احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ثوابه بن خالد الکاتب. مکنی به ابوالعباس. محمد بن اسحاق الندیم گوید: او احمدبن محمد بن ثوابه بن یونس ابوالعباس کاتب است. این خاندان اصلا ترسا بودند و گویند یونس معروف بلبابه بود و شغل حجامی داشت و بعضی گفته اند مادر ایشان لبابه نام داشت. و وفات ابوالعباس بسال 277 ه . ق. بود و صولی 273 ه . ق. گفته است و از ابوسعید وهب بن ابراهیم بن طازاذ روایت کند که گفت میان علی بن الحسین و ابوالعباس بن ثوابه در سر مستغلی منازعه بود و این ترافع بمجلس یکی از رؤسا برداشتند و گمان میکنم آن رئیس عبیداللهبن سلیمان بود و علی بن الحسین، مناظرهء ابوالعباس را به برادر خود ابوالقاسم جعفربن حسین محول کرد و او با ابوالعباس به مناظره درآمد و ابوالعباس بتکذیب و طنز وی آغازید و از جمله گفت شمایان که بودید و چه داشتید نفاق و روائی بازار شما از امساک و نخوردن بود، ابوسعید وهب گوید در این وقت علی بن الحسین ملتفت طفلی که بهمراه خویش داشت گردید و این کودک در زیبائی گوئی پاره ای از ماه بود و دست وی بدست گرفت و بر پای خاست و سر برهنه کرد و گفت ای معشر کتاب مرا شناسید و این کودک پسر من است از فلانه دختر فلانِ فلانی و او از من بطلاق باشد، طلاق حرج و سنه بر همهء مذهبها اگر این اثر تیغهای حجامت که بر اخدع دارم تیغهای جد این مرد فلان مزین [ حجّام ]نباشد. و ابوالعباس کله خورده و مخذول خاموش شد و دیگر در امر ضیعه سخنی نگفت و بی منازعت و محاورتی تسلیم ابوالحسین کرد. و باز وهب گوید ابوالعباس یکی از ثقلاء و بغضا باشد و سخن او گران و بر گوشها ثقیل بود و از جملهء سخنان اوست: علیّ بماءالورد اغسل فمی من کلام الحاجم. و نیز از تعابیر اوست: لما رأی امیرالمؤمنین الناس قد تدارسوا و تدقلموا و ترلسعوا و تذورروا تدسقن ...(1) و از تصانیف ابن ثوابه است: کتاب مجموعهء رسائل او. و کتاب رسالته فی الکتابه و الخط. و برادر وی جعفربن محمد بن ثوابه به زبان عبیداللهبن سلیمان وزیر، متولی دیوان رسالت او بود و احمد را پسری است به نام محمد که او نیز مترسلی بلیغ است و او راست: کتاب رسائل. و ابوالحسین محمد بن جعفر بن ثوابه و پسر او ابوعبدالله احمدبن محمد بن جعفر را هم دیوان رسائلی است و او آخرین فضلای این خاندان است. و از کلام ابوالعباس محمد بن ثوابه است: من حق المکاتبه ان یسبقها انس و ینعقد قبلها ود ولکن الحاجه اعجلت عن ذلک فکتبت کتاب من یحسن الظن الی من یحققه. و نیز او راست از فصلی که بعبیداللهبن سلیمان نوشته است: لم یؤت الوزیر من عدم فضیله و لم أوت من عدم وسیله و قله الصادی تأبی له انتظار الوراد و تعجل عن تأمل ما بین الغدیر و الواد و لم ازل اترقب ان یخطرنی بباله ترقب الصائم لفطره و انتظره انتظار الساری لفجره الی ان برح الخفاء و کشف الغطاء و شمت الاعداء و ان فی تخلفی وتقدم المقصرین لاَیه للمتوسمین و الحمدلله رب العالمین.
وقتی ابن ثوابه را آگاهی بردند که اسماعیل بن بلبل متقلد وزارت گردید او گفت: ان هذا عجز قبیح من الاقدار. و از پیش محمد بن احمدبن ثوابه کاتبیِ بایکباک(2) ترکی داشت و آنگاه که مهتدی خلیفه بعداوت رافضیان برخاست ببایکباک گفت سوگند با خدای که کاتب تو نیز رافضی باشد و بایکباک گفت قسم بخدای که آنچه را که در امر کاتب من گویند دروغ است پس گروهی بر رافضی بودن ابن ثوابه گواهی دادند و بایکباک گفت همگان کاذبید کاتب من آن نیست که شما گوئید، کاتب من بهترین فاضلی است نماز گذارد و روزه گیرد و بمن اندرز دهد و مرا از مرگ او رهائی بخشید و هیچگاه گفتهء شما باور ندارم و مهتدی بر آشفت و سوگند خورد که آنچه در حق ابن ثوابه گویند راست است و ترکی پیوسته میگفت نی نی. و چون جماعت از خدمت مهتدی باز گشتند بایکباک آنان را بخواند و سخن درشتی کرد و دشنام داد و ایشان را بأخذ رشوه منسوب داشت و بایذاء و شکنجهء بعض آنان فرمود. و ابن ثوابه مختفی شد و مهتدی کار کاتبی بایکباک بسهل بن عبدالکریم احول محول داشت و برای یافتن نهفت ابن ثوابه منادی دادند. سپس بایکباک باعتذار نزد مهتدی شد و مهتدی عذر او بپذیرفت و از وی درگذشت و آنگاه که موسی بن بغا از جبل بسرّ من رأی شد بایکباک بدیدار او رفت و از وی درخواست تا مهتدی را با ابن ثوابه بر سر مهر آورد. و چون مهتدی در خانهء اناجور ترکی تجدید بیعت کرد بایکباک تمنای عفو ابن ثوابه را اعاده کرد و مهتدی وعده کرد که چنان خواهد کرد و گفت آنچه من در حق ابن ثوابه کردم نه برای غرضی خاص و نفسانی بود لیکن از راه رضای خدای تعالی و غیرت بر دین کردم و اگر او از آنچه در آن است بیرون شود و تورع و دینداری نماید من از وی راضی خواهم بود. سپس خلیفه در روز جمعهء نیمهء محرم سال 250 ه . ق. از وی رضا نمود و چهار خلعت و شمشیری بوی عطا داد و او با شغل کاتبی بایکباک بازگشت. میمون بن هارون گوید ابوالحسن علی بن محمد بن الاخضر گفت: روزی در مجلس ابوالعباس ثعلب بودیم و ابوحفان بصری برای سلام گفتن بثعلب بدانجا آمد. ثعلب علت آمدن او را از سامرا و مقصد وی پرسید گفت قصد من رفتن برقه نزد ابن ثوابه یعنی احمدبن محمد بن ثوابه الخالد است و در این وقت ابن ثوابه برقه بود ثعلب پرسید میانهء تو با بنوثوابه چونست گفت سوگند با خدای که من هجا گفتن آنان مکروه دارم لکن هجاء ایشان چون زکوه دیگر هجاهای خویش ادا کنم چنانکه گفته ام:
ملوک ثناهم کاحسابهم
و اخلاقهم شبه آدابهم
فطول قرونهم اجمعین
یزید علی طول اذنابهم.
