازاه خطی جانبیه تخالفا
فجزء الی علو و جزء الی سفل
و کم فیه من عیب و خرز مفتق(19)
یعاف و من قطع من الزیج و النعل(20)
بوصل ضروری و قد کان ممکنا
لعمرک ان یأتی التمشک(21) بلاوصل
و فیه اختلال من قیاس مرکب
فلا ینتج الشرطی منه و لا الحملی
فلا(22) شکله القطاع ممایلیق ان
أصون به رجلی فلا(23) کان من شکل
و لا جنس ایساغوجه بین ولا
یحد له نوع اذاجی ء بالفصل(24)
فساد طرافی شکله عند کونه
فقل ای شی ء عن مقابحه یسلی(25)
و قد کان فیه قوه لمرادنا
فاعوزنا منه الخروج الی الفعل
فلو کان معدول الکمال احتملته
و لکن سلیب الحسن فی الجزء(26) والکل
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر(27) ذی عدل
و ما عازنی(28) فیه اختلال مقوله(29)
فجوهره والکم و الکیف فی خبل(30)
وای القضایا لم یبن فیه کذبها
وای قیاس لیس فیه بمعتل
لقد اعوز البرهان منه شرائط(31)
فایجابه ثم الضروری والکلی(32)
اذا حط(33) فی شمس فمخروط باشه(34)
لملتفت(35) یبدی انحرافا الی الظل
و طبطب(36) فی رجلی و الصیف ما انقضی(37)
فکیف به ان صرت فی الطین و الوحل
فأذهلنی حتی بقیت مغیبا(38)
و لم یبق لی سعدان یا صاح من عقل
و فی کل ذا قدبان نقف(39) دماغه
فاهون بشخص ناقص العقل مختل
واخرب بیت منه فی الخلق ماتری
سریعا و اولی بالهوان و بالازل
و اوقلیدس(40) لوعاش اعیا انحلاله
علیه لان الشکل ممتنع الحل
فحینئذ اقسمت بالله خالقی
و هود اخی عاد و شیث و ذاالکفل
و سوره یس وطه و مریم
و صاد و حم و لقمان و النمل
لئن لم اجد فی المزلقان ملاسه(41)
تؤاتی کراعی لا(42) جعلناه فی حل
و لا قلت(43) شعرا فی دمشق ولا اری
اعاتب اسکافا بجد و لا هزل
دهیت به خلا ینغص عیشتی
فلا بارک الرحمان لی فیه من خل
و کم آلم(44) الاسکاف قلبی بمطله(45)
و لاقیت مالاقاه موسی من العجل
و کان ارسطالیس یدهی بمعشر
یرومون منه ان یوافق فی الهزل
و بقراط قد لاقی اموراً کثیره
و لکنه لم یلق فی اهله مثلی
و قد کان جالینوس ان عض رجله
تمشک(46) یداوی العقر بالمرهم النخلی(47)
و قسطابن لوقاکان یحفی لاجل ذا
و ما کان یصغی(48) فی حفاه الی عذل
و کان ابونصر اذا زار معشرا
و ضاع له نعل یروح بلا نعل
و ارباب هذا العلم ما فتؤاکذا(49)
یقاسون(50) لاینبغی من ذوی الجهل
کذلک انی مذحللت بجلق
ندمت فازمعت الرجوع الی أهلی
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی(51)
هنالک اقوام کرام ذووا نبل(52)
و ما کنت اخلو من(53) ولی مساعد
و ذی رغبه فی العلم یکتب ما املی
فیا لیتنی مستعجلا طرت نحوها
و من لی بهذا و هو ممتنع من لی
ففی الشام قد لاقیت الف بلیه
فیالیت انی ما حططت بها رحلی
علی أننی فی حلق بین معشر
اعاشر منهم معشرا لیس من شکلی
فاقسم ما نوء الثریا اذا همی
و جاد علی الارضین رائمه المحل(54)
و لا(55) بکت الخنساء صخرا شقیقها
و ادمعها فی الخدد ائمه الهطل
بأغزرمن دمعی اذا ما رأیته
و قد جاء فی رجلی منحرف الشکل
و أمرضنی ما قد لقیت لاجله
فیالیت أنی قد بقیت بلا رجل
فهذا(56) و ما عدّدت بعض خصاله
فکیف احتراسی من اذیته قل لی
و من عظم ما قاسیت من ضیق باشه(57)
أخاف علی جسمی من السقم و السل
فیا لتمشک(58) مذ تأملت شکله
علمت یقیناً انه موجب قتلی
و ینشد من یأتیه نعیی بجلق
بنامنک فوق الرمل مابک فی الرمل(59)
فلا تعجبوا مهما(60) دهانی فاننی
وجدت به لم یجد أحد قبلی(61).
