طراز
[طِ / طَ](1) (اِخ) مُعرّب تِراز که نام شهری است در ترکستان. (آنندراج). شهریست نزدیک به اسپیجاب. (منتهی الارب). در پایان اقلیم پنجم واقع شده، طول آن یکصد درجه و نیم و عرض چهل درجه و بیست وپنج دقیقه است. ابوالفتح این کلمه را به فتح اول دانسته، و سایر علمای فن آنرا به کسر طا نام برده اند. شهریست نزدیک به اسپیجاب از سرحدهای ترکستان و بطراز بند نیز نزدیک است. (معجم البلدان ج 6 ص 37). در مغرب فرغانه مسلمانان را در برابر ترکستان خرلخیه سرحدی است که طراز نام دارد و بر کنار رود سیحون واقع شده است. (نخبه الدهر دمشقی). شهری است سخت سرد و خوبان آنجا به نیکوئی در زبان شعرا مثلند. نام شهریست از ترکستان شرقی (کاشغرستان) و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد. شهر نیکوان است از چین. (صحاح الفرس) :
از سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیرهء خان و نواسهء نرمی.حقوری.
وز آن بهره نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.فردوسی.
گسارندهء باده و رود ساز
سیه چشم گلرخ بتان طراز.فردوسی.
شدند اندر ایوان بتان طراز
نشستند و گفتند با ماه راز.فردوسی.
سپه را به مرگ اندر آمد نیاز
ز خلخ پر از درد شد تا طراز.فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندرونشان بتان طراز.فردوسی.
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.فردوسی.
پریروی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز.فردوسی.
به نخجیر یوزان و پرنده باز
می مشکبوی و بتان طراز.فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسْرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده بچین و بروم و طراز.فردوسی.
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.فردوسی.
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریع.
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات برد لشکر و چنین لشکر.فرخی.
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او
وگر گوئی طرازم ده خداوند طراز است او.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.فرخی.
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بَلاساغون آید به طراز.
منوچهری.
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قَدِرخان در بَلاساغون و هم خان در طراز.
منوچهری.
ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند
چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز.
منوچهری.
طرازی ظن برد کو از طراز است
حجازی نیز گوید کز حجاز است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسب خنگی زرینه ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
و وی بهمین تاریخ، به حرب به طراز رفت، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا).
همه را رو به سوی کعبه ولیک
دل سوی دلبران چین و طراز.سنایی.
چه سرو، سرو سهی و چه ماه، ماه تمام
چه مشک، مشک طراز و چه ماه، ماه پری.
سوزنی.
عدل تو گیتی چنانکه بام به بام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
تا زنند از حسن خوبان طراز چین مَثَل
از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز.
سوزنی.
دل ما تنگتر از پستهء خوبان ختن
جان ما تیره تر از طرهء ترکان طراز.انوری.
لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست.خاقانی.
و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی).
طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی
بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است.
؟ (از صحاح الفرس).
|| نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است.
- ترک طراز؛ کنایه از معشوق است :
دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن
دل شب تنگ تر از دیدهء ترکان طراز.انوری.
- شمع طراز؛ کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز.مولوی.
چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز.مولوی.
- کمان طراز؛ کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز.فردوسی.
- کوه طراز؛ در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدلِ آن «خراز» است :
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونهء بیمار دارد قوت کوه طراز.
- لعبت طراز؛ خوبروی از اهل طراز :
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321 و 322 و 341 و نزهه القلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود.
(1) - در معجم البلدان چ مصر به کسر اول ضبط شده.
از سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیرهء خان و نواسهء نرمی.حقوری.
وز آن بهره نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.فردوسی.
گسارندهء باده و رود ساز
سیه چشم گلرخ بتان طراز.فردوسی.
شدند اندر ایوان بتان طراز
نشستند و گفتند با ماه راز.فردوسی.
سپه را به مرگ اندر آمد نیاز
ز خلخ پر از درد شد تا طراز.فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندرونشان بتان طراز.فردوسی.
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.فردوسی.
پریروی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز.فردوسی.
به نخجیر یوزان و پرنده باز
می مشکبوی و بتان طراز.فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسْرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده بچین و بروم و طراز.فردوسی.
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.فردوسی.
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریع.
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات برد لشکر و چنین لشکر.فرخی.
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او
وگر گوئی طرازم ده خداوند طراز است او.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.فرخی.
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بَلاساغون آید به طراز.
منوچهری.
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قَدِرخان در بَلاساغون و هم خان در طراز.
منوچهری.
ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند
چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز.
منوچهری.
طرازی ظن برد کو از طراز است
حجازی نیز گوید کز حجاز است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسب خنگی زرینه ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
و وی بهمین تاریخ، به حرب به طراز رفت، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا).
همه را رو به سوی کعبه ولیک
دل سوی دلبران چین و طراز.سنایی.
چه سرو، سرو سهی و چه ماه، ماه تمام
چه مشک، مشک طراز و چه ماه، ماه پری.
سوزنی.
عدل تو گیتی چنانکه بام به بام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
تا زنند از حسن خوبان طراز چین مَثَل
از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز.
سوزنی.
دل ما تنگتر از پستهء خوبان ختن
جان ما تیره تر از طرهء ترکان طراز.انوری.
لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست.خاقانی.
و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی).
طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی
بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است.
؟ (از صحاح الفرس).
|| نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است.
- ترک طراز؛ کنایه از معشوق است :
دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن
دل شب تنگ تر از دیدهء ترکان طراز.انوری.
- شمع طراز؛ کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز.مولوی.
چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز.مولوی.
- کمان طراز؛ کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز.فردوسی.
- کوه طراز؛ در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدلِ آن «خراز» است :
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونهء بیمار دارد قوت کوه طراز.
- لعبت طراز؛ خوبروی از اهل طراز :
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321 و 322 و 341 و نزهه القلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود.
(1) - در معجم البلدان چ مصر به کسر اول ضبط شده.