صیقلی
[صَ / صِ قَ] (ص نسبی، اِ)صیقل. جلادهنده. روشن کننده. جَلاّء. موره زن. آینه افروز :
نخست آهنگری با تیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کار فرمای.نظامی.
آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.مولوی.
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.سعدی.
عشق در فکر شکست زنگ و ما را زنگ نیست
صیقلی آمادهء کار و نشان از رنگ نیست.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| سنگ فسان. (غیاث اللغات). || مصقول. جلاداده. جلایافته و زدوده. روشن کرده. پرداخت کرده. مهره زده :
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغ صیقلی باشد نهان جوهر مرا.
مرتضی قلی بیک (از آنندراج).
نخست آهنگری با تیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کار فرمای.نظامی.
آهن ارچه تیره و بی نور بود
صیقلی آن تیرگی او زدود.مولوی.
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی.سعدی.
عشق در فکر شکست زنگ و ما را زنگ نیست
صیقلی آمادهء کار و نشان از رنگ نیست.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| سنگ فسان. (غیاث اللغات). || مصقول. جلاداده. جلایافته و زدوده. روشن کرده. پرداخت کرده. مهره زده :
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغ صیقلی باشد نهان جوهر مرا.
مرتضی قلی بیک (از آنندراج).