حاصل معنی آنکه یا ابوالفضل مصیبت و رزیت من مصیبت و ماتمی است که عقل من در وصف آن حیران است و امور من وقایعیست که شرح آن بسی شگفت است اینک روی توجه و تظلم بسوی تو آوردم تا مصائب و نوائبی که بر من وارد آمده شکایت کنم و ذلت و حقارتی که در دمشق دیدم حکایت نمایم. من که در علم و دانش رتبتی داشتم که بپای مردی آن از هر جهل و هر خطا مصون بودم بشهر دمشق درآمدم در حالتی که از امور آنجا جاهل و بی بصیرت بودم مرا پای افزاری در پا بود که از تمادی ایام از دست رفته و در کار خود پسنده نبود با خود گفتم شاید روزگار از راه لطف آن پاافزار را همالی پدید آورد که آن را خلیفه و جانشین گردد و هیهات همال. آن را در زمین های درشت و اراضی هموار یافتن نتوانم شگفتا که در هوای خلیفهء آن پاافزار سر و کارم با مردی ناکس و خسیس افتاد. الله الله از آن ناکس چه صدمات دیدم و چه زحمات کشیدم با آن ناکس که سعد نام داشت گفتم ای سعد در قضاء حاجت من بر من کرم کن و مانند من مرد دانا و فاضل را رهین شکر نما و آن مزیت و اختصاص جامع شو، امید من آن است که پاافزار مرا از چرمی فراهم کنی که دباغت یافته و با مازو و سرکه رنگین شده باشد پس قبول این معنی کرده گفت بچشم و سر این خدمت بجای آورم چه عطوفت و رأفت کردن بر هر کس که با خرد راه دارد فرض است سپس بیست درهم بر او بذل کردم و او دو ماه تمام بمماطله و دفع الوقت بگذرانید و چون خداوند حکیم خواست که از چنگ وعده های بی اصل او رهائی یابم و گفتم یا سعد آیا وقت آن رسیده است که مهم ما را پرداخته باشی؟ پس مرا پای افزاری آورد با سینهء تنگ و پاشنهء معوج با کعبی که هلاک قدم و مرگ پای بود با هیئت و شکلی که حل آن بر ذهنها بسی دشوار بود و خداوندان خرد و اصحاب حل و عقد را عاجز و درمانده میساخت آن را کعبی بود که خود بجانب قطب شمالی مایل بود و روئی که بسمت قطب جنوبی توجه داشت هر گاه از صحت گوئی گویم در اندام و پیکر آن پیدا نیست و اگر از فساد سخن رانی گویم در تمامت اصل و فرع آن پدید است دو خط که در دو جانب آن کفش است و بایستی متوازی باشند چندان مخالفت دارد که جزوی از آنها بجانب بالا رفته و جزوی بسوی نشیب فرود آمده چه بسیار عیبها داشت چه بسیار بخیه ها که گلوگیر و فشارنده پا بود و چه بسیار پاره های پوست در آن درج شده و قطعات نعل در آن پنهان بود وصله ها را در آن ضروری و لازم دانسته تو گوئی رای وی آن است که انجام پای افزار بدون آنها ممکن نیست و بجان تو قسم که این معنی را بر خلاف یافته زیرا که ممکن است پای افزار بدون وصله ساخته و فراهم شود در قیاس مرکب آن نه چنان اختلال است که قضیهء شرطیه و قضیهء حملیه آن برای انتاج نتیجه صالح و درخور باشد شکل و هیأت آن که برندهء پا است نه مرا شایسته است که بدان صیانت پای نمایم و نه امثال مرا و جنس کلیات آن آشکار نیست که از کدام جنس است و نوع آن معین نیست که از چه نوع است چه بهمه چیز میماند و از هیچ نوع بحدی از حدود و فصلی از فصول ممتاز نبود. در این پای افزار برای انجاح مأمول استعدادی بود و از عالم قوه بمقام فعلیت نیاید و اگر در جمیع کمالات و کل محاسن عدول کرده لامحاله دارای بعضی بود هرآینه تحمل میکردم لیکن چه سود که از کسوت حسن یکباره عاری است و از کلی و جزئی آن بی بهره مانده است شگفت آنکه نام تمشک برای آن ثابت کنی در حالی که سلب آن اسم شایسته تر باشد و هم