طلا
[طِ / طَ] (از ع، اِ) زر (در اصطلاح فارسی). زر سرخ. بکسر اول معروف است که به عربی ذهب خوانند. (برهان). زر خالص و صاحب فرهنگ رشیدی نوشته که غالباً لفظ طلا معرب تله است که لفظ هندی است و بکسر فوقانی و تشدید لام بمعنی زر و بمعنی ملمع کردن و ملمع نیز آمده است و در سراج نوشته که طلا بمعنی زر سرخ در اصل به تای قرشت بود بسبب اختلاط عجم و عرب به طای مطبقه نوشته اند حتی که مطلا بمعنی زراندود استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به زر طلا شود :
زمین را برنگ طلا رنگ داد [ مهر ]
جهان را ز نو فر و اورنگ داد.فردوسی.
وجود مردم دانا بسان زرّ طلاست
که هر کجا که رَوَد قدر و قیمتش دانند.
سعدی.
از پی دیدن نهی گر به دم تیغ دست
زخم فشاند چو مهر در عوض خون طلا.
حسین ثنائی.
- طلای جعفری.؛ رجوع به زر جعفری شود.
- طلای دست افشار.؛ رجوع به زر دست افشار شود.
- طلای سفید(1)؛ پلاتین. نوعی از زر که سفیدرنگ و گرانبهاتر از طلای زرد است.
-امثال: طلا که پاک است چه محنتش (یا حاجتش، یا منتش) به خاک است.
(1) - Platine.
زمین را برنگ طلا رنگ داد [ مهر ]
جهان را ز نو فر و اورنگ داد.فردوسی.
وجود مردم دانا بسان زرّ طلاست
که هر کجا که رَوَد قدر و قیمتش دانند.
سعدی.
از پی دیدن نهی گر به دم تیغ دست
زخم فشاند چو مهر در عوض خون طلا.
حسین ثنائی.
- طلای جعفری.؛ رجوع به زر جعفری شود.
- طلای دست افشار.؛ رجوع به زر دست افشار شود.
- طلای سفید(1)؛ پلاتین. نوعی از زر که سفیدرنگ و گرانبهاتر از طلای زرد است.
-امثال: طلا که پاک است چه محنتش (یا حاجتش، یا منتش) به خاک است.
(1) - Platine.