و صولی گوید: میان ابوالصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابه وحشت و دشمنانگی سخت بود بعللی که از جملهء آن ماجرائی میان آن دو در مجلس صاعد بأواخر ایام او روی داد. رشیق الموسای(3) خادم(4) مرا حکایت کرد، و من خادمی بخردتر و نویسنده تر از وی ندیده ام، که بمجلس صاعد بودیم و از حال مردی پرسید، ابوالصقر گفت: قد کان انفی، بجای قدکان نُفی، ابن ثوابه چون متممی گفتهء ابوالصقر را، گفت: فی الخرء و ابوالصقر بشنید و گفت: کیف تکلم من حقه ان یشدّ و یحدّ و ابن ثوابه گفت من جهلک انک لاتعلم انّ من یشدّ لایحدّ و من یحدّ لایشدّ. و روزگار بازی کرد و ابوالصقر وزارت یافت و ابن ثوابه را بواسط دیدم که بمجلس او درآمد و بایستاد و گفت: ایها الوزیر لقد آثرک الله علینا و ان کنا لخاطئین(5) و ابوالصقر در جواب او گفت: لاتثریب علیکم(6) یا اباالعباس! و سپس وی را پیش خواند و ببالای مجلس جای داد و ولایت طساسیج بابل و سورا و بریسما(7) بدو محول داشت و ابن ثوابه تا گاه مرگ یعنی سال 273 ه . ق. آن ولایت داشت. یاقوت گوید قسمت اخیر نقل از صولی است و جزء سابق را محمد بن اسحاق آورده است و آن بصواب نزدیکتر است. صولی گوید: حسین بن علی کاتب مرا گفت که ابوالعیناء از پیوستگان ابوالصقر بود و چون میان ابوالصقر و ابن ثوابه معادات بود ابوالعیناء نیز با ابن ثوابه دشمنی می ورزید. و فردای آن روز که بمجلس صاعد میان ابوالصقر و ابن ثوابه آن ماجری رفت ابوالعینا و ابن ثوابه در مجلس حضور داشتند و بدانجا کارشان بخصومت و دشنام کشید. فقال له ابن ثوابه اما تعرفنی قال بلی اعرفک، ضیق العطن، کثیرالوسن، قلیل الفطن خاراً علی الذقن قد بلغنی تعدیک علی ابی الصغر و انما حلم عنک لانه لم یر عزاً فیذله و لا علواً فیضعه و لاحجرا فیهدمه فعاف لحمک ان یاکله و سهک دمک ان یسفکه.فقال له اسکت فما تسابّ اثنان الاغلب الاّمهما، قال ابوالعیناء فلهذا غلبت بالامس اباالصقر، فاسکته. هلال بن المحسن در کتاب الوزراء آرد که علی بن سلیمان اخفش از مبرد حکایت کرد که روزی که نزد ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابه نوبت کتابت با من بود غلام ابن ثوابه درآمد و نامه ای از بحتری بدو داد و او در زیر نامه توقیعی کرد و بمن افکند و گفت درپیچ و بازگردان و نامهء بحتری این بود:
اسلم ابا العباس و اب
ق فلا ازال الله ظلک
وکن الذی یبقی لنا
و نموت حین نموت قبلک
لی حاجه ارجو لها
احسانک الاوفی و فضلک
و المجد مشترط علی
ک قضاءها و الشرط املک
فلئن کفیت ملمها
فلمثلها اعددت مثلک.
و ابن ثوابه این توقیع کرده بود، مقضیه والله الّذی لااله اِلاّ هو و لو اتلفت المال و اذهبت الحال فقل رعاک الله ماشئت منبسطاً و ثِق بما انا علیه لک مغتبطا. ان شاءالله تعالی. احمدبن علی المادرانی اعور کردی کاتب دوست مبرد راست در هجاء ابن ثوابه:
تعست اباالفضل الکتابه
من اجل مقت بنی ثوابه
و سألت اهل المهنتی
ن من الخطابه و الکتابه
عن عادل فی حکمه
فعلیک اجمعت العصابه
فاسمع فقد میّزتهم
و لکلهم طرز و بابه
امّا الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابه
و اذا خلا فممدّد
فی البیت قد شالواکعابه
و ارفضّ عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابه.
یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری دیدم که او از ابوالعباس تمیمی و او از امالی جحظه نقل کند که روزی بمجلس ابوالعباس ثعلب بودم و گروهی از اصحاب وی نیز حضور داشتند احمدبن علی الماذرانی نیز بیامد فسأله عن ابن العباس بن ثوابه و قال له متی عهدک به فقال لاعهد و لاعقد و لا وفاق و لامیثاق، فقال له ثعلب عهدی بک اذا غضبت هجوت فهل من شی ء فأنشد:
بنی ثوابه انتم اثقل الامم
جمعتم ثقل الاوزار و التخم
اهاض حین اراکم من بشامتکم
علی القلوب وان لم اوت من بشم
کم قائل حین غاظته کتابتکم
لوشئت یاربّ ماعلمت بالقلم.(8)
فقال ثعلب: احسنت و الله فی شعرک و أسأت الی القوم. ابوالفرج اصفهانی از ابوالفضل عباس بن احمد بن ثوابه روایت کند که وقتی بحتری به نیل نزد احمد بن علی اسکافی شد و او را مدیحه ای گفت و اداء صلت وی دیر کشید پس بحتری قصیده ای در هجاء وی کرد که این بیت از آن قصیده است:
ما کسبنا من احمدبن علی
و من النیل غیر حمّی النیل.
و باز قصیده ای دیگر بهجاء او گفت که بدین مصراع آغاز شود:
قصه النیل فاسمعوها عجابه.
و در این قصیدهء اخیر بنی ثوابه را نیز را احمدبن علی الاسکافی در هجاء خویش انباز کرد و خبر قصیده بپدر من رسید و او هزار درهم و چند تخت جامه و اسپی با زین و لگام بدو ارسال داشت و او واپس فرستاد و گفت چون من از پیش در حق شما اساءه و بدی کردم پذیرفتن صلهء شما مرا روا نباشد. پدر من بدو نوشت: اساءه تو مغفور و معذرت تو مشکور است و نیکوئیها بدیها را سترد و خستگی دست ترا هم دست تو مرهم تواند نهادن دو برابر آنچه را که واپس فرستادی بتو روانه داشتیم و اگر بدریافت و پاداش کردن جفای خویش پردازی سپاس داریم و شکر گذاریم و اگر سر باز زنی شکیبا و بردبار باشیم. و او بپذیرفت و بپدرم نوشت سوگند با خدای که نثر بخامهء تو از شعر و چکامهء من بهتر است و کردهء تو مرا شرمسار و گرانبار ساخت و بزودی سپاسنامهء من بتو خواهد رسیدن. و دیگر روز بامدادان قصیده ای بفرستاد که اول آن مصراع زیرین است:
ضلال لها ماذا ارادت من الصد.
و پس از آن قصیده ای دیگر ساخت که مبدو است بدین مصراع:
برق اضاء العقیق من ضرمه.
و باز قصیده ای فرستاد که ابتداء آن این نیم بیت است:
ان دعاه داعی الهوی فاجابه.
و تا گاه افتراق آن دو از هم، صلات و احسان پدر من نسبت به بحتری پیوسته و متتابع بود. و در گاه مصاهرت ناصرلدین الله با الموافق بالله احمدبن محمد ثوابه باسماعیل بن بلبل نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. بلغنی للوزیر ایده الله نعمه زاد شکرها علی مقادیر الشکر کما اربی مقدارها علی مقادیر النعمه فکان مثلها قول ابراهیم بن العباس:
بنوک غدوا آل النبی وارثوا ال
ـخلافه و الحاوون کسری و هاشما.