قضایای آن عنوان در حقش درست آید اختلال هر یک از مقولات عشرهء آنها که می نگرم هیچیک از مفقود و نایاب نمی یابم چرم و تیماجش که جوهر است مختل است رنگش که از مقولهء کیف است معیوب است اندازه اش که از مقولهء کم است فاسد است کدام قضیهء منطقی و قیاس میزانی است که اعتلال و کذبش درباب این تمشک آشکار نیست هر برهان که بر پای افزاری و آثار آن اقامت کنی شرایط انتاجش نایاب بینی چه در مقام کیف ایجابش سلب است و در مقام کم حصر جزئیش کلی است اگر آن را در آفتاب بداری تا از ظلش در سطح ارض خطی رسم شود شکل مخروطی که میباید از رأس آن احداث شود آن مخروط مانند چیزی خمیده باشد که بسمت ظل انحراف جوید هنگامی که با فضای هموار و خشک ملاصق است در پای من مضطرب است و از طرفی بطرفی همی رود پس چگونه خواهد بود حالت من بیچاره در وقتی که خواسته باشم در گل و لای راه روم امر این کفش مرا چنان حیران ساخته که گوئی دیوانه و مخبط شده ام ای برادران و ای یاران سعدان عقلی برای من نگذاشته است آن مرد دماغ ناخوش در هر جزئی از جزئیات آن کفش و در هر امر از امور آن سفاهت و ضعف دماغ خود را آشکار کرده است چه قدر مرد ناقص العقل خوار بیمقدار بوده. اقلیدس حکیم اگر زنده ماندی در شکل این پای افزار عاجز آمدی زیرا که انحلال این گونه اشکال از رتبهء اشکال افزون و با مقام انبتاع قرین است بتمام انبیاء و اولیاء و بجمیع سور قرآنی اگر مانعی نمیداشتم بسوی وطن و اهل خویش مراجعت مینمودم و آن خائن زیان کار را از گرفتاری مظلمهء خود رها میساختم و در شام اقامت نمی جستم تا از دست کفش دوز حیلت اندوز بنالم و در جد و هزل سخن سرایم بداهیهء اذیت دوستی گرفتار گشتم که زلال عمرم مکدر ساخته خدای تبارک و تعالی مقدم چنین آشنا مبارک نفرماید چقدر از تخلف وعده خاطرم و رنجور ساخت من از دست این خونخواره آن کشیده ام که حضرت کلیم از دست گوساله کشید ارسطالیس مبتلا میشد بگروهی که از او درخواست میکردند که در هزل و کارهای بیمعنی با ایشان موافقت کند و بقراط مکاره و شداید بسیار دیده بود ولیکن هرگز مثل آنچه من از این کفش دوز دیده ام ندیده بود و جالینوس را حال این بود که هر گاه پای افزاری پای او را می گزید بمرهم سرکه آن موضع را مداوا میفرمود و قسطای بن لوقا را حالت چنین بود که روزگار عمر خود را با پای برهنه میگذرانید و ابونصر را حال این بود که هر گاه بزیارت گروهی میرفت و نعلین او مفقود میگردید بپای برهنه راه میرفت و خداوندان علوم مبتلا و گرفتار نشدند بزحمات ناشایست و چیزهای ناملایم مانند آن بلیاتی که از جهال و مردم نادان بدیشان رسید همچنین است حال من از هنگامی که بشام فرود آمدم پشیمانی مرا دریافت پس همت بر آن گماشتم که بسوی اهل خود برگردم و اگر در خانهء خویش بودمی و در بغداد اقامت داشتمی در آنجا بنصرت و یاری من گروه گروه برمیخاستند و هم در آنجا بگرد من فراهم میشدند دوستاران من و طالبان علوم که آنچه من املاء کنم در رشتهء تحریر بیاورند پس کاشکی بزودی بآنجانب طیران میکردم کجا این آرزو انجام پذیرد بدرستی که در شام بهزار بلیه مبتلا شدم ای کاش علاوه بر این صدمات آنکه معاشرت میکنم قومی را که همسنخ و هم جنس نیستند و خنساء شاعره با آنکه بسیار بر برادر خود صخر گریست بیشتر از من نگریست یا ابوالفضل زحمتی که از آن پای افزار دیدم مرا مریض و ناخوش کرده ای کاش پا نمیداشتم تا آنکه