احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیع الزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج1 ص94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیع الزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و دربارهء اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است. وی از مفاخر شهر ماست و برادر او ابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبدالله بن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیع الزمان در سال 398 ه . ق. درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمد بن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه، ابوسعد برادر ابی و امی بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمد بن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم. وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیع الزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَخره سنهء 358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال 398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است. مؤلف گوید من ذکر بدیع الزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم. ثعالبی گوید: بدیع الزمان و معجزه همذان و نادره الفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غره العصر و ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم. وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامهء مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیدهء فریدهء خویش را با رسالهء شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفه العینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید: و کلامه کله عفوالساعه و فیض الید و مسارقه القلم و مسابقه الید للفم، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بود و بسال 380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس(1) تلمذ کرد و از او همهء معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخلهء اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمد بن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهرهء بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیع الزمان به سال 392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیع الزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخرهء وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندید و از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال 398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت. اینک نمونه ای از رسائل بدیع الزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامهء او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآه کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب. و در رقعه ای خطاب بدیگری: یعز علیّ ان ینوب ایدالله الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیله والعوائق جمه و علیَّ ان اسعی ولیس علیَّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره و ما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان. و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله:
و لقد دخلت دیار فارس مره
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال ساده
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینه بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسو و الضمیر فی فیها یرید به اللحیه و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیع الزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمد بن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیه و الفاظ عنجهیه(2) فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفه و ضروب منصرفه عارضه باربعمائه مقامه فی الکدیه تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبه بین المقامتین لفظاً ولامعنیً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفه و توقف منها علی کل لطیفه و ربما افرد بعضهما بالحکایه و خص احدهما بالروایه.
هنا بیاض بالاصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراه من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الامیر و من وراء رکابه
غیری و عز علیَّ [ اَن ] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی(3) أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمه
الاالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالادب فکتب البدیع: عافاک الله مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الاثمار و سبیل من ابتدأ بالحسنه ان یرفه الی السنه وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود(4) ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابه بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعه ولاصرفه فی ثمن سلعه قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیه الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ء من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزه العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الیّ افضالا منک علیّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیه و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنه 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیاده بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیاره و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعه من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملا المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبدأ بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهه ان نشطت فهذه دعواک التی تملا منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیع الامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحره: قال بَلْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحر القریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیره فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخره و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتدأ ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهه یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ء لا کما یجب فقال البدیع قبل الله عذرک لکن رفقت بین قافات خشنه کل قاف کجبل قاف فخذ الاَن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحه
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبه فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمه لاتزال تجحدها
و منهً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قله الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: انّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیه أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفه الکدیه احذق و بالاستماحه احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیده فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغه و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و الله لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ ابن ]الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاًیفوق کل سفیه
و قد أصاب شبیهاًله و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربه
اذا شئت لاقیت امرءاً لا اشا کله
اخامقه حتی یقال سجیه
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابور و أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبه البدیع و بعضهم یحکم بغلبه الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامه عنده سحابه یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیأ مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیده قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفه و حضر ابونصر الماسرجسی مع اصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی(5) لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ ثم ] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبه له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء و تفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیع و اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنه 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنه 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضره الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمد بن منصور و نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنه 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهره و القی عصا المقام بهراه ثم فارق دنیاه فی سنه 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیدالله مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقه البدیع الهمذانی حضره الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعه کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال الله بقاءه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی برده حمال و جلده جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیره الاعراب
کمهلهل و ربیعه بن مکدّم
و عیینه بن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شاءاللهتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: والله یطیل بقاءه ویدیم تأییده و نعماءه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القله فی اطمار الغربه فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفه و فی الاهتزاز له اصناف المضایقه من ایماء بنصف الطرف و اشاره بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیه صباح و راغیه رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیه ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحه والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربه الیهم لوجد منال البشر قریباً و محط الرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده الله فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود و المر الذی یتلوه شهد. موفق ان شاءاللهتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
ساءک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه(6) من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمدالله الذی جعلنی موضع انسه و مظنه مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماً علی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراه والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثه الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلده والزی حلیه بل قشره و انما یشتغل بالجل من لایعرف قیمه الخیل و نحن بحمدالله نعرف الخیل عاریهً من جلالها و نعرف الرجال باقوالها و افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشره وسداد طریقه و جمال تفصیل و جمله و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهد نجد عندنا بذمیم.
والله یعلم نیتی للاحرار عامه و لسیدی من بینهم خاصه فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشره بلغت له بعض ما فی المنیه و جاوزت مسافه القدره و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضه و سوءالمؤاخذه صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الا نطفه بقراره
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبا فاما ان یسلفنا العربده و یستکثر المعتبه والموجده فتلک حاله نصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفرالله لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعه البدیع الثالثه الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعه وده وان لم تصف و البس خلعه بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی المنقلب امت الی اهله بعشره رشیقه و انزع الی خدمه اصحابه بطریقه ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده الله ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال و الانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفه الفضل هینه و فروض الود متعینه و طرق المکارم بینه وأرض العشره لینه فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشره اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم الله ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیه محاسن الفضل و جاذبه بواعث العلم و لکنها مِره مره و نفس حره و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الان الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعه ودی لسیدی أدام اللهعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیه هذا مالم یکدر الشریعه بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشره سلطان و لکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک الموده جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبه خردل مالت مودته مع الرجحان و قد کان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی الله المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده الله حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحاله منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباً و الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رقّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءه من لم یکن مسیئاً و أما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشالک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذتک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاًکن ملیحاً فی الجمیع.