و انا أسأل الله تعالی ان یجعلها موهبه یرتبط ما قبلها و ینتظم ما بعدها و تصل جلال الشرف حتی یکون الوزیر اعزه الله علی ساده الوزراء موفیا و لجمیل العاده مستحقاً و لمحمود العاقبه مستوجبا و ان یلبس خدمه و اولیاءه من هذه الحلل العالیه ما یکون لهم ذکراً باقیا و شرفاً مخلدا.
و لقب احمد لبابه بود(9) و آنگاه که عبیداللهبن سلیمان تقلد طساسیج از وی باز کرد و به ابوالحسن مخلد محول داشت احمدبن علی الماذرانی الاعور الکردی در هجاء ابن ثوابه گفت:
انی وقفت بباب الجسر فی نفر
فوضی یخوضون فی غرب من الخبر
قالوا لبابه اضحت و هی ساخطه
قد قدّت الجیب من غیظ و من ضجر
فقلت حقاً و قدّ قرت بقولهم
عینی واعین اخوانی بنی عمر
لا تعجبوا لقمیص قدّ من قبل
فانّ صاحبها قد قدّ من دبر.
و ابوسهل در هجاء ابن ثوابه خطاب به عبیداللهبن سلمان گوید:
یا اباالقاسم الذی قسم الل
ه له فی الوری الهوی و المهابه
کدت تنفی اهل الکتابه عنها
حین ادخلت فیهم ابن ثوابه
انت الحقته و ما کان فیهم
بهم ظالماً به للکتابه
هل رأینا مخنثاکاتبا او
هل یسمی ادیب قوم لبابه.
و نیز سهل راست در هجاء احمدبن محمد بن ثوابه:
اقصرت عن جدّی و عن شغلی
و المکرمات و عدت فی هزلی
لما ارانی الدهر من تصریفه
غیرا یغیر مثلها مثلی
بلغ احمدبن ثوابه بجنونه
ما لیس یبلغه ذوو عقل
ان کان نقص المرء یجلب حظه
فالعقل یرفع رزق ذی فضل.
ابوحیان در کتاب الوزیرین گوید روایت کرد ما را ابوبکر صیمری از ابن سمکه و او از ابن محارب و او از احمدبن الطیب که گفت یکی از دوستان ابن ثوابه مکنی به ابوعبیده گفت تو بحمدالله و منه دارای ادب و فصاحت و براعت باشی چه شود اگر فضایل خویش با معرفت برهان قیاسی و علم اشکال هندسیه که راهنمای حقایق اشیاء است کامل سازی و اقلیدس خوانی و حقیقت آن دریابی. ابن ثوابه گفت اقلیدس چیست و او کیست. گفت مردی از علماء روم این دارد و کتابی کرده است که در آن پیکرهای بسیار و مختلف است و بحقایق چیزهای آشکار و نهفت راه نماید و بدریافت و ذهن تیزی بخشد و فهم را باریک و دانش را لطیف و حاسه را روشن و اندیشه را استوار سازد و خط از آن پدید آمده است و مقادیر حروف معجم بدان شناخته شده. ابوالعباس بن ثوابه گفت این چگونه باشد گفت تا آن اشکال و پیکرها ننگری و برهان آن درست نکنی نتوان دانستن گفت پس چنان کن. و او مردی را که مشهور بقویری بود بیاورد و این تعلیم و تعلم بیش از یک روز نکشید و قویری بار دیگر بازنگشت و احمدبن طیب گوید مرا این امر شگفت آمد رقعه ای به ابن ثوابه نوشتم که نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. اتصل بی جعلت فداک ان رجلا من اخوانک اشار علیک بتکمیل فضائلک و تقویتها بشی ء من معرفه القیاس البرهانی و طمانینتک الیه و انک اصغیت الی قوله و اذنت له فاحضرک رجلا کان غایه فی سوء الادب، معدنا من معادن الکفر و اماما من ائمه الشرک لاستغرارک و استغوائک یخادعک عن عقلک الرصین و ینازلک فی ثقافه فهمک المبین فأبی الله العزیز الا جمیل عوائده الحسنه قبلک و مننه السوابق لدیک و فضله الدائم عندک بأن تأتی علی قوائد برهانه من ذروته و تحط عوالی ارکانه من اقصی معاقد اسّه فاحببت استعلامی ذلک علی کنهه من جهتک لیکون شکری لک علی ما کان منک حسب لومی لصاحبک علی ما کان منه و لا تلافی الفارط فی ذلک بتدبر المشیئه ان شاءالله تعالی. و ابن ثوابه مرا بنامه ای پاسخ کرد و نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. وصلت رقعتک اعزک الله و فهمت فحواها و تدبرت متضمنها و الخبر کما اتصل بک والامر کما بلغک و قد لخصته و بینته حتی کانک معنا و شاهدنا و اول ما اقول، الحمدلله مولی النعم و المتوحد بالقسم الیه یرد علم الساعه و الیه المصیر. و انا أسأل اتراع الشکرعلی ذلک و علی مامنحنا من ودک و اتمامه بیننا، بمنه و مما احببت اعلامک و تعریفک بما تأدی الیک ان ابا عبیده لعنه الله تعالی بنحسه و دسه و حدسه اغتالنی لیکلم دینی من حیث لااعلم و ینقلنی عما اعتقده و أراه و أضمره من الایمان بالله عزوجل و برسوله صلی الله علیه و سلم موطداً(10) الی الزندقه بسوء نیته الی الهندسه و انه یأتینی برجل یفیدنی علماً شریفاً تکمل به فضائلی فما زعم فقلت عسی أفید(11) به براعه فی صناعه او کمالا فی مروه او فخاراً عند الاکفاء فاجبته بان هلم فاتانی بشیخ دیرانی شاخص النظر منتشر عصب البصر طویل مشذب محزوم الوسط متزمل فی مسکه فاستعذت بالرحمان اذ نزغنی الشیطان و مجلسی غاص بالاشراف من کل الاصراف(12) و کلهم یرمقه یتشوف الی رفعتی مجلسه و ادنائه و تقریبه و یعظمونه و یحیونه والله محیط بالکافرین فاخذ مجلسه و لوی اشداقه و فتح اوساقه فتبینت فی مشاهدته النفاق و فی الفاظه اشقاق فقلت بلغنی ان عندک معرفه من الهندسه و علماً واصلا الی فضل یفید الناظر فیه حکمه و تقدما فی کل صناعه فهلم افدنا شیئاً منها عسی ان یکون عونا لنا علی دین او دنیا فی مروءه و مفاخره لدی الاکفا و مفیدا زهداً و نسکا فذلک هوالفوز العظیم فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز و ما ذلک علی الله بعزیز قال فاحضرنی دواه و قرطاسا فاحضرتهما فاخذ القلم و نکت نکته نقط منها نقطه تخیلها بصری و توهمها طرفی کاصغر من حبه الذر فزمزم علیها من وساوسه و تلا علیها من حکم اسفار اباطیله ثم اعلن علیها جاهراً بافکه و اقبل علی و قال ایها الرجل و ان هذه النقطه شی ء لاجزء له فقلت اضللتنی و رب الکعبه و ما الشی ء الذی لاجزء له فقال کالبسیط فاذهلنی و حیرنی و کاد یأتی علی عقلی لولا ان هدانی ربی لانه اتانی بلغه