بمثل این پای افزار مبتلا شوم آنکه شرح دادم بعضی از خصال و احوال این پای افزار بود. پس در این صورت چگونه میتوانم خود را از اذیت و آزار آن محروس بدارم و از جمله سختیهای بزرگ که بعلت تنگی آن دیده ام آن است که در بدنم اسبابی و استعدادی فراهم شده که ترسم بعارضهء رنجوری و سل مبتلا شوم از روی یقین میدانم که آن کفش مایهء قتل من خواهد شد و بآن بیماری گرفتار خواهد کرد که هیچ دوا و هیچ پرستار مرا سودی ندهد زنهار زنهار زیاده از این حالم مپرسید همین قدر میگویم بداهیه ای گرفتار شدم که هیچکس قبل از من بچنان داهیه دچار و گرفتار نشده است. -انتهی. پوشیده نماند که مورخ خزرجی در تألیف کتاب طبقات الاطباء بر خود متحتم داشته است که اطبا را طبقات قرار داده منتسبین هر شهر را در یک فصل و یکباب ذکر کند با آنکه مولد ابن صلاح از همدان بوده است او را در عداد اطباء دمشق معدود داشته است و شرح احوال وی را در جزو اطبای آن سرزمین آورده این معنی از مورخ خزرجی زیاده محل تعجب و حیرت شده است ولی میتوان از این زلت معذرت جوئیم و جواب گوئیم که چون ابن صلاح در اواخر ایام زندگانی در دمشق بسر برده و هم در آن ملک وفات نموده بدان جهت آن طبیب فاضل را در طبقهء شامیین منظور داشته است مع القصه در سال 548 ه . ق. وفات کرد و در مقابر صوفیه مدفون گردید مؤلفات و مصنفات مشهور وی از این قرار است که نوشته میشود: شرح شفای شیخ الرئیس ابوعلی سینا. کتاب فوزالاصغر. کتاب مجموعهء مبسوطه درطب. شرح ایضاح. مقاله در شکل چهارم از اشکال قیاس حملی و این شکل را منسوب بجالینوس دانند. -انتهی. (نامهء دانشوران ج1 ص154). و وفات او در شب یکشنبهء سال پانصد و چهل و اند بود و در مقابر صوفیه بر ساحل نهر بانیاس در ظاهر دمشق مدفون شد و رجوع بعیون الانباء ج2 ص164 شود.
(1) - نجم الدین. (عیون الانباء).
(2) - اشعار از متن عیون الانباء (ج2 صص165 - 166) نقل شده و اختلافات نامهء دانشوران در حاشیه قید شده است.
(3) - اتیت الیک صاح اشکو مصائبی.
(4) - خلصت بالعلم من جهلی.
(5) - القاه.
(6) - فیالک من.
(7) - فیالک من.
(8) - ولله.
(9) - تستسحب.
(10) - المدبوغ.
(11) - بالعقص.
(12) - عطفک.
(13) - فباذلته.
(14) - تنجیتی به.
(15) - یا سعد تصرف عن شغلی.
(16) - بتمسک.
(17) - در نامهء دانشوران نقل نشده.
(18) - قطب.
(19) - معنق.
(20) - لرجلی و من قطع من الرتخ و النعل.
(21) - التمسک.
(22) - ولا.
(23) - ولکن.
(24) - یمیز بالفصل.
(25) - در نامهء دانشوران نیامده.
(26) - الحسن فی الجزو.
(27) - حامل غیر.
(28) - عاذنی.
(29) - مقوله.
(30) - جهل.
(31) - شرائطا.
(32) - فایجابه سلب و جزئیه الکلی.
(33) - حظ.
(34) - فمخروط رأسه.
(35) - کملتفت.
(36) - یطبطب.
(37) - و یلصق بالفضا.
(38) - مجننا.
(39) - ضعف.
(40) - اقلیدس.
(41) - لئن لم نجد منعاً رجعنا لاهلنا.
(42) - و مما لقیناه.
(43) - و لم امل.
(44) - الم.
(45) - عطله.
(46) - تمسک.
(47) - الخلی.
(48) - یبلی.
(49) - لم یتبلوکما.
(50) - یقاسون ما.
(51) - بنصرتی.
(52) - بسل.
(53) - و حلوا لدی من.
(54) - در نامهء دانشوران نیامده.
(55) - فلا.
(56) - فهاذا.
(57) - من بأس ضیقه.
(58) - فهذا تمسک.
(59) - در نامهء دانشوران بجای بیت فوق این بیت آمده: ویوقعنی فی عله ما اخال ان
یخلصنی منها بزور و لامغلی.
(60) - مما.
(61) - مالم یجد احد قبلی.
