احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابراهیم بن الزبیر الغسانی الاسوانی المصری، ملقب برشید و مکنی به ابوالحسین. او را در سال 562 ه . ق. بخبه بکشتند. و او کاتب، شاعر، فقیه، نحوی، لغوی ناشئی، عروضی مورخ، منطقی، مهندس و عارف بطب و موسیقی و متفنن در نجوم بود. سلفی گوید: قاضی ابوالحسن (؟) احمدبن علی ابراهیم غسانی اسوانی قطعهء ذیل از گفته های خویش برای من انشاد کرد:
سمحنا لدنیانا بمابخلت به
علینا و لم نحفل بجلّ امورها
فیا لیتنا لما حرمنا سرورها
وقینا اذی آفاتها و شرورها.
و باز گوید این ابن الزبیر در فضل و آگاهی بفنون کثیرهء علوم یکی از افراد روزگار است، و از خاندانی بزرگ و توانگر از صعید مصر است. و بی اختیار وی، او را تولیت ثغر اسکندریه و دواوین سلطانیه داده بودند. و او را تآلیفی بنظم و نثر هست بجودت ناظمین و ناثرین اوائل و او را ظلماً و عدواناً بمحرم سال 562 ه . ق. بکشتند. و از کتب اوست: کتاب منیه الالمعی وبلغه المدعی و آن مشتمل علوم کثیره است. کتاب المقامات. کتاب جنان الجنان و روضه الاذهان در چهار مجلد حاوی شعر شعراء مصر و آنان که بمصر درآمده اند. کتاب الهدایا و الطرف. کتاب شفاء الغله فی سمت القبله. کتاب رسائله نحو خمسین ورقه. کتاب دیوان شعره نحو مائه ورقه. مولد او ببلدهء اسوان بود و آن شهریست بصعید مصر و از آنجا بمصر هجرت کرد و در آنجا اقامت گزید و بخدمت ملوک مصر پیوست و وزراء وقت را مدح گفت و نزد آنان تقدم یافت و او را وقتی برسالت به یمن فرستادند سپس قضاء یمن دادند و بقاضی قضاه الیمن و داعی دعاه الزمن ملقب شد و چون کار بر او مستقر گردید وی را هوای خلافت خاست و گروهی ویرا اجابت کردند و بخلافت بر وی سلام کردند و سکه بنام وی زدند که بر یک روی آن قل هو الله احد الله الصمد بود بر روی دیگر الامام الامجدابوالحسین احمد. سپس او را دستگیر کردند و با بند به قوص بردند و کسی که هنگام دخول او بقوص وی را دیده بود حکایت کرده که در این وقت مردی در پیشاپیش ابوالحسین میرفت و ندا میداد هذا عدو السلطان احمدبن الزبیر. و روی احمد پوشیده بود تا به دارالاماره رسیدند و در این وقت امیر قوص طرخان سلیط بود و میان این امیر و ابن الزبیر کینهء دیرینه بود پس گفت او را بمطبخ محل شغل قدیم او دارید. و یاقوت گوید احمدبن الزبیر از پیش وقتی تولیت مطبخ داشته است و شریف اخفش در ابیاتی که بصالح بن زریک خطاب کند، اشاره به این معنی کرده و گوید:
یولّی علی الشی ء اشکاله
فیصبح هذا لهذا اخا
اقام علی المطبخ ابن الزبیر
فولی علی المطبخ المطبخا.
و یکی از حاضرین را گفت خوب است با این مرد بحسن رفتار عمل شود چه برادر او حسن المهذب بن الزبیر را نزد صالح بن رزیک قربت و مکانتی است و باشد که او از برادرشفاعت کند و آنگاه تو را خجلت باشد و گوید بیش از یک یا دو شب نکشید که پیادهء صالح دررسید با نامه ای بطرخان و در آن امر باطلاق و احسان ابن الزبیر کرده بود. و طرخان وی را از زندان مکرماً بیاورد و ناقل گوید دیدم که ابن الزبیر در مجلس برتر از امیر طرخان می نشست. و علت تقدم ابن الزبیر در دولت مصریه در اول چنانکه شریف ابوعبدالله محمد بن ابی محمد عبدالعزیز ادریسی حسنی صعیدی از زهرالدوله مرا روایت کرد این بود که ابن الزبیر پس از مقتل ظافر و جلوس فائز بمصر درآمد با پیرهنی ژنده و طیلسانی پشمین و بماتم حاضر گردید و شعراء دولت نیز حاضر آمده بودند و هر یک مراثی خویش بخواندند و در آخر ابن الزبیر بپای ایستاد و قصیده ای را که اولش این بیت است:
ما للریاض تمیل سکرا
هل سقیت بالمزن خمرا.