ماسمعتها و الله من عربی و لاعجمی و قد احطت علما بلغات العرب وقمت بها و استبرتها جاهداً و اختبرتها عامداً و صرت فیها الی مالا اجد احداً یتقدمنی الی المعرفه به ولایسبقنی الی دقیقه و جلیله فقلت انا و ما الشی ء البسیط فقال کالله و کالنفس فقلت له انک من الملحدین اتضرب لله الامثال و الله یقول فلا تضربوالله الامثال اِن الله یعلم و انتم لا تعلمون لعن الله مرشداً ارشدنی الیک و دالاًّ دلنی علیک فماساقک الی الا قضاءسوء و لا کسعک نحوی الا الحین و اعوذ بالله من الحین و ابرأ الیه منکم و مما تلحدون والله ولی المؤمنین(13) انی بری ء مماتشر کون لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم فلما سمع مقالتی کره استعاذتی فاستخفه الغضب فاقبل علی مستبسلا و قال انی اری فصاحه لسانک سببا لعجمه فهمک و تدرعک بقولک آفه من آفات عقلک فلولا من حضر و الله المجلس و اصغاؤهم الیه مستصوبین اباطیله و مستحسنین اکاذیبه و ما رایت من استهوائه ایاهم بخدعه و ما تبینت من توازرهم لامرت بسل لسان اللکع الالکن و امرت باخراجه الی آخر نارالله و سعیره و غضبه و لعنته و نظرت الی امارات الغضب فی وجوه الحاضرین فقلت ماغضبکم لنصرانی یشرک بالله و یتخذ من دونه الانداد و یعلن بالالحاد لولامکانکم لهلکته(14) عقوبه فقال لی رجل منهم انسان حکیم فغاظنی قوله فقلت لعن الله حکمه مشوبه بکفر فقال لی آخر ان عندی مسلما یتقدم اهل هذا العلم و رجوت بذکره الاسلام خیراً فقلت ایتنی به فاتانی برجل قصیر دحداح آدم مجدور الوجه اخفش العینین اجلح الفطس سیی ء المنظر قبیح الزی فسلم فرددت علیه السلام فقلت ما اسمک فقال أعرف بکنیه فقد غلبت علی فقلت ابومن فقال ابویحیی فتفاءلت بملک الموت علیه السلام و قلت اللهم انی اعوذبک من الهندسه اللهم فاکفنی شرها فانه لایصرف السوء الاانت و قرأت الحمدلله و المعوذتین و قل هو الله احد و قلت ان صدیقا لی جاء نی بنصرانی یتخذ الانداد و یدعی ان لله الاولاد لیغوینی فهلم افدنا شیئاً من هندستک و اقبسنا من ظرائف حکمتک ما یکون لی سبباً الی رحمه الله و وسیله الی غفرانه فانها اربح تجاره و اعود بضاعه فقال احضرنی دواه و قرطاسا فقلت اتدعو بالدواه و القرطاس و قد بلیت منهما ببلیه کلمها لم یندمل عن سویداء قلبی فقال و کیف کان ذلک فقلت ان النصرانی نقط نقطه کاصغر من سم الخیاط و قال لی انها معقوله کربک الاعلی فوالله ماعدا فرعون و کفره و افکه فقال انی اعفیک من النقطه لعن الله قویری و ما کان یصنع بالنقطه و هل بلغت انت ان تعرف النقطه فقلت استجهلنی و رب الکعبه و قد اخذت بازمه الکتابه و نهضت باعبائها و استقللت بثقلها یقول لی لاتعرف فحوی النقطه فنازعتنی نفسی فی معالجته بغلیظ العقوبه ثم استعطفنی الحلم الی الاخذ بالفضل و دعا بغلامه و قال ایتنی بالتخت فوالله ما رایت مخلوقا باسرع احضاراً له من ذلک الغلام فأتاه به فتخیلته هیئه منکره و لم ادر ما هو و جعلت اصوب الفکرفیه و اصعد اخری و اجیل الرأی ملها(15) و اطرق طولا لا علم ای شی ء هو أ صندوق هو فاذا لیس بصندوق اتخت فاذا لیس بتخت فتخیلته کتابوت فقلت لحد لملحد یلحد به الناس عن الحق ثم اخرج من کمه میلا عظیما فظننته متطببا و انه لمن شرار المتطببین فقلت له ان امرک لعجب کله و لم ار امیال المتطببین کمیل اتفقأ به العین قال لست بمتطبب ولکن اخط به الهندسه علی هذا التخت فقلت له انک وان کنت مبایناً للنصرانی فی دینه لموازر له فی کفره أتخط علی تخت بمیل لتعدل به عن وضح الفجر الی غسق اللیل و تمیل بی الی الکذب باللوح المحفوظ و کاتبیه الکرام ایای تستهوی ام حسبتنی کمن یهتز لمکایدکم فقال لست اذکر لوحا محفوظا و لا مضیعا ولاکاتباً کریماً و لا لئیماً و لکن اخط فیه الهندسه و اقیم علیها البرهان بالقیاس و الفلسفه قلت له اخطط فاخذ یخط و قلبی مروع یجب وجیباً و قال لی غیر متعظم ان هذا الخط طول بلاعرض فتذکرت صراط ربی المستقیم و قلت له قاتلک الله اتدری ما تقول، تعالی صراط ربی المستقیم عن تخطیطک و تشبیهک و تحریفک و تضلیلک انه لصراط مستقیم و انه لاحدّ من السیف الباتر والحسام القاطع و ادق من الشعر واطول مماتمسحون وابعد مما تذرعون و مداه بعید و هوله شدید اتطمع ان تزحزحنی عن صراط ربی و حسبتنی غراً عییا(16) لا اعلم ما فی باطن الفاظک و مکنون معانیک والله ما خططت الخط و اخبرت انه طول بلاعرض الا ضله بالصراط المستقیم لتزل قدمی عنه و ان تردینی فی جهنم اعوذ بالله وابرأ الیه من الهندسه و مما تعلنون و تسرون و لبئس ما سولت لک نفسک ان تکون من خزنتها بل من وقودها و ان لک فیها لانکالا و سلاسل و اغلالا وطعاماً ذاغصه فاخذ یتکلم فقلت سدوا فاه مخافه ان یبدر من فیه مثل ما بدر من المضلل الاول و أمرت بسحبه فسحب الی الیم عذاب و نار وقودها الناس و الحجاره علیهاملائکه غلاظ شداد لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون مایؤمرون ثم اخذت قرطاساً و کتبت بیدی یمینا آلیت فیها بکل عهد مؤکد و عقد مردد(17) و یمین لیست لها کفاره انی لا انظر فی الهندسه ابداً و لا اطلبها و لا اتعلمها من احد سراً و لا جهراً و لا علی وجه من الوجوه و لاعلی سبب من الاسباب واکدت بمثل ذلک علی عقبی و عقب اعقابهم لاتنظروا فیها و لا تتعلموها مادامت السموات والارض الی ان تقوم الساعه لمیقات یوم معلوم و هذا بیان سألت اعزک الله عنه فیما دفعت الیه و امتحنت به و لتعلم ما کان منی و لولا وعکه انا فی عقابلیها لحضرتک مشافها و اخذت بخط المتمنی(18) بک و الاستراحه الیک تمهد علی ذلک عذری فانک غیر مباین لفکری. والسلام.