مصابی مصاب تاه فی وصفه عقلی
و أمری عجیب شرحه یا أباالفضل
أبثک ما بی من أسی و صبابه(3)
و ما قد لقیت فی دمشق من الذل
قدمت الیها جاهلا بامورها
علی اننی حوشیت فی العلم من جهل(4)
و قد کان فی رجلی تمشک فحاننی(5)
علیه زمان لیس یحمد فی فعل
فقلت عسی ان یخلف الدهر مثله
و هیهات ان القاه(6) فی الحزن و السهل
و لاحقنی(7) نذل دهیت بقربه
فللّه(8) ما قاسیت من ذلک النذل
فقلت له یا سعد جد لی بحاجه
تحوز بها شکر امری ء عالم مثلی
بحقی عسی تستنخب(9) الیوم قطعه
من الادم المدبوغ(10) بالعفص(11)والخل
فقال علی رأسی و حقک(12) واجب
علی کل انسان یری مذهب العقل
فناولته(13) فی الحال عشرین درهما
و سوفنی شهرین بالدفع و المطل
فلما قضی الرحمان لی بنجازه(14)
و قلت تری سعدان انجز لی شغلی(15)
أتی بتمشک(16) ضیق الصدر أحنف
بکعب غدا حتفا علی الکعب و الرجل
و بشتیکه بشتیک سوء مقارب
أضیف الی نعل شبیه به فسل(17)
بشکل علی الاذهان یعسر حله
و یعیی ذوی الالباب و العقد و الحل
و کعب الی القطب الشمالی مائل
و وجه الی القطب(18) الجنوبی مستعلی
و ما کان فی هندامه لی صحه
ولکن فساد شاع فی الفرع و الاصل
موازاه خطی جانبیه تخالفا
فجزء الی علو و جزء الی سفل
و کم فیه من عیب و خرز مفتق(19)
یعاف و من قطع من الزیج و النعل(20)
بوصل ضروری و قد کان ممکنا
لعمرک ان یأتی التمشک(21) بلاوصل
و فیه اختلال من قیاس مرکب
فلا ینتج الشرطی منه و لا الحملی
فلا(22) شکله القطاع ممایلیق ان
أصون به رجلی فلا(23) کان من شکل
و لا جنس ایساغوجه بین ولا
یحد له نوع اذاجی ء بالفصل(24)
فساد طرافی شکله عند کونه
فقل ای شی ء عن مقابحه یسلی(25)
و قد کان فیه قوه لمرادنا
فاعوزنا منه الخروج الی الفعل
فلو کان معدول الکمال احتملته
و لکن سلیب الحسن فی الجزء(26) والکل
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر(27) ذی عدل
و ما عازنی(28) فیه اختلال مقوله(29)
فجوهره والکم و الکیف فی خبل(30)
وای القضایا لم یبن فیه کذبها
وای قیاس لیس فیه بمعتل
لقد اعوز البرهان منه شرائط(31)
فایجابه ثم الضروری والکلی(32)
اذا حط(33) فی شمس فمخروط باشه(34)
لملتفت(35) یبدی انحرافا الی الظل
و طبطب(36) فی رجلی و الصیف ما انقضی(37)
فکیف به ان صرت فی الطین و الوحل
فأذهلنی حتی بقیت مغیبا(38)
و لم یبق لی سعدان یا صاح من عقل
و فی کل ذا قدبان نقف(39) دماغه
فاهون بشخص ناقص العقل مختل
واخرب بیت منه فی الخلق ماتری
سریعا و اولی بالهوان و بالازل
و اوقلیدس(40) لوعاش اعیا انحلاله
علیه لان الشکل ممتنع الحل
فحینئذ اقسمت بالله خالقی
و هود اخی عاد و شیث و ذاالکفل
و سوره یس وطه و مریم
و صاد و حم و لقمان و النمل
لئن لم اجد فی المزلقان ملاسه(41)
تؤاتی کراعی لا(42) جعلناه فی حل
و لا قلت(43) شعرا فی دمشق ولا اری
اعاتب اسکافا بجد و لا هزل
دهیت به خلا ینغص عیشتی
فلا بارک الرحمان لی فیه من خل
و کم آلم(44) الاسکاف قلبی بمطله(45)
و لاقیت مالاقاه موسی من العجل
و کان ارسطالیس یدهی بمعشر
یرومون منه ان یوافق فی الهزل
و بقراط قد لاقی اموراً کثیره
و لکنه لم یلق فی اهله مثلی
و قد کان جالینوس ان عض رجله
تمشک(46) یداوی العقر بالمرهم النخلی(47)
و قسطابن لوقاکان یحفی لاجل ذا
و ما کان یصغی(48) فی حفاه الی عذل
و کان ابونصر اذا زار معشرا
و ضاع له نعل یروح بلا نعل
و ارباب هذا العلم ما فتؤاکذا(49)
یقاسون(50) لاینبغی من ذوی الجهل
کذلک انی مذحللت بجلق
ندمت فازمعت الرجوع الی أهلی
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی(51)
هنالک اقوام کرام ذووا نبل(52)
و ما کنت اخلو من(53) ولی مساعد
و ذی رغبه فی العلم یکتب ما املی
فیا لیتنی مستعجلا طرت نحوها
و من لی بهذا و هو ممتنع من لی
ففی الشام قد لاقیت الف بلیه
فیالیت انی ما حططت بها رحلی
علی أننی فی حلق بین معشر
اعاشر منهم معشرا لیس من شکلی
فاقسم ما نوء الثریا اذا همی
و جاد علی الارضین رائمه المحل(54)
و لا(55) بکت الخنساء صخرا شقیقها
و ادمعها فی الخدد ائمه الهطل
بأغزرمن دمعی اذا ما رأیته
و قد جاء فی رجلی منحرف الشکل
و أمرضنی ما قد لقیت لاجله
فیالیت أنی قد بقیت بلا رجل
فهذا(56) و ما عدّدت بعض خصاله
فکیف احتراسی من اذیته قل لی
و من عظم ما قاسیت من ضیق باشه(57)
أخاف علی جسمی من السقم و السل
فیا لتمشک(58) مذ تأملت شکله
علمت یقیناً انه موجب قتلی
و ینشد من یأتیه نعیی بجلق
بنامنک فوق الرمل مابک فی الرمل(59)
فلا تعجبوا مهما(60) دهانی فاننی
وجدت به لم یجد أحد قبلی(61).