خواندن گرفت و چون بدین بیت رسید:
افکربلاءُ بالعراق
و کربلاءُ بمصر اخری.
اشکها از دیده روان گردید و شور و غریو در قصر افتاد و ضجه و عویل برخاست و از هر سو عطایا بجانب وی روان شد و او با مالی وافر که امراء و خدم و حظایای قصر وی را دادند بخانه بازگشت و از جانب وزیر نیز جمله ای از مال بمنزل او فرستادند و بدو گفتند اگر عزا و ماتم نمی بود خلع نیز بتو فرستاده شدی. و ابن الزبیر با جلالت و فضل و منزلت وی در علم و نسب، قبیح منظر و سیاه بشره و زشت روی و بدخلقت و کوتاه بالا بود و لبی سطبر و بینی پخ و خفته چون زنگیان داشت و شریف مذکور از پدر خود مرا حکایت کرد که وقتی من و رشیدبن الزبیر و فقیه سلیمان دیلمی در قاهره بیک خانه مسکن داشتیم و درین وقت ابن الزبیر در عنفوان شباب و ابان صبا و هبوب صفا بود و روزی بیرون شده بود و بازگشت وی دیر کشید تا معظم روز بگذشت و چون بیامد علت بطؤ وی پرسیدیم او تبسم کرد و گفت از ماجرای امروزین من مپرسید گفتیم ناگزیر باید سبب این دیری غیبت بازگوئی و او امتناع میورزید تا آخر از بس الحاح ما، گفت امروز از فلان موضع میگذشتم و درین وقت زنی جوان خوش قدوبالا و نیکوشمائل بر من گذر کرد و با نظر آزمندی در من نگریست من با خود گفتم که من بچشم وی خوش آمده ام و خویشتن را فراموش کردم و او بگوشهء چشم اشارتی کرد و من دنبال وی گرفتم و او از کوچه ای به کوچه ای از برزنی به برزنی مرا با خود ببرد تا بخانه ای درآمد و بمن اشارت کرد و من بخانه داخل شدم نقاب از روئی چون بدر برگرفت و دست بر دست زد و بانگ کرد یا ست الدار دخترکی مانند پاره ای از قمر از خانهء برین بزیر آمد و بدو گفت اگر بار دیگر در بستر شاشی ترا باین حضرت قاضی دهم تا بخوردت سپس روی با من کرد و گفت لا اعد منی الله احسانه بفضل سیدنا القاضی ادام الله عزه. و من خائب و خاسر خجل و سرافکنده بیرون شدم و از بس شرم زدگی راه خود گم کرده بودم.
و باز شریف گوید: شبی در مجلس صالح بن رزیک گروهی از فضلاء گرد آمده بودند و صالح مسئله ای در لغت طرح کرد و هیچیک جز ابن الزبیر جوابی بصواب نگفتند و صالح را خوش آمد و رشیدبن الزبیر بصالح گفت در هر مسئله که از من پرسی مرا شعله ای افروخته یابی و ابن قادوس که از حاضرین آنمجلس بود این قطعه بگفت:
ان قلت من نار خلق
ت وفقت کلّ الناس فهما
قلنا صدقت فما الذی
اطفاک حتی صرت فحما.
و اما علت قتل وی میلی بود که او بأسد الدین شیرکوه کرد و مکاتبات که با وی درپیوست و این خبر بشاور وزیر عاضد رسید و ابن الزبیر را طلب کرد و او باسکندریه پنهان شد و آنگاه که صلاح الدین یوسف بن ایوب باسکندریه التجا جست ابن الزبیر سواره و مسلح بخدمت او پیوست و در رکاب او بجنگ درآمد و تا زمانی که صلاح الدین باسکندریه بود با وی بود و آنگاه که صلاح الدین از اسکندریه برفت شاور وزیر که از پیش بر وی تافته تر گشته بود بشدت بجستجوی ابن الزبیر پرداخت تا او را بر صورتی که پیش ما بتحقیق نپیوسته است بیافتند و او امر به اشهار ابن الزبیر کرد و وی را بر شتری نشانیدند در حالی که بر سر وی کلاهی باریک و دراز نهاده بودند و پایکاری با وی همراه کرده که بوی دشنام میداد. و شریف ادریس مرا خبر داد از ابوالفضل بن ابی الفضل که وی ابن الزبیر را در این حال شنیع دیده بود که این بیت میخواند:
ان کان عندک یا زمان بقیه
مما تهین به الکرام فهاتها.