و ابن ندیم گوید: او را رسائلی است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص36 شود. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح ازوی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص267). و رجوع به بنوثوابه و ابوالعباس احمد و ابوالعباس بن ثوابه و ابوالحسین بن ثوابه ...شود.
(1) - در عبارت تصحیف است و در الفهرست با تصحیفی بیشتر چاپ شده است. (مار گلیوث).
(2) - بایکبال و الصواب عند الطبری. (مارگلیوث).
(3) - لعله؛ الموسوی. (مارگلیوث).
(4) - خواجه سرا. قهرمان و استاد الداری خصی.
(5) - گفتار برادران یوسف بن یعقوب بیوسف آنگاه که وی عزیز مصر شد. (قرآن 12/91).
(6) - جواب یوسف ببرادران. (قرآن 12/92).
(7) - شاید؛ باوسما. (مارگلیوث).
(8) - اشاره است بآیهء شریفه الذی علم بالقلم، علم الانسان مالم یعلم.
(9) - لبابه نامی است از نامهای زنان.
(10) - لعله؛ موصلا.ً (مارگلیوث).
(11) - لعله؛ استفید. (مارگلیوث).
(12) - لعله؛ الاصناف. (مارگلیوث) و شاید؛ الاطراف.
(13) - متن مارگلیوث؛ والله ولی امیرالمؤمنین.
(14) - متن مارگلیوث؛ لهتکه.
(15) - لعله؛ ملیا. (مارگلیوث).
(16) - شاید؛ غمراغبیا.
(17) - شاید؛ موئد.
(18) - کذا بالاصل. (مارگلیوث).
وقتی ابن ثوابه را آگاهی بردند که اسماعیل بن بلبل متقلد وزارت گردید او گفت: ان هذا عجز قبیح من الاقدار. و از پیش محمد بن احمدبن ثوابه کاتبیِ بایکباک(2) ترکی داشت و آنگاه که مهتدی خلیفه بعداوت رافضیان برخاست ببایکباک گفت سوگند با خدای که کاتب تو نیز رافضی باشد و بایکباک گفت قسم بخدای که آنچه را که در امر کاتب من گویند دروغ است پس گروهی بر رافضی بودن ابن ثوابه گواهی دادند و بایکباک گفت همگان کاذبید کاتب من آن نیست که شما گوئید، کاتب من بهترین فاضلی است نماز گذارد و روزه گیرد و بمن اندرز دهد و مرا از مرگ او رهائی بخشید و هیچگاه گفتهء شما باور ندارم و مهتدی بر آشفت و سوگند خورد که آنچه در حق ابن ثوابه گویند راست است و ترکی پیوسته میگفت نی نی. و چون جماعت از خدمت مهتدی باز گشتند بایکباک آنان را بخواند و سخن درشتی کرد و دشنام داد و ایشان را بأخذ رشوه منسوب داشت و بایذاء و شکنجهء بعض آنان فرمود. و ابن ثوابه مختفی شد و مهتدی کار کاتبی بایکباک بسهل بن عبدالکریم احول محول داشت و برای یافتن نهفت ابن ثوابه منادی دادند. سپس بایکباک باعتذار نزد مهتدی شد و مهتدی عذر او بپذیرفت و از وی درگذشت و آنگاه که موسی بن بغا از جبل بسرّ من رأی شد بایکباک بدیدار او رفت و از وی درخواست تا مهتدی را با ابن ثوابه بر سر مهر آورد. و چون مهتدی در خانهء اناجور ترکی تجدید بیعت کرد بایکباک تمنای عفو ابن ثوابه را اعاده کرد و مهتدی وعده کرد که چنان خواهد کرد و گفت آنچه من در حق ابن ثوابه کردم نه برای غرضی خاص و نفسانی بود لیکن از راه رضای خدای تعالی و غیرت بر دین کردم و اگر او از آنچه در آن است بیرون شود و تورع و دینداری نماید من از وی راضی خواهم بود. سپس خلیفه در روز جمعهء نیمهء محرم سال 250 ه . ق. از وی رضا نمود و چهار خلعت و شمشیری بوی عطا داد و او با شغل کاتبی بایکباک بازگشت. میمون بن هارون گوید ابوالحسن علی بن محمد بن الاخضر گفت: روزی در مجلس ابوالعباس ثعلب بودیم و ابوحفان بصری برای سلام گفتن بثعلب بدانجا آمد. ثعلب علت آمدن او را از سامرا و مقصد وی پرسید گفت قصد من رفتن برقه نزد ابن ثوابه یعنی احمدبن محمد بن ثوابه الخالد است و در این وقت ابن ثوابه برقه بود ثعلب پرسید میانهء تو با بنوثوابه چونست گفت سوگند با خدای که من هجا گفتن آنان مکروه دارم لکن هجاء ایشان چون زکوه دیگر هجاهای خویش ادا کنم چنانکه گفته ام:
ملوک ثناهم کاحسابهم
و اخلاقهم شبه آدابهم
فطول قرونهم اجمعین
یزید علی طول اذنابهم.
و صولی گوید: میان ابوالصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابه وحشت و دشمنانگی سخت بود بعللی که از جملهء آن ماجرائی میان آن دو در مجلس صاعد بأواخر ایام او روی داد. رشیق الموسای(3) خادم(4) مرا حکایت کرد، و من خادمی بخردتر و نویسنده تر از وی ندیده ام، که بمجلس صاعد بودیم و از حال مردی پرسید، ابوالصقر گفت: قد کان انفی، بجای قدکان نُفی، ابن ثوابه چون متممی گفتهء ابوالصقر را، گفت: فی الخرء و ابوالصقر بشنید و گفت: کیف تکلم من حقه ان یشدّ و یحدّ و ابن ثوابه گفت من جهلک انک لاتعلم انّ من یشدّ لایحدّ و من یحدّ لایشدّ. و روزگار بازی کرد و ابوالصقر وزارت یافت و ابن ثوابه را بواسط دیدم که بمجلس او درآمد و بایستاد و گفت: ایها الوزیر لقد آثرک الله علینا و ان کنا لخاطئین(5) و ابوالصقر در جواب او گفت: لاتثریب علیکم(6) یا اباالعباس! و سپس وی را پیش خواند و ببالای مجلس جای داد و ولایت طساسیج بابل و سورا و بریسما(7) بدو محول داشت و ابن ثوابه تا گاه مرگ یعنی سال 273 ه . ق. آن ولایت داشت. یاقوت گوید قسمت اخیر نقل از صولی است و جزء سابق را محمد بن اسحاق آورده است و آن بصواب نزدیکتر است. صولی گوید: حسین بن علی کاتب مرا گفت که ابوالعیناء از پیوستگان ابوالصقر بود و چون میان ابوالصقر و ابن ثوابه معادات بود ابوالعیناء نیز با ابن ثوابه دشمنی می ورزید. و فردای آن روز که بمجلس صاعد میان ابوالصقر و ابن ثوابه آن ماجری رفت ابوالعینا و ابن ثوابه در مجلس حضور داشتند و بدانجا کارشان بخصومت و دشنام کشید. فقال له ابن ثوابه اما تعرفنی قال بلی اعرفک، ضیق العطن، کثیرالوسن، قلیل الفطن خاراً علی الذقن قد بلغنی تعدیک علی ابی الصغر و انما حلم عنک لانه لم یر عزاً فیذله و لا علواً فیضعه و لاحجرا فیهدمه فعاف لحمک ان یاکله و سهک دمک ان یسفکه.فقال له اسکت فما تسابّ اثنان الاغلب الاّمهما، قال ابوالعیناء فلهذا غلبت بالامس اباالصقر، فاسکته. هلال بن المحسن در کتاب الوزراء آرد که علی بن سلیمان اخفش از مبرد حکایت کرد که روزی که نزد ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابه نوبت کتابت با من بود غلام ابن ثوابه درآمد و نامه ای از بحتری بدو داد و او در زیر نامه توقیعی کرد و بمن افکند و گفت درپیچ و بازگردان و نامهء بحتری این بود:
اسلم ابا العباس و اب
ق فلا ازال الله ظلک
وکن الذی یبقی لنا
و نموت حین نموت قبلک
لی حاجه ارجو لها
احسانک الاوفی و فضلک
و المجد مشترط علی
ک قضاءها و الشرط املک
فلئن کفیت ملمها
فلمثلها اعددت مثلک.