حاصل معنی آنکه یا ابوالفضل مصیبت و رزیت من مصیبت و ماتمی است که عقل من در وصف آن حیران است و امور من وقایعیست که شرح آن بسی شگفت است اینک روی توجه و تظلم بسوی تو آوردم تا مصائب و نوائبی که بر من وارد آمده شکایت کنم و ذلت و حقارتی که در دمشق دیدم حکایت نمایم. من که در علم و دانش رتبتی داشتم که بپای مردی آن از هر جهل و هر خطا مصون بودم بشهر دمشق درآمدم در حالتی که از امور آنجا جاهل و بی بصیرت بودم مرا پای افزاری در پا بود که از تمادی ایام از دست رفته و در کار خود پسنده نبود با خود گفتم شاید روزگار از راه لطف آن پاافزار را همالی پدید آورد که آن را خلیفه و جانشین گردد و هیهات همال. آن را در زمین های درشت و اراضی هموار یافتن نتوانم شگفتا که در هوای خلیفهء آن پاافزار سر و کارم با مردی ناکس و خسیس افتاد. الله الله از آن ناکس چه صدمات دیدم و چه زحمات کشیدم با آن ناکس که سعد نام داشت گفتم ای سعد در قضاء حاجت من بر من کرم کن و مانند من مرد دانا و فاضل را رهین شکر نما و آن مزیت و اختصاص جامع شو، امید من آن است که پاافزار مرا از چرمی فراهم کنی که دباغت یافته و با مازو و سرکه رنگین شده باشد پس قبول این معنی کرده گفت بچشم و سر این خدمت بجای آورم چه عطوفت و رأفت کردن بر هر کس که با خرد راه دارد فرض است سپس بیست درهم بر او بذل کردم و او دو ماه تمام بمماطله و دفع الوقت بگذرانید و چون خداوند حکیم خواست که از چنگ وعده های بی اصل او رهائی یابم و گفتم یا سعد آیا وقت آن رسیده است که مهم ما را پرداخته باشی؟ پس مرا پای افزاری آورد با سینهء تنگ و پاشنهء معوج با کعبی که هلاک قدم و مرگ پای بود با هیئت و شکلی که حل آن بر ذهنها بسی دشوار بود و خداوندان خرد و اصحاب حل و عقد را عاجز و درمانده میساخت آن را کعبی بود که خود بجانب قطب شمالی مایل بود و روئی که بسمت قطب جنوبی توجه داشت هر گاه از صحت گوئی گویم در اندام و پیکر آن پیدا نیست و اگر از فساد سخن رانی گویم در تمامت اصل و فرع آن پدید است دو خط که در دو جانب آن کفش است و بایستی متوازی باشند چندان مخالفت دارد که جزوی از آنها بجانب بالا رفته و جزوی بسوی نشیب فرود آمده چه بسیار عیبها داشت چه بسیار بخیه ها که گلوگیر و فشارنده پا بود و چه بسیار پاره های پوست در آن درج شده و قطعات نعل در آن پنهان بود وصله ها را در آن ضروری و لازم دانسته تو گوئی رای وی آن است که انجام پای افزار بدون آنها ممکن نیست و بجان تو قسم که این معنی را بر خلاف یافته زیرا که ممکن است پای افزار بدون وصله ساخته و فراهم شود در قیاس مرکب آن نه چنان اختلال است که قضیهء شرطیه و قضیهء حملیه آن برای انتاج نتیجه صالح و درخور باشد شکل و هیأت آن که برندهء پا است نه مرا شایسته است که بدان صیانت پای نمایم و نه امثال مرا و جنس کلیات آن آشکار نیست که از کدام جنس است و نوع آن معین نیست که از چه نوع است چه بهمه چیز میماند و از هیچ نوع بحدی از حدود و فصلی از فصول ممتاز نبود. در این پای افزار برای انجاح مأمول استعدادی بود و از عالم قوه بمقام فعلیت نیاید و اگر در جمیع کمالات و کل محاسن عدول کرده لامحاله دارای بعضی بود هرآینه تحمل میکردم لیکن چه سود که از کسوت حسن یکباره عاری است و از کلی و جزئی آن بی بهره مانده است شگفت آنکه نام تمشک برای آن ثابت کنی در حالی که سلب آن اسم شایسته تر باشد و هم