احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن الخضر معروف به خضرویهء بلخی. یکی از بزرگان صوفیه و او را کتابی است به نام الرعایه بحقوق الله. (کشف المحجوب هجویری). و در صفه الصفوه (ج4 ص337) آمده است که: کنیهء وی ابوحامد و مصاحِب ابوتراب نخشبی و حاتم اصم بود و نزد [ با ]یزید و ابوحفص نیشابوری شد و ابوحفص او را گفت: ما رأیت احداً اکبر همه و لااصدق حالاً من احمدبن خضرویه. محمد بن الفضل گوید: قال احمدبن خضرویه القلوب جوّاله اما ان تحول حول العرش و اما ان تحول حول الحش. محمد بن حامد الترمذی گوید: قال احمدبن خضرویه الصبر زاد المضطرین و الرضاء درجه العارفین. و هم او گفت که مردی احمد را گفت: مرا وصیتی کن گفت: امت نفسک حتی تحییها - و هم گفت: قال احمد لانوم اثقل من الغفله و لارق املک من الشهوه ولولا ثقل الغفله لم تظفر بک الشهوه. و گفت از احمد پرسیدند: ای الاعمال افضل؟ فقال: رعایه السرّعن الالتفات الی شی ء غیرالله. و نیز گفته است که من نزد احمدبن خضرویه نشسته بودم و او در حال نزع بود و سن وی به نودوپنج سال رسیده بود از او مسئله ای پرسیدند اشک بر چهره اش روان شد و گفت: یابنی باب کنت ادقه خمساً و تسعین سنه هو ذایقتح لی الساعه لا ادری أیفتح لی بالسعاده او بالشقاوه انّ لی اوان الجواب. و اورا هفتصد دینار وام بود و طلبکاران حاضر بودند وی بدیشان نظر کرد گفت: اللهم انک جعلت الرهون وثیقه لارباب الاموال و انت تأخذ عنهم و ثیقتهم فأدّعنی. آنگاه در بکوفتند و یکی گفت: اینجا سرای احمدبن خضرویه است؟ گفتند آری گفت: طلبکاران او کجایند؟ آنان بیرون رفتند و وام بستدند. پس احمد جان تسلیم کرد. و احمدبن خضرویه باسناد از محمد بن عبده المروزی روایت کند و وفات او بسال 240 ه . ق. بود. و مولوی در مجلد ثانی مثنوی بعنوان «حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه بجهت غریمان به الهام حق تعالی» فرماید:
بود شیخی دائماً او وامدار
از جوانمردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم بوام او خانقاهی ساخته
خان و مان و خانقه درباخته
احمد خضرویه بودی نام او
خدمت عشاق بودی کام او
وام او را حق ز هر جا میگذارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته میکند دائم ندا
کای خدا تو منفقانرا ده خلف
وای خدا تو ممسکانرا ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زانرویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان لقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سالها این کار کرد
می ستد میداد همچون پایمرد
تخمها میکاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چونکه عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام داران گرد او بنشسته جمع
شیخ در خود خوش گدازان همچو شمع
وام داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانانرا نگر
نیست حق را چارصد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آنجمله حلوا را بخر
تا غریمان چونکه آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد ز در
تا خرد آن جمله حلوا را بزر
گفت او را کاین همه حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار است و اند
گفت نی از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سراندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کاین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال
بهر فرمان جملگی حلقه زدند
خوش همی خوردند حلوا همچو قند
چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای پرخرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم میروم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه برآورد و حنین
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگدلانِ همچو گربه روی شو
از غریو کودک آنجا خیر و شر
گردآمد گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر برِ استا روم دست تهی
او مرا بکشد اجازت میدهی
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو بشیخ آورده کاین بازی چه بود
مال ما خوردی مظالم میبری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و بر وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
درکشیده روی چون مه در لحاف
با اجل خوش با ازل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنکه جان در روی او خندد چو قند
از ترش روئی خلقش چه گزند
آنکه جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک
سگ وظیفهء خود بجا می آورد
مه وظیفهء خود برخ می گسترد
کارک خود میگذارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه میرود بر روی آب
آب صافی میرود بی اضطراب
مصطفی مه میشکافد نیم شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
وان جهود از خشم سبلت میکند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بیخبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد بکودک هیچ چیز
قوت پیران ازان بیش است نیز
شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر سر زپیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار در گوشهء طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق پوش از طبق برداشت رو
خلق دیدند آن کرامت را از او
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سر است این چه سلطانی است باز
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضر او زردرو
با چنان چشمی که بالا می شتافت
نور چشمش آسمان را می شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار گرچه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر بخشایش نمی آید بجوش
ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان نخست
کام تو موقوف زاری دلست
بی تضرع کامیابی مشکلست
گر همی خواهی که مشکل حل شود
خار محرومی بگل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی جوی کاو خوش ناظر است
لیک بیگار تن پراستخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیت
کام فرعونی مجو از موسیت
بر دل خود کم نه اندیشهء معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را
ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی.