و ابن ثوابه این توقیع کرده بود، مقضیه والله الّذی لااله اِلاّ هو و لو اتلفت المال و اذهبت الحال فقل رعاک الله ماشئت منبسطاً و ثِق بما انا علیه لک مغتبطا. ان شاءالله تعالی. احمدبن علی المادرانی اعور کردی کاتب دوست مبرد راست در هجاء ابن ثوابه:
تعست اباالفضل الکتابه
من اجل مقت بنی ثوابه
و سألت اهل المهنتی
ن من الخطابه و الکتابه
عن عادل فی حکمه
فعلیک اجمعت العصابه
فاسمع فقد میّزتهم
و لکلهم طرز و بابه
امّا الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابه
و اذا خلا فممدّد
فی البیت قد شالواکعابه
و ارفضّ عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابه.
یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری دیدم که او از ابوالعباس تمیمی و او از امالی جحظه نقل کند که روزی بمجلس ابوالعباس ثعلب بودم و گروهی از اصحاب وی نیز حضور داشتند احمدبن علی الماذرانی نیز بیامد فسأله عن ابن العباس بن ثوابه و قال له متی عهدک به فقال لاعهد و لاعقد و لا وفاق و لامیثاق، فقال له ثعلب عهدی بک اذا غضبت هجوت فهل من شی ء فأنشد:
بنی ثوابه انتم اثقل الامم
جمعتم ثقل الاوزار و التخم
اهاض حین اراکم من بشامتکم
علی القلوب وان لم اوت من بشم
کم قائل حین غاظته کتابتکم
لوشئت یاربّ ماعلمت بالقلم.(8)
فقال ثعلب: احسنت و الله فی شعرک و أسأت الی القوم. ابوالفرج اصفهانی از ابوالفضل عباس بن احمد بن ثوابه روایت کند که وقتی بحتری به نیل نزد احمد بن علی اسکافی شد و او را مدیحه ای گفت و اداء صلت وی دیر کشید پس بحتری قصیده ای در هجاء وی کرد که این بیت از آن قصیده است:
ما کسبنا من احمدبن علی
و من النیل غیر حمّی النیل.
و باز قصیده ای دیگر بهجاء او گفت که بدین مصراع آغاز شود:
قصه النیل فاسمعوها عجابه.
و در این قصیدهء اخیر بنی ثوابه را نیز را احمدبن علی الاسکافی در هجاء خویش انباز کرد و خبر قصیده بپدر من رسید و او هزار درهم و چند تخت جامه و اسپی با زین و لگام بدو ارسال داشت و او واپس فرستاد و گفت چون من از پیش در حق شما اساءه و بدی کردم پذیرفتن صلهء شما مرا روا نباشد. پدر من بدو نوشت: اساءه تو مغفور و معذرت تو مشکور است و نیکوئیها بدیها را سترد و خستگی دست ترا هم دست تو مرهم تواند نهادن دو برابر آنچه را که واپس فرستادی بتو روانه داشتیم و اگر بدریافت و پاداش کردن جفای خویش پردازی سپاس داریم و شکر گذاریم و اگر سر باز زنی شکیبا و بردبار باشیم. و او بپذیرفت و بپدرم نوشت سوگند با خدای که نثر بخامهء تو از شعر و چکامهء من بهتر است و کردهء تو مرا شرمسار و گرانبار ساخت و بزودی سپاسنامهء من بتو خواهد رسیدن. و دیگر روز بامدادان قصیده ای بفرستاد که اول آن مصراع زیرین است:
ضلال لها ماذا ارادت من الصد.
و پس از آن قصیده ای دیگر ساخت که مبدو است بدین مصراع:
برق اضاء العقیق من ضرمه.
و باز قصیده ای فرستاد که ابتداء آن این نیم بیت است:
ان دعاه داعی الهوی فاجابه.
و تا گاه افتراق آن دو از هم، صلات و احسان پدر من نسبت به بحتری پیوسته و متتابع بود. و در گاه مصاهرت ناصرلدین الله با الموافق بالله احمدبن محمد ثوابه باسماعیل بن بلبل نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. بلغنی للوزیر ایده الله نعمه زاد شکرها علی مقادیر الشکر کما اربی مقدارها علی مقادیر النعمه فکان مثلها قول ابراهیم بن العباس:
بنوک غدوا آل النبی وارثوا ال
ـخلافه و الحاوون کسری و هاشما.
و انا أسأل الله تعالی ان یجعلها موهبه یرتبط ما قبلها و ینتظم ما بعدها و تصل جلال الشرف حتی یکون الوزیر اعزه الله علی ساده الوزراء موفیا و لجمیل العاده مستحقاً و لمحمود العاقبه مستوجبا و ان یلبس خدمه و اولیاءه من هذه الحلل العالیه ما یکون لهم ذکراً باقیا و شرفاً مخلدا.
و لقب احمد لبابه بود(9) و آنگاه که عبیداللهبن سلیمان تقلد طساسیج از وی باز کرد و به ابوالحسن مخلد محول داشت احمدبن علی الماذرانی الاعور الکردی در هجاء ابن ثوابه گفت:
انی وقفت بباب الجسر فی نفر
فوضی یخوضون فی غرب من الخبر
قالوا لبابه اضحت و هی ساخطه
قد قدّت الجیب من غیظ و من ضجر
فقلت حقاً و قدّ قرت بقولهم
عینی واعین اخوانی بنی عمر
لا تعجبوا لقمیص قدّ من قبل
فانّ صاحبها قد قدّ من دبر.
و ابوسهل در هجاء ابن ثوابه خطاب به عبیداللهبن سلمان گوید:
یا اباالقاسم الذی قسم الل
ه له فی الوری الهوی و المهابه
کدت تنفی اهل الکتابه عنها
حین ادخلت فیهم ابن ثوابه
انت الحقته و ما کان فیهم
بهم ظالماً به للکتابه
هل رأینا مخنثاکاتبا او
هل یسمی ادیب قوم لبابه.