قضایای آن عنوان در حقش درست آید اختلال هر یک از مقولات عشرهء آنها که می نگرم هیچیک از مفقود و نایاب نمی یابم چرم و تیماجش که جوهر است مختل است رنگش که از مقولهء کیف است معیوب است اندازه اش که از مقولهء کم است فاسد است کدام قضیهء منطقی و قیاس میزانی است که اعتلال و کذبش درباب این تمشک آشکار نیست هر برهان که بر پای افزاری و آثار آن اقامت کنی شرایط انتاجش نایاب بینی چه در مقام کیف ایجابش سلب است و در مقام کم حصر جزئیش کلی است اگر آن را در آفتاب بداری تا از ظلش در سطح ارض خطی رسم شود شکل مخروطی که میباید از رأس آن احداث شود آن مخروط مانند چیزی خمیده باشد که بسمت ظل انحراف جوید هنگامی که با فضای هموار و خشک ملاصق است در پای من مضطرب است و از طرفی بطرفی همی رود پس چگونه خواهد بود حالت من بیچاره در وقتی که خواسته باشم در گل و لای راه روم امر این کفش مرا چنان حیران ساخته که گوئی دیوانه و مخبط شده ام ای برادران و ای یاران سعدان عقلی برای من نگذاشته است آن مرد دماغ ناخوش در هر جزئی از جزئیات آن کفش و در هر امر از امور آن سفاهت و ضعف دماغ خود را آشکار کرده است چه قدر مرد ناقص العقل خوار بیمقدار بوده. اقلیدس حکیم اگر زنده ماندی در شکل این پای افزار عاجز آمدی زیرا که انحلال این گونه اشکال از رتبهء اشکال افزون و با مقام انبتاع قرین است بتمام انبیاء و اولیاء و بجمیع سور قرآنی اگر مانعی نمیداشتم بسوی وطن و اهل خویش مراجعت مینمودم و آن خائن زیان کار را از گرفتاری مظلمهء خود رها میساختم و در شام اقامت نمی جستم تا از دست کفش دوز حیلت اندوز بنالم و در جد و هزل سخن سرایم بداهیهء اذیت دوستی گرفتار گشتم که زلال عمرم مکدر ساخته خدای تبارک و تعالی مقدم چنین آشنا مبارک نفرماید چقدر از تخلف وعده خاطرم و رنجور ساخت من از دست این خونخواره آن کشیده ام که حضرت کلیم از دست گوساله کشید ارسطالیس مبتلا میشد بگروهی که از او درخواست میکردند که در هزل و کارهای بیمعنی با ایشان موافقت کند و بقراط مکاره و شداید بسیار دیده بود ولیکن هرگز مثل آنچه من از این کفش دوز دیده ام ندیده بود و جالینوس را حال این بود که هر گاه پای افزاری پای او را می گزید بمرهم سرکه آن موضع را مداوا میفرمود و قسطای بن لوقا را حالت چنین بود که روزگار عمر خود را با پای برهنه میگذرانید و ابونصر را حال این بود که هر گاه بزیارت گروهی میرفت و نعلین او مفقود میگردید بپای برهنه راه میرفت و خداوندان علوم مبتلا و گرفتار نشدند بزحمات ناشایست و چیزهای ناملایم مانند آن بلیاتی که از جهال و مردم نادان بدیشان رسید همچنین است حال من از هنگامی که بشام فرود آمدم پشیمانی مرا دریافت پس همت بر آن گماشتم که بسوی اهل خود برگردم و اگر در خانهء خویش بودمی و در بغداد اقامت داشتمی در آنجا بنصرت و یاری من گروه گروه برمیخاستند و هم در آنجا بگرد من فراهم میشدند دوستاران من و طالبان علوم که آنچه من املاء کنم در رشتهء تحریر بیاورند پس کاشکی بزودی بآنجانب طیران میکردم کجا این آرزو انجام پذیرد بدرستی که در شام بهزار بلیه مبتلا شدم ای کاش علاوه بر این صدمات آنکه معاشرت میکنم قومی را که همسنخ و هم جنس نیستند و خنساء شاعره با آنکه بسیار بر برادر خود صخر گریست بیشتر از من نگریست یا ابوالفضل زحمتی که از آن پای افزار دیدم مرا مریض و ناخوش کرده ای کاش پا نمیداشتم تا آنکه