رقعه أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبه وصفه حرس الله فضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل و التفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابه و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیده رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبه
طعّانه لعّانه سبابه
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابه»
تأملوا یا کبراء الشیعه
لعشره الاسلام و الشریعه
اتستحل هذه الوقیعه
فی تبع الکفر واهل البیعه
فکیف من صدق بالرساله
و قام للدین بکل آله
واحرز الله ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحاله
امام من أجمع فی السقیفه
قطعاً علیه انه الخلیفه
ناهیک من آثاره الشریفه
فی رده کید بنی حنیفه
سل الجبال الشم و البحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی الله
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولاده
ثانیه فی الغاره بعد العاده
ثانیه فی الدعوه و الشهاده
ثانیه فی القبر بلا وساده
ثانیه فی منزله الزعامه
نبوه افضت الی الامامه
أتامل الجنه یا شتامه
لیست بمأواک ولا کرامه
ان امرأ اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفه رب العلی
و اتبعته أمه الامی
وبایعته راحه الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمیّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامه تحملها مشؤومه
هلانهتک الوجنه الموشومه
عن مشتری الخلد ببئر رومه
کفی من الغیبه أدنی شمه
من استجاز القدح فی الائمه
و لم یعظم امناء الامه
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل و للزکیه
عائشه الراضیه المرضیه
یا ساقط الغیره و الحمیه
ألم تکن للمصطفی حظیه
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوه خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
أ فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الامام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دوله العباسیه و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المده المروانیه و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیه،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویه فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیه و نقول طوبی لمن مات فی نأنأه الاسلام أم علی عهد الرساله و قیل اسکنی یا رحاله فقد ذهبت الامانه(7) ام فی الجاهلیه و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا و کنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکه تقول: أتجعل فیها مَنْ یفسد فیها ویَسفکُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمه علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّما یجتمعان الخراسانیه و الانسانیه وانی و ان لم أکن خراسانی الطینه فانی خراسانی المدینه و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربه خراسان ولاده همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکه عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.
(1) - در یتیمه: ابوالحسین بن فارس. (مارگلیوث).
(2) - معارض عجمیّه و الفاظ حوشیّه. (حصری) (مارگلیوث).
(3) - بکتگین؛ نامی از نامهای غلامان ترکی چنانکه طغمش و آخری هم گمان میکنم تُزغُج باشد. والله اعلم.
(4) - لعله: بالرفود. (مارگلیوث).
(5) - هل کنتم تطلقون امرأته علیه فقالت الجماعه لایقع بهذا طلاق. ثم قلت انقد علی فیما نظمت فأخذ الابیات و قال لایقال... الخ. (رسائل) (مارگلیوث).
(6) - ن ل: فیها.
(7) - و یوم الفتح قیل: اسکتی یا فلانه. (رسائل).
و لقد دخلت دیار فارس مره
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال ساده
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینه بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسو و الضمیر فی فیها یرید به اللحیه و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیع الزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمد بن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیه و الفاظ عنجهیه(2) فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفه و ضروب منصرفه عارضه باربعمائه مقامه فی الکدیه تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبه بین المقامتین لفظاً ولامعنیً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفه و توقف منها علی کل لطیفه و ربما افرد بعضهما بالحکایه و خص احدهما بالروایه.
هنا بیاض بالاصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراه من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الامیر و من وراء رکابه
غیری و عز علیَّ [ اَن ] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی(3) أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمه
الاالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالادب فکتب البدیع: عافاک الله مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الاثمار و سبیل من ابتدأ بالحسنه ان یرفه الی السنه وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود(4) ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابه بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعه ولاصرفه فی ثمن سلعه قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیه الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ء من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزه العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الیّ افضالا منک علیّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیه و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنه 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیاده بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیاره و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعه من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملا المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبدأ بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهه ان نشطت فهذه دعواک التی تملا منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیع الامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحره: قال بَلْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحر القریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیره فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخره و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتدأ ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهه یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ء لا کما یجب فقال البدیع قبل الله عذرک لکن رفقت بین قافات خشنه کل قاف کجبل قاف فخذ الاَن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحه
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبه فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمه لاتزال تجحدها
و منهً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قله الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: انّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیه أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفه الکدیه احذق و بالاستماحه احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیده فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغه و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و الله لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ ابن ]الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاًیفوق کل سفیه
و قد أصاب شبیهاًله و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربه
اذا شئت لاقیت امرءاً لا اشا کله
اخامقه حتی یقال سجیه
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابور و أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبه البدیع و بعضهم یحکم بغلبه الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامه عنده سحابه یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیأ مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیده قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفه و حضر ابونصر الماسرجسی مع اصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی(5) لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ ثم ] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبه له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء و تفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیع و اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنه 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنه 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضره الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمد بن منصور و نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنه 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهره و القی عصا المقام بهراه ثم فارق دنیاه فی سنه 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیدالله مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقه البدیع الهمذانی حضره الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعه کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال الله بقاءه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی برده حمال و جلده جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیره الاعراب
کمهلهل و ربیعه بن مکدّم
و عیینه بن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شاءاللهتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: والله یطیل بقاءه ویدیم تأییده و نعماءه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القله فی اطمار الغربه فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفه و فی الاهتزاز له اصناف المضایقه من ایماء بنصف الطرف و اشاره بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیه صباح و راغیه رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیه ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحه والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربه الیهم لوجد منال البشر قریباً و محط الرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده الله فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود و المر الذی یتلوه شهد. موفق ان شاءاللهتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
ساءک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه(6) من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمدالله الذی جعلنی موضع انسه و مظنه مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماً علی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراه والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثه الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلده والزی حلیه بل قشره و انما یشتغل بالجل من لایعرف قیمه الخیل و نحن بحمدالله نعرف الخیل عاریهً من جلالها و نعرف الرجال باقوالها و افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشره وسداد طریقه و جمال تفصیل و جمله و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهد نجد عندنا بذمیم.