و عطار در تذکره آرد که: آن جوان مرد راه آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت آن متوکل بحقیقت آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی رحمه اللهعلیه از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب میرفتند و بر هوا می پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که از این طایفه کرا دیدی گفت هیچ کس را ندیدم بلندهمت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخی بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که احمد من ترا مردانه تر از این دانستم راه بَر باش نه راه بُر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را به احمد داد فاطمه بترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه با وی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی و بایزید محرم طریقت من. از تو بهوی برسم و از وی بخدا می رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخی می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود گفت یا فاطمه از برای چه حنا بستی گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش از این گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا به نیشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمه اللهعلیه به نیشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید سگان محلت را از آن نصیبی بود. این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هر که خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر. نقل است که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا میرفتند رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش می آورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آن است که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید گفتم بسفر روزه نگشایم گفت روادارم عجب داشتم گفتم مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد و بیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت گفت روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهائی تا بخلق انسی یابد گفتم هر کجا ترا برم ترا بکرانه فرودآرم و با خلق ننشینم گفت روادارم عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مکر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهاء مراد هر روزی صدبار همی کشی و خلق آگاه نی. آنجا باری در غزو بیک بار کشته شوم و بازرهم. و همهء جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفتم سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق، نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان. پنداشتم که طاعت می جوئی ندانستم که زنّار می بندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم. نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگ لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جملهء راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام میرفتم مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد روی ببسطام نهادم نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگوئی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود؟ نقل است که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت: درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانهء وی بجز نانی خشک نبود توانگر بازگشت صره ای زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت این سزای آنکس است که سرّ خویش با چون توئی آشکارا کند ما این درویشی بهر دو جهان نفروشیم. نقل است که دزدی در خانهء او درآمد بسیاری بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانهء ما بازنگردی برنا همچنین کرد چون روز شد خواجه ای صددینار بیاورد و بشیخ داد شیخ گفت بگیر این جزای یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدیدآمد لرزه بر اندام او افتاد گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کارکردم مرا چنین اکرام کرد توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته بزنجیرهای زرین آن گردون را فرشتگان می کشیدند در هوا، گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می پری گفت بزیارت دوستی گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می باید رفت. گفت: اگر من نروم او بیاید و درجهء زایران او را بود نه مرا. نقلست که یک بار در خانقاهی می آمد با جامهء خلق و از رسم صوفیان فارغ بوظایف حقیقت مشغول شد. اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد بسر چاه آمد دلوش در چاه افتاد او را برنجانیدند احمد بر شیخ آمد و گفت فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه بر آید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است. احمد گفت اگر تو برنمی خوانی اجازه ده تا من برخوانم شیخ اجازت داد احمد فاتحه برخواند دلو بسر چاه آمد. شیخ چون آن بدید کلاه بنهاد و گفت ای جوان تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانهء تو کاه شد. گفت یارانرا بگوی تا بچشم کمی درمسافران نگاه نکنند که من خود رفتم. نقل است که مردی بنزدیک او آمد گفت رنجورم و درویش مرا طریقی بیاموز تا ازین محنت برهم شیخ گفت نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد شیخ دست برتوبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی بر آنجا نوشته بود گفت ترا دزدی