و سپس لبهای وی بهم میخورد و تلاوت قرآن میکرد و باز شاور امر داد تا پس از اشهار وی بمصر و قاهره بیاویزندش و چون او بآویختنگاه رسید بمتولی امر خویش گفت بشتاب و مرا بیاویز چه پس از این هیچ مرد کریمی رغبت در حیات نکند و او را بیاویختند. و باز شریف مذکور از ثقه حجاج بن المسبح الاسوانی نقل کند که جسد ابن الزبیر را در همانجا که آویخته بود بخاک سپردند و روزگاری بر این بگذشت تا شاور وزیر را بکشتند و جسد او را کشان بهمانجای که ابن الزبیر را بدار کرده بود بردند و چون گور او بکندند تن رشیدبن الزبیر در همان حفره بیافتند و شاور را با وی در یک گور کردند و چندی پس از آن استخوانهای آن دو را بمصر و قاهره نقل کردند. و از شعر رشید است در جواب قصیدهء برادر خود مهذب که مطلع آن این است:
یا ربع این تری الاحبه یمموا
رحلوا فلا خلت المنازل منهم.(1)
و نأوا فلا سلت الجوانح عنهم.
و این ابیات:
و سروا وقد کتموا العداه مسیرهم
و ضیاء نور الشمس مالا یکتم
و تبدلوا ارض العقیق عن الحمی
روت جفونی ای ارض یمموا
نزلوا العذیب و انما فی مهجتی
نزلوا و فی قلب المتیم خیموا
ماضرهم لو ودعوا من اودعوا
نار الغرام و سلموا من اسلموا
هم فی الحشا ان اعرفوا او اشأموا
او ایمنوا او انجدوا او اتهموا
و هم مجال الفکر من قلبی وان
بعد المزار فصفو عیشی معهم
احبابنا ما کان اعظم هجرکم
عندی ولکن التفرق اعظم
غبتم فلا والله ماطرق الکری
جفنی ولکن سح بعدکم الدم
و زعمتم انی صبور بعدکم
هیهات لا لقیتم ما قلتم
و اذا سئلت بمن اهیم صبابه
قلت: الذین هم الذین هم هم
النازلین بمهجتی و بمقلتی
وسط السوید او السواد الاکرم
لاذنب لی فی البعد اعرفه سوی
انی حفظت العهد لما خنتم
فاقمت حین ظعنتم وعدلت لم
ما جرتم و سهدت لما نمتم
یا محرقا قلبی بنار صدودهم
رفقاً ففیه نار شوق تضرم
اسعرتم فیه لهیب صبابه
لا تنطفی الا بقرب منکم
یا ساکنی ارض العذیب سقیتم
دمعی اذا ضن الغمام المرزم
بعدت منازلکم و شط مزارکم
و عهودکم محفوظه مذ غبتم
لا لوم للاحباب فیما قد جنوا
حکمتهم فی مهجتی فتحکموا
احباب قلبی أعمروه بذکرکم
فلطالما حفظ الوداد المسلم
و استخبروا ریح الصبا تخبرکم
عن بعض ما یلقی الفؤاد المغرم
کم تظلمونا قادرین و مالنا
جرم و لا سبب بمن یتظلم
و رحلتم و بعدتم و ظلمتم
و نأیتم و قطعتم و هجرتم
هیهات لا اسلوکم ابداً و هل
یسلو عن البیت الحرام محرم(2)
وانا الذی واصلت حین قطعتم
و حفظت اسباب الهوی اذ خنتم
جار الزمان علیّ لما جرتم
ظلماً و مال الدهر لما ملتم
و غدوت بعد فراقکم و کأننی
هدف یمر بجانبیه الاسهم
و نزلت مقهور الفؤاد ببلده
قلّ الصدیق بها و قلّ الدرهم
فی معشر خلقوا شخوص بهائم
یصدی بها فکر اللبیب و یبهم
ان کورموا لم یکرموا او علموا
لم یعملوا او خوطبوا لم یفهموا
لاینفق الاَداب عندهم و لاال
احسان یعرف فی کثیر منهم
صمّ عن المعروف حتی یسمعوا
هجر الکلام فیقدموا و یقدموا
فالله یغنی عنهم و یزید فی
زهدی لهم و یفک اسری منهم.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص416). او و پدر وجدش ملقب بقاضی الرشید بوده اند. و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد ... شود.