والله یعلم نیتی للاحرار عامه و لسیدی من بینهم خاصه فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشره بلغت له بعض ما فی المنیه و جاوزت مسافه القدره و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضه و سوءالمؤاخذه صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الا نطفه بقراره
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبا فاما ان یسلفنا العربده و یستکثر المعتبه والموجده فتلک حاله نصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفرالله لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعه البدیع الثالثه الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعه وده وان لم تصف و البس خلعه بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی المنقلب امت الی اهله بعشره رشیقه و انزع الی خدمه اصحابه بطریقه ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده الله ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال و الانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفه الفضل هینه و فروض الود متعینه و طرق المکارم بینه وأرض العشره لینه فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشره اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم الله ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیه محاسن الفضل و جاذبه بواعث العلم و لکنها مِره مره و نفس حره و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الان الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعه ودی لسیدی أدام اللهعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیه هذا مالم یکدر الشریعه بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشره سلطان و لکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک الموده جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبه خردل مالت مودته مع الرجحان و قد کان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی الله المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده الله حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحاله منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباً و الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رقّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءه من لم یکن مسیئاً و أما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشالک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذتک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاًکن ملیحاً فی الجمیع.
رقعه أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبه وصفه حرس الله فضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل و التفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابه و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیده رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبه
طعّانه لعّانه سبابه
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابه»
تأملوا یا کبراء الشیعه
لعشره الاسلام و الشریعه
اتستحل هذه الوقیعه
فی تبع الکفر واهل البیعه
فکیف من صدق بالرساله
و قام للدین بکل آله
واحرز الله ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحاله
امام من أجمع فی السقیفه
قطعاً علیه انه الخلیفه
ناهیک من آثاره الشریفه
فی رده کید بنی حنیفه
سل الجبال الشم و البحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی الله
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولاده
ثانیه فی الغاره بعد العاده
ثانیه فی الدعوه و الشهاده
ثانیه فی القبر بلا وساده
ثانیه فی منزله الزعامه
نبوه افضت الی الامامه
أتامل الجنه یا شتامه
لیست بمأواک ولا کرامه
ان امرأ اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفه رب العلی
و اتبعته أمه الامی
وبایعته راحه الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمیّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامه تحملها مشؤومه
هلانهتک الوجنه الموشومه
عن مشتری الخلد ببئر رومه
کفی من الغیبه أدنی شمه
من استجاز القدح فی الائمه
و لم یعظم امناء الامه
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل و للزکیه
عائشه الراضیه المرضیه
یا ساقط الغیره و الحمیه
ألم تکن للمصطفی حظیه
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوه خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
أ فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الامام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دوله العباسیه و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المده المروانیه و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیه،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویه فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیه و نقول طوبی لمن مات فی نأنأه الاسلام أم علی عهد الرساله و قیل اسکنی یا رحاله فقد ذهبت الامانه(7) ام فی الجاهلیه و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا و کنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکه تقول: أتجعل فیها مَنْ یفسد فیها ویَسفکُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمه علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّما یجتمعان الخراسانیه و الانسانیه وانی و ان لم أکن خراسانی الطینه فانی خراسانی المدینه و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربه خراسان ولاده همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکه عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.
(1) - در یتیمه: ابوالحسین بن فارس. (مارگلیوث).
(2) - معارض عجمیّه و الفاظ حوشیّه. (حصری) (مارگلیوث).
(3) - بکتگین؛ نامی از نامهای غلامان ترکی چنانکه طغمش و آخری هم گمان میکنم تُزغُج باشد. والله اعلم.
(4) - لعله: بالرفود. (مارگلیوث).
(5) - هل کنتم تطلقون امرأته علیه فقالت الجماعه لایقع بهذا طلاق. ثم قلت انقد علی فیما نظمت فأخذ الابیات و قال لایقال... الخ. (رسائل) (مارگلیوث).
(6) - ن ل: فیها.
(7) - و یوم الفتح قیل: اسکتی یا فلانه. (رسائل).