باید کرد. مرد در تعجب بماند پس برخاست بنزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند ایشان گفتند این کار را یک شرطست که هرچه ما بتو فرمائیم بکنی گفت چنین کنم که شما میگوئید چند روز با ایشان می بود تا روزی کاروانی برسیدند آن کاروانرا بزدند یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند این نوپیشه را گفتند که این را گردن بزن. این مرد توقفی کرد با خود گفت این میر دزدان چندین خلق کشته باشد من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگانرا آن مرد او را گفت اگر بکاری آمده ای باید کرد که ما فرمائیم و اگر نی پس کاری دیگر رو گفت چون فرمان می باید برد فرمان حق برم نه فرمان دزد شمشیر بگرفت و آن بازرگانرا بگذاشت و آن میر دزدانرا سر از تن جدا کرد دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها بسلامت بماند و آن بازرگان خلاصی یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد. نقل است که وقتی درویشی مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت مرا این هیچ خوش نمی آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت برو و هر چه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت این همه تعجب چیست برخیز تا عجایب بینی می رفتند تا بدر کلیسائی موکلان ترسایان نشسته بودند چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت درآئید. ایشان دررفتند خوانی بنهاد پس احمد را گفت بخور گفت دوستان با دشمنان نخورند گفت اسلام عرضه کن پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آورند آن شب بخفت بخواب دید که حق تعالی گفت ای احمد از برای ما هفتاد شمع برافروختی. ما از برای تو هفتاد دل بنور شعاع ایمان برافروختیم. نقل است که احمد گفت جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند یکی گفت خواجه پس تو کجا بودی گفت من نیز با ایشان بودم اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم می جستند و می ندانستند و من میخوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می دانستم. و گفت هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود: تواضع و حسن و ادب و سخاوت. و گفت هر که خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید انّاللهمع الصّادقین. و گفت هر که صبرکند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبرکند وشکایت کند. و گفت صبر زاد مضطرانست و رضا درجهء عارفانست. و گفت حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را بدل و یاد کنی او را بزبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست. و گفت نزدیکترین کسی بخدای آن است که خلق او بیشتر است(1). و گفت نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلاء خویش جز کسی که او را مطالبت کند بنعماء خویش و ازو سؤال کردند که علامت محبت چیست گفت آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای و آنکه هیچ آرزوئی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت مگر در خدمت او و آنک نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او. و گفت دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.(2) و گفت دلها جایگاه هاست هرگاه از حق پر شود پدیدآورد زیادتی انوار آن بر جوارح. و هرگاه از باطل پر شود پدیدآورد زیادتی ظلمات آن بر جوارح. و گفت هیچ خواب نیست گران تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست بقوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت نبود هرگز شهوت ظفر نیابد. و گفت تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود. و گفت شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد. و گفت طریق هویداست و حق روشن است و داعی شنونده است پس بعد ازین تحیری نیست الا از کوری. پرسیدند که کدام عمل فاضلتر گفت نگاه داشتن سرّ است از التفات کردن بچیزی غیرالله و یک روز در پیش او برخواندند ففرّواالی الله. گفت تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری درگاه خدای است. و کسی گفت مرا وصیتی بکن گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه بمساکین و بمسافران داده بود و نزع افتاد غریمانش بیکبار بر بالین او آمدند احمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری و گرو ایشان جان منست و من بگروم بنزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا بحق قیام نماید آنگاه جان من بستان درین سخن بود که کسی در بکوفت که غریمان شیخ بیرون آیند همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد رحمه اللهعلیه - انتهی. جامی در نفحات الانس (چ هند ص37) آرد که: حضرت احمدبن خضرویه البلخی قدس سرّه از طبقهء اولیست کنیت او ابوحامد است. از بزرگان مشایخ خراسان است، از بلخ بود. با ابوتراب نخشبی و حاتم اصم صحبت داشته بود وابراهیم ادهم را دیده بود وی گوید که ابراهیم ادهم گفت: التوبه هی الرجوع الی الله [ و ] الصفاءالسر. از نظیران بایزید وابوحفص حداد است در سفر حج ابوحفص را زیارت کرد و در نیشابور (؟) و بایزید را در بسطام. ابوحفص را گفتند که از این طایفه کرا بزرگتر دیدی گفت از احمدبن خضرویه بزرگتر ندیدم بهمت و صدق احوال. شخصی از احمد طلب وصیت کرد و گفت: امت نفسک حتی تحییها. و هم وی گفت الطریق واضح و الحق لایح و الداعی قداسمع(؟) فماالتحیر بعد هذا الامن العمی. توفی رحمه الله فی سنه اربعین ومأتین و قبره ببلخ مشهور یزار و یتبرک به - انتهی.
