طبخی
[طَ] (اِخ) وی از قزوین است و اوقات خود را بطباخی میگذراند. شخصی است درویش نهاد و نامراد. کهنه شاعر است و شعر خود را چنان دردمندانه و مؤثر میخواند که بشنونده رقت دست میدهد. بمناسبت شغلش که عاشقی نیز بر آن افزوده و مزید علت شده است، همواره گریان و پریشان است. این ابیات از اوست:
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونهء تن فرسودهء شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی از غمزهء تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیدهء گریان من شدی
بستی به روی دیدهء من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ص 88 شود. (ترجمهء مجمع الخواص ص 199).
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونهء تن فرسودهء شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی از غمزهء تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیدهء گریان من شدی
بستی به روی دیدهء من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ص 88 شود. (ترجمهء مجمع الخواص ص 199).