(1) - لعلّه؛ المحرم. (مارگلیوث).
(2) - روایت دیگر: و تأوا فلا سلت الجوانح عنهم.
سمحنا لدنیانا بمابخلت به
علینا و لم نحفل بجلّ امورها
فیا لیتنا لما حرمنا سرورها
وقینا اذی آفاتها و شرورها.
و باز گوید این ابن الزبیر در فضل و آگاهی بفنون کثیرهء علوم یکی از افراد روزگار است، و از خاندانی بزرگ و توانگر از صعید مصر است. و بی اختیار وی، او را تولیت ثغر اسکندریه و دواوین سلطانیه داده بودند. و او را تآلیفی بنظم و نثر هست بجودت ناظمین و ناثرین اوائل و او را ظلماً و عدواناً بمحرم سال 562 ه . ق. بکشتند. و از کتب اوست: کتاب منیه الالمعی وبلغه المدعی و آن مشتمل علوم کثیره است. کتاب المقامات. کتاب جنان الجنان و روضه الاذهان در چهار مجلد حاوی شعر شعراء مصر و آنان که بمصر درآمده اند. کتاب الهدایا و الطرف. کتاب شفاء الغله فی سمت القبله. کتاب رسائله نحو خمسین ورقه. کتاب دیوان شعره نحو مائه ورقه. مولد او ببلدهء اسوان بود و آن شهریست بصعید مصر و از آنجا بمصر هجرت کرد و در آنجا اقامت گزید و بخدمت ملوک مصر پیوست و وزراء وقت را مدح گفت و نزد آنان تقدم یافت و او را وقتی برسالت به یمن فرستادند سپس قضاء یمن دادند و بقاضی قضاه الیمن و داعی دعاه الزمن ملقب شد و چون کار بر او مستقر گردید وی را هوای خلافت خاست و گروهی ویرا اجابت کردند و بخلافت بر وی سلام کردند و سکه بنام وی زدند که بر یک روی آن قل هو الله احد الله الصمد بود بر روی دیگر الامام الامجدابوالحسین احمد. سپس او را دستگیر کردند و با بند به قوص بردند و کسی که هنگام دخول او بقوص وی را دیده بود حکایت کرده که در این وقت مردی در پیشاپیش ابوالحسین میرفت و ندا میداد هذا عدو السلطان احمدبن الزبیر. و روی احمد پوشیده بود تا به دارالاماره رسیدند و در این وقت امیر قوص طرخان سلیط بود و میان این امیر و ابن الزبیر کینهء دیرینه بود پس گفت او را بمطبخ محل شغل قدیم او دارید. و یاقوت گوید احمدبن الزبیر از پیش وقتی تولیت مطبخ داشته است و شریف اخفش در ابیاتی که بصالح بن زریک خطاب کند، اشاره به این معنی کرده و گوید:
یولّی علی الشی ء اشکاله
فیصبح هذا لهذا اخا
اقام علی المطبخ ابن الزبیر
فولی علی المطبخ المطبخا.
و یکی از حاضرین را گفت خوب است با این مرد بحسن رفتار عمل شود چه برادر او حسن المهذب بن الزبیر را نزد صالح بن رزیک قربت و مکانتی است و باشد که او از برادرشفاعت کند و آنگاه تو را خجلت باشد و گوید بیش از یک یا دو شب نکشید که پیادهء صالح دررسید با نامه ای بطرخان و در آن امر باطلاق و احسان ابن الزبیر کرده بود. و طرخان وی را از زندان مکرماً بیاورد و ناقل گوید دیدم که ابن الزبیر در مجلس برتر از امیر طرخان می نشست. و علت تقدم ابن الزبیر در دولت مصریه در اول چنانکه شریف ابوعبدالله محمد بن ابی محمد عبدالعزیز ادریسی حسنی صعیدی از زهرالدوله مرا روایت کرد این بود که ابن الزبیر پس از مقتل ظافر و جلوس فائز بمصر درآمد با پیرهنی ژنده و طیلسانی پشمین و بماتم حاضر گردید و شعراء دولت نیز حاضر آمده بودند و هر یک مراثی خویش بخواندند و در آخر ابن الزبیر بپای ایستاد و قصیده ای را که اولش این بیت است:
ما للریاض تمیل سکرا
هل سقیت بالمزن خمرا.