(1) - شاید: بهتر است.
(2) - در صفه الصفوه: القلوب جوّاله امّا ان تجول حول العرش و امّا ان تجول حول الحش.
بود شیخی دائماً او وامدار
از جوانمردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم بوام او خانقاهی ساخته
خان و مان و خانقه درباخته
احمد خضرویه بودی نام او
خدمت عشاق بودی کام او
وام او را حق ز هر جا میگذارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته میکند دائم ندا
کای خدا تو منفقانرا ده خلف
وای خدا تو ممسکانرا ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زانرویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان لقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سالها این کار کرد
می ستد میداد همچون پایمرد
تخمها میکاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چونکه عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام داران گرد او بنشسته جمع
شیخ در خود خوش گدازان همچو شمع
وام داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانانرا نگر
نیست حق را چارصد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آنجمله حلوا را بخر
تا غریمان چونکه آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد ز در
تا خرد آن جمله حلوا را بزر
گفت او را کاین همه حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار است و اند
گفت نی از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سراندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کاین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال
بهر فرمان جملگی حلقه زدند
خوش همی خوردند حلوا همچو قند
چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای پرخرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم میروم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه برآورد و حنین
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگدلانِ همچو گربه روی شو
از غریو کودک آنجا خیر و شر
گردآمد گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر برِ استا روم دست تهی
او مرا بکشد اجازت میدهی
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو بشیخ آورده کاین بازی چه بود
مال ما خوردی مظالم میبری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و بر وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
درکشیده روی چون مه در لحاف
با اجل خوش با ازل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنکه جان در روی او خندد چو قند
از ترش روئی خلقش چه گزند
آنکه جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک
سگ وظیفهء خود بجا می آورد
مه وظیفهء خود برخ می گسترد
کارک خود میگذارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه میرود بر روی آب
آب صافی میرود بی اضطراب
مصطفی مه میشکافد نیم شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
وان جهود از خشم سبلت میکند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بیخبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد بکودک هیچ چیز
قوت پیران ازان بیش است نیز
شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر سر زپیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار در گوشهء طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق پوش از طبق برداشت رو
خلق دیدند آن کرامت را از او
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سر است این چه سلطانی است باز
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضر او زردرو
با چنان چشمی که بالا می شتافت
نور چشمش آسمان را می شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار گرچه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر بخشایش نمی آید بجوش
ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان نخست
کام تو موقوف زاری دلست
بی تضرع کامیابی مشکلست
گر همی خواهی که مشکل حل شود
خار محرومی بگل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی جوی کاو خوش ناظر است
لیک بیگار تن پراستخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیت
کام فرعونی مجو از موسیت
بر دل خود کم نه اندیشهء معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را
ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی.