بمثل این پای افزار مبتلا شوم آنکه شرح دادم بعضی از خصال و احوال این پای افزار بود. پس در این صورت چگونه میتوانم خود را از اذیت و آزار آن محروس بدارم و از جمله سختیهای بزرگ که بعلت تنگی آن دیده ام آن است که در بدنم اسبابی و استعدادی فراهم شده که ترسم بعارضهء رنجوری و سل مبتلا شوم از روی یقین میدانم که آن کفش مایهء قتل من خواهد شد و بآن بیماری گرفتار خواهد کرد که هیچ دوا و هیچ پرستار مرا سودی ندهد زنهار زنهار زیاده از این حالم مپرسید همین قدر میگویم بداهیه ای گرفتار شدم که هیچکس قبل از من بچنان داهیه دچار و گرفتار نشده است. -انتهی. پوشیده نماند که مورخ خزرجی در تألیف کتاب طبقات الاطباء بر خود متحتم داشته است که اطبا را طبقات قرار داده منتسبین هر شهر را در یک فصل و یکباب ذکر کند با آنکه مولد ابن صلاح از همدان بوده است او را در عداد اطباء دمشق معدود داشته است و شرح احوال وی را در جزو اطبای آن سرزمین آورده این معنی از مورخ خزرجی زیاده محل تعجب و حیرت شده است ولی میتوان از این زلت معذرت جوئیم و جواب گوئیم که چون ابن صلاح در اواخر ایام زندگانی در دمشق بسر برده و هم در آن ملک وفات نموده بدان جهت آن طبیب فاضل را در طبقهء شامیین منظور داشته است مع القصه در سال 548 ه . ق. وفات کرد و در مقابر صوفیه مدفون گردید مؤلفات و مصنفات مشهور وی از این قرار است که نوشته میشود: شرح شفای شیخ الرئیس ابوعلی سینا. کتاب فوزالاصغر. کتاب مجموعهء مبسوطه درطب. شرح ایضاح. مقاله در شکل چهارم از اشکال قیاس حملی و این شکل را منسوب بجالینوس دانند. -انتهی. (نامهء دانشوران ج1 ص154). و وفات او در شب یکشنبهء سال پانصد و چهل و اند بود و در مقابر صوفیه بر ساحل نهر بانیاس در ظاهر دمشق مدفون شد و رجوع بعیون الانباء ج2 ص164 شود.
(1) - نجم الدین. (عیون الانباء).
(2) - اشعار از متن عیون الانباء (ج2 صص165 - 166) نقل شده و اختلافات نامهء دانشوران در حاشیه قید شده است.
(3) - اتیت الیک صاح اشکو مصائبی.
(4) - خلصت بالعلم من جهلی.
(5) - القاه.
(6) - فیالک من.
(7) - فیالک من.
(8) - ولله.
(9) - تستسحب.
(10) - المدبوغ.
(11) - بالعقص.
(12) - عطفک.
(13) - فباذلته.
(14) - تنجیتی به.
(15) - یا سعد تصرف عن شغلی.
(16) - بتمسک.
(17) - در نامهء دانشوران نقل نشده.
(18) - قطب.
(19) - معنق.
(20) - لرجلی و من قطع من الرتخ و النعل.
(21) - التمسک.
(22) - ولا.
(23) - ولکن.
(24) - یمیز بالفصل.
(25) - در نامهء دانشوران نیامده.
(26) - الحسن فی الجزو.
(27) - حامل غیر.
(28) - عاذنی.
(29) - مقوله.
(30) - جهل.
(31) - شرائطا.
(32) - فایجابه سلب و جزئیه الکلی.
(33) - حظ.
(34) - فمخروط رأسه.
(35) - کملتفت.
(36) - یطبطب.
(37) - و یلصق بالفضا.
(38) - مجننا.
(39) - ضعف.
(40) - اقلیدس.
(41) - لئن لم نجد منعاً رجعنا لاهلنا.
(42) - و مما لقیناه.
(43) - و لم امل.
(44) - الم.
(45) - عطله.
(46) - تمسک.
(47) - الخلی.
(48) - یبلی.
(49) - لم یتبلوکما.
(50) - یقاسون ما.
(51) - بنصرتی.
(52) - بسل.
(53) - و حلوا لدی من.
(54) - در نامهء دانشوران نیامده.
(55) - فلا.
(56) - فهاذا.
(57) - من بأس ضیقه.
(58) - فهذا تمسک.
(59) - در نامهء دانشوران بجای بیت فوق این بیت آمده: ویوقعنی فی عله ما اخال ان
یخلصنی منها بزور و لامغلی.
(60) - مما.
(61) - مالم یجد احد قبلی.