خواندن گرفت و چون بدین بیت رسید:
افکربلاءُ بالعراق
و کربلاءُ بمصر اخری.
اشکها از دیده روان گردید و شور و غریو در قصر افتاد و ضجه و عویل برخاست و از هر سو عطایا بجانب وی روان شد و او با مالی وافر که امراء و خدم و حظایای قصر وی را دادند بخانه بازگشت و از جانب وزیر نیز جمله ای از مال بمنزل او فرستادند و بدو گفتند اگر عزا و ماتم نمی بود خلع نیز بتو فرستاده شدی. و ابن الزبیر با جلالت و فضل و منزلت وی در علم و نسب، قبیح منظر و سیاه بشره و زشت روی و بدخلقت و کوتاه بالا بود و لبی سطبر و بینی پخ و خفته چون زنگیان داشت و شریف مذکور از پدر خود مرا حکایت کرد که وقتی من و رشیدبن الزبیر و فقیه سلیمان دیلمی در قاهره بیک خانه مسکن داشتیم و درین وقت ابن الزبیر در عنفوان شباب و ابان صبا و هبوب صفا بود و روزی بیرون شده بود و بازگشت وی دیر کشید تا معظم روز بگذشت و چون بیامد علت بطؤ وی پرسیدیم او تبسم کرد و گفت از ماجرای امروزین من مپرسید گفتیم ناگزیر باید سبب این دیری غیبت بازگوئی و او امتناع میورزید تا آخر از بس الحاح ما، گفت امروز از فلان موضع میگذشتم و درین وقت زنی جوان خوش قدوبالا و نیکوشمائل بر من گذر کرد و با نظر آزمندی در من نگریست من با خود گفتم که من بچشم وی خوش آمده ام و خویشتن را فراموش کردم و او بگوشهء چشم اشارتی کرد و من دنبال وی گرفتم و او از کوچه ای به کوچه ای از برزنی به برزنی مرا با خود ببرد تا بخانه ای درآمد و بمن اشارت کرد و من بخانه داخل شدم نقاب از روئی چون بدر برگرفت و دست بر دست زد و بانگ کرد یا ست الدار دخترکی مانند پاره ای از قمر از خانهء برین بزیر آمد و بدو گفت اگر بار دیگر در بستر شاشی ترا باین حضرت قاضی دهم تا بخوردت سپس روی با من کرد و گفت لا اعد منی الله احسانه بفضل سیدنا القاضی ادام الله عزه. و من خائب و خاسر خجل و سرافکنده بیرون شدم و از بس شرم زدگی راه خود گم کرده بودم.
و باز شریف گوید: شبی در مجلس صالح بن رزیک گروهی از فضلاء گرد آمده بودند و صالح مسئله ای در لغت طرح کرد و هیچیک جز ابن الزبیر جوابی بصواب نگفتند و صالح را خوش آمد و رشیدبن الزبیر بصالح گفت در هر مسئله که از من پرسی مرا شعله ای افروخته یابی و ابن قادوس که از حاضرین آنمجلس بود این قطعه بگفت:
ان قلت من نار خلق
ت وفقت کلّ الناس فهما
قلنا صدقت فما الذی
اطفاک حتی صرت فحما.
و اما علت قتل وی میلی بود که او بأسد الدین شیرکوه کرد و مکاتبات که با وی درپیوست و این خبر بشاور وزیر عاضد رسید و ابن الزبیر را طلب کرد و او باسکندریه پنهان شد و آنگاه که صلاح الدین یوسف بن ایوب باسکندریه التجا جست ابن الزبیر سواره و مسلح بخدمت او پیوست و در رکاب او بجنگ درآمد و تا زمانی که صلاح الدین باسکندریه بود با وی بود و آنگاه که صلاح الدین از اسکندریه برفت شاور وزیر که از پیش بر وی تافته تر گشته بود بشدت بجستجوی ابن الزبیر پرداخت تا او را بر صورتی که پیش ما بتحقیق نپیوسته است بیافتند و او امر به اشهار ابن الزبیر کرد و وی را بر شتری نشانیدند در حالی که بر سر وی کلاهی باریک و دراز نهاده بودند و پایکاری با وی همراه کرده که بوی دشنام میداد. و شریف ادریس مرا خبر داد از ابوالفضل بن ابی الفضل که وی ابن الزبیر را در این حال شنیع دیده بود که این بیت میخواند:
ان کان عندک یا زمان بقیه
مما تهین به الکرام فهاتها.