و عطار در تذکره آرد که: آن جوان مرد راه آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت آن متوکل بحقیقت آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی رحمه اللهعلیه از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب میرفتند و بر هوا می پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که از این طایفه کرا دیدی گفت هیچ کس را ندیدم بلندهمت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخی بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که احمد من ترا مردانه تر از این دانستم راه بَر باش نه راه بُر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را به احمد داد فاطمه بترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه با وی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی و بایزید محرم طریقت من. از تو بهوی برسم و از وی بخدا می رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخی می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود گفت یا فاطمه از برای چه حنا بستی گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش از این گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا به نیشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمه اللهعلیه به نیشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید سگان محلت را از آن نصیبی بود. این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هر که خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر. نقل است که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا میرفتند رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش می آورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آن است که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید گفتم بسفر روزه نگشایم گفت روادارم عجب داشتم گفتم مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد و بیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت گفت روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهائی تا بخلق انسی یابد گفتم هر کجا ترا برم ترا بکرانه فرودآرم و با خلق ننشینم گفت روادارم عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مکر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهاء مراد هر روزی صدبار همی کشی و خلق آگاه نی. آنجا باری در غزو بیک بار کشته شوم و بازرهم. و همهء جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفتم سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق، نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان. پنداشتم که طاعت می جوئی ندانستم که زنّار می بندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم. نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگ لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جملهء راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام میرفتم مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد روی ببسطام نهادم نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگوئی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود؟ نقل است که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت: درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانهء وی بجز نانی خشک نبود توانگر بازگشت صره ای زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت این سزای آنکس است که سرّ خویش با چون توئی آشکارا کند ما این درویشی بهر دو جهان نفروشیم. نقل است که دزدی در خانهء او درآمد بسیاری بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانهء ما بازنگردی برنا همچنین کرد چون روز شد خواجه ای صددینار بیاورد و بشیخ داد شیخ گفت بگیر این جزای یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدیدآمد لرزه بر اندام او افتاد گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کارکردم مرا چنین اکرام کرد توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته بزنجیرهای زرین آن گردون را فرشتگان می کشیدند در هوا، گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می پری گفت بزیارت دوستی گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می باید رفت. گفت: اگر من نروم او بیاید و درجهء زایران او را بود نه مرا. نقلست که یک بار در خانقاهی می آمد با جامهء خلق و از رسم صوفیان فارغ بوظایف حقیقت مشغول شد. اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد بسر چاه آمد دلوش در چاه افتاد او را برنجانیدند احمد بر شیخ آمد و گفت فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه بر آید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است. احمد گفت اگر تو برنمی خوانی اجازه ده تا من برخوانم شیخ اجازت داد احمد فاتحه برخواند دلو بسر چاه آمد. شیخ چون آن بدید کلاه بنهاد و گفت ای جوان تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانهء تو کاه شد. گفت یارانرا بگوی تا بچشم کمی درمسافران نگاه نکنند که من خود رفتم. نقل است که مردی بنزدیک او آمد گفت رنجورم و درویش مرا طریقی بیاموز تا ازین محنت برهم شیخ گفت نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد شیخ دست برتوبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی بر آنجا نوشته بود گفت ترا دزدی باید کرد. مرد در تعجب بماند پس برخاست بنزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند ایشان گفتند این کار را یک شرطست که هرچه ما بتو فرمائیم بکنی گفت چنین کنم که شما میگوئید چند روز با ایشان می بود تا روزی کاروانی برسیدند آن کاروانرا بزدند یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند این نوپیشه را گفتند که این را گردن بزن. این مرد توقفی کرد با خود گفت این میر دزدان چندین خلق کشته باشد من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگانرا آن مرد او را گفت اگر بکاری آمده ای باید کرد که ما فرمائیم و اگر نی پس کاری دیگر رو گفت چون فرمان می باید برد فرمان حق برم نه فرمان دزد شمشیر بگرفت و آن بازرگانرا بگذاشت و آن میر دزدانرا سر از تن جدا کرد دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها بسلامت بماند و آن بازرگان خلاصی یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد. نقل است که وقتی درویشی مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت مرا این هیچ خوش نمی آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت برو و هر چه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت این همه تعجب چیست برخیز تا عجایب بینی می رفتند تا بدر کلیسائی موکلان ترسایان نشسته بودند چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت درآئید. ایشان دررفتند خوانی بنهاد پس احمد را گفت بخور گفت دوستان با دشمنان نخورند گفت اسلام عرضه کن پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آورند آن شب بخفت بخواب دید که حق تعالی گفت ای احمد از برای ما هفتاد شمع برافروختی. ما از برای تو هفتاد دل بنور شعاع ایمان برافروختیم. نقل است که احمد گفت جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند یکی گفت خواجه پس تو کجا بودی گفت من نیز با ایشان بودم اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم می جستند و می ندانستند و من میخوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می دانستم. و گفت هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود: تواضع و حسن و ادب و سخاوت. و گفت هر که خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید انّاللهمع الصّادقین. و گفت هر که صبرکند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبرکند وشکایت کند. و گفت صبر زاد مضطرانست و رضا درجهء عارفانست. و گفت حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را بدل و یاد کنی او را بزبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست. و گفت نزدیکترین کسی بخدای آن است که خلق او بیشتر است(1). و گفت نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلاء خویش جز کسی که او را مطالبت کند بنعماء خویش و ازو سؤال کردند که علامت محبت چیست گفت آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای و آنکه هیچ آرزوئی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت مگر در خدمت او و آنک نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او. و گفت دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.(2) و گفت دلها جایگاه هاست هرگاه از حق پر شود پدیدآورد زیادتی انوار آن بر جوارح. و هرگاه از باطل پر شود پدیدآورد زیادتی ظلمات آن بر جوارح. و گفت هیچ خواب نیست گران تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست بقوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت نبود هرگز شهوت ظفر نیابد. و گفت تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود. و گفت شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد. و گفت طریق هویداست و حق روشن است و داعی شنونده است پس بعد ازین تحیری نیست الا از کوری. پرسیدند که کدام عمل فاضلتر گفت نگاه داشتن سرّ است از التفات کردن بچیزی غیرالله و یک روز در پیش او برخواندند ففرّواالی الله. گفت تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری درگاه خدای است. و کسی گفت مرا وصیتی بکن گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه بمساکین و بمسافران داده بود و نزع افتاد غریمانش بیکبار بر بالین او آمدند احمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری و گرو ایشان جان منست و من بگروم بنزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا بحق قیام نماید آنگاه جان من بستان درین سخن بود که کسی در بکوفت که غریمان شیخ بیرون آیند همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد رحمه اللهعلیه - انتهی. جامی در نفحات الانس (چ هند ص37) آرد که: حضرت احمدبن خضرویه البلخی قدس سرّه از طبقهء اولیست کنیت او ابوحامد است. از بزرگان مشایخ خراسان است، از بلخ بود. با ابوتراب نخشبی و حاتم اصم صحبت داشته بود وابراهیم ادهم را دیده بود وی گوید که ابراهیم ادهم گفت: التوبه هی الرجوع الی الله [ و ] الصفاءالسر. از نظیران بایزید وابوحفص حداد است در سفر حج ابوحفص را زیارت کرد و در نیشابور (؟) و بایزید را در بسطام. ابوحفص را گفتند که از این طایفه کرا بزرگتر دیدی گفت از احمدبن خضرویه بزرگتر ندیدم بهمت و صدق احوال. شخصی از احمد طلب وصیت کرد و گفت: امت نفسک حتی تحییها. و هم وی گفت الطریق واضح و الحق لایح و الداعی قداسمع(؟) فماالتحیر بعد هذا الامن العمی. توفی رحمه الله فی سنه اربعین ومأتین و قبره ببلخ مشهور یزار و یتبرک به - انتهی.
(1) - شاید: بهتر است.
(2) - در صفه الصفوه: القلوب جوّاله امّا ان تجول حول العرش و امّا ان تجول حول الحش.