و نیز سهل راست در هجاء احمدبن محمد بن ثوابه:
اقصرت عن جدّی و عن شغلی
و المکرمات و عدت فی هزلی
لما ارانی الدهر من تصریفه
غیرا یغیر مثلها مثلی
بلغ احمدبن ثوابه بجنونه
ما لیس یبلغه ذوو عقل
ان کان نقص المرء یجلب حظه
فالعقل یرفع رزق ذی فضل.
ابوحیان در کتاب الوزیرین گوید روایت کرد ما را ابوبکر صیمری از ابن سمکه و او از ابن محارب و او از احمدبن الطیب که گفت یکی از دوستان ابن ثوابه مکنی به ابوعبیده گفت تو بحمدالله و منه دارای ادب و فصاحت و براعت باشی چه شود اگر فضایل خویش با معرفت برهان قیاسی و علم اشکال هندسیه که راهنمای حقایق اشیاء است کامل سازی و اقلیدس خوانی و حقیقت آن دریابی. ابن ثوابه گفت اقلیدس چیست و او کیست. گفت مردی از علماء روم این دارد و کتابی کرده است که در آن پیکرهای بسیار و مختلف است و بحقایق چیزهای آشکار و نهفت راه نماید و بدریافت و ذهن تیزی بخشد و فهم را باریک و دانش را لطیف و حاسه را روشن و اندیشه را استوار سازد و خط از آن پدید آمده است و مقادیر حروف معجم بدان شناخته شده. ابوالعباس بن ثوابه گفت این چگونه باشد گفت تا آن اشکال و پیکرها ننگری و برهان آن درست نکنی نتوان دانستن گفت پس چنان کن. و او مردی را که مشهور بقویری بود بیاورد و این تعلیم و تعلم بیش از یک روز نکشید و قویری بار دیگر بازنگشت و احمدبن طیب گوید مرا این امر شگفت آمد رقعه ای به ابن ثوابه نوشتم که نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. اتصل بی جعلت فداک ان رجلا من اخوانک اشار علیک بتکمیل فضائلک و تقویتها بشی ء من معرفه القیاس البرهانی و طمانینتک الیه و انک اصغیت الی قوله و اذنت له فاحضرک رجلا کان غایه فی سوء الادب، معدنا من معادن الکفر و اماما من ائمه الشرک لاستغرارک و استغوائک یخادعک عن عقلک الرصین و ینازلک فی ثقافه فهمک المبین فأبی الله العزیز الا جمیل عوائده الحسنه قبلک و مننه السوابق لدیک و فضله الدائم عندک بأن تأتی علی قوائد برهانه من ذروته و تحط عوالی ارکانه من اقصی معاقد اسّه فاحببت استعلامی ذلک علی کنهه من جهتک لیکون شکری لک علی ما کان منک حسب لومی لصاحبک علی ما کان منه و لا تلافی الفارط فی ذلک بتدبر المشیئه ان شاءالله تعالی. و ابن ثوابه مرا بنامه ای پاسخ کرد و نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. وصلت رقعتک اعزک الله و فهمت فحواها و تدبرت متضمنها و الخبر کما اتصل بک والامر کما بلغک و قد لخصته و بینته حتی کانک معنا و شاهدنا و اول ما اقول، الحمدلله مولی النعم و المتوحد بالقسم الیه یرد علم الساعه و الیه المصیر. و انا أسأل اتراع الشکرعلی ذلک و علی مامنحنا من ودک و اتمامه بیننا، بمنه و مما احببت اعلامک و تعریفک بما تأدی الیک ان ابا عبیده لعنه الله تعالی بنحسه و دسه و حدسه اغتالنی لیکلم دینی من حیث لااعلم و ینقلنی عما اعتقده و أراه و أضمره من الایمان بالله عزوجل و برسوله صلی الله علیه و سلم موطداً(10) الی الزندقه بسوء نیته الی الهندسه و انه یأتینی برجل یفیدنی علماً شریفاً تکمل به فضائلی فما زعم فقلت عسی أفید(11) به براعه فی صناعه او کمالا فی مروه او فخاراً عند الاکفاء فاجبته بان هلم فاتانی بشیخ دیرانی شاخص النظر منتشر عصب البصر طویل مشذب محزوم الوسط متزمل فی مسکه فاستعذت بالرحمان اذ نزغنی الشیطان و مجلسی غاص بالاشراف من کل الاصراف(12) و کلهم یرمقه یتشوف الی رفعتی مجلسه و ادنائه و تقریبه و یعظمونه و یحیونه والله محیط بالکافرین فاخذ مجلسه و لوی اشداقه و فتح اوساقه فتبینت فی مشاهدته النفاق و فی الفاظه اشقاق فقلت بلغنی ان عندک معرفه من الهندسه و علماً واصلا الی فضل یفید الناظر فیه حکمه و تقدما فی کل صناعه فهلم افدنا شیئاً منها عسی ان یکون عونا لنا علی دین او دنیا فی مروءه و مفاخره لدی الاکفا و مفیدا زهداً و نسکا فذلک هوالفوز العظیم فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز و ما ذلک علی الله بعزیز قال فاحضرنی دواه و قرطاسا فاحضرتهما فاخذ القلم و نکت نکته نقط منها نقطه تخیلها بصری و توهمها طرفی کاصغر من حبه الذر فزمزم علیها من وساوسه و تلا علیها من حکم اسفار اباطیله ثم اعلن علیها جاهراً بافکه و اقبل علی و قال ایها الرجل و ان هذه النقطه شی ء لاجزء له فقلت اضللتنی و رب الکعبه و ما الشی ء الذی لاجزء له فقال کالبسیط فاذهلنی و حیرنی و کاد یأتی علی عقلی لولا ان هدانی ربی لانه اتانی بلغه ماسمعتها و الله من عربی و لاعجمی و قد احطت علما بلغات العرب وقمت بها و استبرتها جاهداً و اختبرتها عامداً و صرت فیها الی مالا اجد احداً یتقدمنی الی المعرفه به ولایسبقنی الی دقیقه و جلیله فقلت انا و ما الشی ء البسیط فقال کالله و کالنفس فقلت له انک من الملحدین اتضرب لله الامثال و الله یقول فلا تضربوالله الامثال اِن الله یعلم و انتم لا تعلمون لعن الله مرشداً ارشدنی الیک و دالاًّ دلنی علیک فماساقک الی الا قضاءسوء و لا کسعک نحوی الا الحین و اعوذ بالله من الحین و ابرأ الیه منکم و مما تلحدون والله ولی المؤمنین(13) انی بری ء مماتشر کون لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم فلما سمع مقالتی کره استعاذتی فاستخفه الغضب فاقبل علی مستبسلا و قال انی اری فصاحه لسانک سببا لعجمه فهمک و تدرعک بقولک آفه من آفات عقلک فلولا من حضر و الله المجلس و اصغاؤهم الیه مستصوبین اباطیله و مستحسنین اکاذیبه و ما رایت من استهوائه ایاهم بخدعه و ما تبینت من توازرهم لامرت بسل لسان اللکع الالکن و امرت باخراجه الی آخر نارالله و سعیره و غضبه و لعنته و نظرت الی امارات الغضب فی وجوه الحاضرین