و سپس لبهای وی بهم میخورد و تلاوت قرآن میکرد و باز شاور امر داد تا پس از اشهار وی بمصر و قاهره بیاویزندش و چون او بآویختنگاه رسید بمتولی امر خویش گفت بشتاب و مرا بیاویز چه پس از این هیچ مرد کریمی رغبت در حیات نکند و او را بیاویختند. و باز شریف مذکور از ثقه حجاج بن المسبح الاسوانی نقل کند که جسد ابن الزبیر را در همانجا که آویخته بود بخاک سپردند و روزگاری بر این بگذشت تا شاور وزیر را بکشتند و جسد او را کشان بهمانجای که ابن الزبیر را بدار کرده بود بردند و چون گور او بکندند تن رشیدبن الزبیر در همان حفره بیافتند و شاور را با وی در یک گور کردند و چندی پس از آن استخوانهای آن دو را بمصر و قاهره نقل کردند. و از شعر رشید است در جواب قصیدهء برادر خود مهذب که مطلع آن این است:
یا ربع این تری الاحبه یمموا
رحلوا فلا خلت المنازل منهم.(1)
و نأوا فلا سلت الجوانح عنهم.
و این ابیات:
و سروا وقد کتموا العداه مسیرهم
و ضیاء نور الشمس مالا یکتم
و تبدلوا ارض العقیق عن الحمی
روت جفونی ای ارض یمموا
نزلوا العذیب و انما فی مهجتی
نزلوا و فی قلب المتیم خیموا
ماضرهم لو ودعوا من اودعوا
نار الغرام و سلموا من اسلموا
هم فی الحشا ان اعرفوا او اشأموا
او ایمنوا او انجدوا او اتهموا
و هم مجال الفکر من قلبی وان
بعد المزار فصفو عیشی معهم
احبابنا ما کان اعظم هجرکم
عندی ولکن التفرق اعظم
غبتم فلا والله ماطرق الکری
جفنی ولکن سح بعدکم الدم
و زعمتم انی صبور بعدکم
هیهات لا لقیتم ما قلتم
و اذا سئلت بمن اهیم صبابه
قلت: الذین هم الذین هم هم
النازلین بمهجتی و بمقلتی
وسط السوید او السواد الاکرم
لاذنب لی فی البعد اعرفه سوی
انی حفظت العهد لما خنتم
فاقمت حین ظعنتم وعدلت لم
ما جرتم و سهدت لما نمتم
یا محرقا قلبی بنار صدودهم
رفقاً ففیه نار شوق تضرم
اسعرتم فیه لهیب صبابه
لا تنطفی الا بقرب منکم
یا ساکنی ارض العذیب سقیتم
دمعی اذا ضن الغمام المرزم
بعدت منازلکم و شط مزارکم
و عهودکم محفوظه مذ غبتم
لا لوم للاحباب فیما قد جنوا
حکمتهم فی مهجتی فتحکموا
احباب قلبی أعمروه بذکرکم
فلطالما حفظ الوداد المسلم
و استخبروا ریح الصبا تخبرکم
عن بعض ما یلقی الفؤاد المغرم
کم تظلمونا قادرین و مالنا
جرم و لا سبب بمن یتظلم
و رحلتم و بعدتم و ظلمتم
و نأیتم و قطعتم و هجرتم
هیهات لا اسلوکم ابداً و هل
یسلو عن البیت الحرام محرم(2)
وانا الذی واصلت حین قطعتم
و حفظت اسباب الهوی اذ خنتم
جار الزمان علیّ لما جرتم
ظلماً و مال الدهر لما ملتم
و غدوت بعد فراقکم و کأننی
هدف یمر بجانبیه الاسهم
و نزلت مقهور الفؤاد ببلده
قلّ الصدیق بها و قلّ الدرهم
فی معشر خلقوا شخوص بهائم
یصدی بها فکر اللبیب و یبهم
ان کورموا لم یکرموا او علموا
لم یعملوا او خوطبوا لم یفهموا
لاینفق الاَداب عندهم و لاال
احسان یعرف فی کثیر منهم
صمّ عن المعروف حتی یسمعوا
هجر الکلام فیقدموا و یقدموا
فالله یغنی عنهم و یزید فی
زهدی لهم و یفک اسری منهم.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص416). او و پدر وجدش ملقب بقاضی الرشید بوده اند. و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد ... شود.
(1) - لعلّه؛ المحرم. (مارگلیوث).
(2) - روایت دیگر: و تأوا فلا سلت الجوانح عنهم.