فقلت ماغضبکم لنصرانی یشرک بالله و یتخذ من دونه الانداد و یعلن بالالحاد لولامکانکم لهلکته(14) عقوبه فقال لی رجل منهم انسان حکیم فغاظنی قوله فقلت لعن الله حکمه مشوبه بکفر فقال لی آخر ان عندی مسلما یتقدم اهل هذا العلم و رجوت بذکره الاسلام خیراً فقلت ایتنی به فاتانی برجل قصیر دحداح آدم مجدور الوجه اخفش العینین اجلح الفطس سیی ء المنظر قبیح الزی فسلم فرددت علیه السلام فقلت ما اسمک فقال أعرف بکنیه فقد غلبت علی فقلت ابومن فقال ابویحیی فتفاءلت بملک الموت علیه السلام و قلت اللهم انی اعوذبک من الهندسه اللهم فاکفنی شرها فانه لایصرف السوء الاانت و قرأت الحمدلله و المعوذتین و قل هو الله احد و قلت ان صدیقا لی جاء نی بنصرانی یتخذ الانداد و یدعی ان لله الاولاد لیغوینی فهلم افدنا شیئاً من هندستک و اقبسنا من ظرائف حکمتک ما یکون لی سبباً الی رحمه الله و وسیله الی غفرانه فانها اربح تجاره و اعود بضاعه فقال احضرنی دواه و قرطاسا فقلت اتدعو بالدواه و القرطاس و قد بلیت منهما ببلیه کلمها لم یندمل عن سویداء قلبی فقال و کیف کان ذلک فقلت ان النصرانی نقط نقطه کاصغر من سم الخیاط و قال لی انها معقوله کربک الاعلی فوالله ماعدا فرعون و کفره و افکه فقال انی اعفیک من النقطه لعن الله قویری و ما کان یصنع بالنقطه و هل بلغت انت ان تعرف النقطه فقلت استجهلنی و رب الکعبه و قد اخذت بازمه الکتابه و نهضت باعبائها و استقللت بثقلها یقول لی لاتعرف فحوی النقطه فنازعتنی نفسی فی معالجته بغلیظ العقوبه ثم استعطفنی الحلم الی الاخذ بالفضل و دعا بغلامه و قال ایتنی بالتخت فوالله ما رایت مخلوقا باسرع احضاراً له من ذلک الغلام فأتاه به فتخیلته هیئه منکره و لم ادر ما هو و جعلت اصوب الفکرفیه و اصعد اخری و اجیل الرأی ملها(15) و اطرق طولا لا علم ای شی ء هو أ صندوق هو فاذا لیس بصندوق اتخت فاذا لیس بتخت فتخیلته کتابوت فقلت لحد لملحد یلحد به الناس عن الحق ثم اخرج من کمه میلا عظیما فظننته متطببا و انه لمن شرار المتطببین فقلت له ان امرک لعجب کله و لم ار امیال المتطببین کمیل اتفقأ به العین قال لست بمتطبب ولکن اخط به الهندسه علی هذا التخت فقلت له انک وان کنت مبایناً للنصرانی فی دینه لموازر له فی کفره أتخط علی تخت بمیل لتعدل به عن وضح الفجر الی غسق اللیل و تمیل بی الی الکذب باللوح المحفوظ و کاتبیه الکرام ایای تستهوی ام حسبتنی کمن یهتز لمکایدکم فقال لست اذکر لوحا محفوظا و لا مضیعا ولاکاتباً کریماً و لا لئیماً و لکن اخط فیه الهندسه و اقیم علیها البرهان بالقیاس و الفلسفه قلت له اخطط فاخذ یخط و قلبی مروع یجب وجیباً و قال لی غیر متعظم ان هذا الخط طول بلاعرض فتذکرت صراط ربی المستقیم و قلت له قاتلک الله اتدری ما تقول، تعالی صراط ربی المستقیم عن تخطیطک و تشبیهک و تحریفک و تضلیلک انه لصراط مستقیم و انه لاحدّ من السیف الباتر والحسام القاطع و ادق من الشعر واطول مماتمسحون وابعد مما تذرعون و مداه بعید و هوله شدید اتطمع ان تزحزحنی عن صراط ربی و حسبتنی غراً عییا(16) لا اعلم ما فی باطن الفاظک و مکنون معانیک والله ما خططت الخط و اخبرت انه طول بلاعرض الا ضله بالصراط المستقیم لتزل قدمی عنه و ان تردینی فی جهنم اعوذ بالله وابرأ الیه من الهندسه و مما تعلنون و تسرون و لبئس ما سولت لک نفسک ان تکون من خزنتها بل من وقودها و ان لک فیها لانکالا و سلاسل و اغلالا وطعاماً ذاغصه فاخذ یتکلم فقلت سدوا فاه مخافه ان یبدر من فیه مثل ما بدر من المضلل الاول و أمرت بسحبه فسحب الی الیم عذاب و نار وقودها الناس و الحجاره علیهاملائکه غلاظ شداد لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون مایؤمرون ثم اخذت قرطاساً و کتبت بیدی یمینا آلیت فیها بکل عهد مؤکد و عقد مردد(17) و یمین لیست لها کفاره انی لا انظر فی الهندسه ابداً و لا اطلبها و لا اتعلمها من احد سراً و لا جهراً و لا علی وجه من الوجوه و لاعلی سبب من الاسباب واکدت بمثل ذلک علی عقبی و عقب اعقابهم لاتنظروا فیها و لا تتعلموها مادامت السموات والارض الی ان تقوم الساعه لمیقات یوم معلوم و هذا بیان سألت اعزک الله عنه فیما دفعت الیه و امتحنت به و لتعلم ما کان منی و لولا وعکه انا فی عقابلیها لحضرتک مشافها و اخذت بخط المتمنی(18) بک و الاستراحه الیک تمهد علی ذلک عذری فانک غیر مباین لفکری. والسلام.
و ابن ندیم گوید: او را رسائلی است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص36 شود. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح ازوی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص267). و رجوع به بنوثوابه و ابوالعباس احمد و ابوالعباس بن ثوابه و ابوالحسین بن ثوابه ...شود.
(1) - در عبارت تصحیف است و در الفهرست با تصحیفی بیشتر چاپ شده است. (مار گلیوث).
(2) - بایکبال و الصواب عند الطبری. (مارگلیوث).
(3) - لعله؛ الموسوی. (مارگلیوث).
(4) - خواجه سرا. قهرمان و استاد الداری خصی.
(5) - گفتار برادران یوسف بن یعقوب بیوسف آنگاه که وی عزیز مصر شد. (قرآن 12/91).
(6) - جواب یوسف ببرادران. (قرآن 12/92).
(7) - شاید؛ باوسما. (مارگلیوث).
(8) - اشاره است بآیهء شریفه الذی علم بالقلم، علم الانسان مالم یعلم.
(9) - لبابه نامی است از نامهای زنان.
(10) - لعله؛ موصلا.ً (مارگلیوث).
(11) - لعله؛ استفید. (مارگلیوث).
(12) - لعله؛ الاصناف. (مارگلیوث) و شاید؛ الاطراف.
(13) - متن مارگلیوث؛ والله ولی امیرالمؤمنین.
(14) - متن مارگلیوث؛ لهتکه.
(15) - لعله؛ ملیا. (مارگلیوث).
(16) - شاید؛ غمراغبیا.
(17) - شاید؛ موئد.
(18) - کذا بالاصل. (مارگلیوث).