شیهه
[شَ / شِ هَ / هِ] (اِ) آواز اسب. صَهیل. (انجمن آرا) (فرهنگ اوبهی) (از برهان) (از غیاث) (یادداشت مؤلف) (از آنندراج). شنه. شیه. بانگ اسب. صهال. (یادداشت مؤلف) :
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر.اسدی.
گیسوی حوّا شناس پرچم منجوق او
عطسهء آدم شناس شیههء یکران او.خاقانی.
از شیب تازیانهء او عرش را هراس
وز شیههء تکاور او چرخ را صدا.خاقانی.
نوای شیههء شبدیز خسرو طبع شیرین را
خوش است اما صدای تیشهء فرهاد از آن خوشتر.
میرزا عرب ناصح (از آنندراج).
- شیهه زدن؛ فریاد زدن. بانگ برآوردن اسب. بانگ کردن اسب. آواز برآوردن اسب :
گر شیهه ای زند به جوانی ستایمش
ور نقطه ای برد کنمش نام طیّ ارض.عرفی.
- شیهه کردن؛ صدا برآوردن اسب. شیهه زدن :
به گاه قباد این چنین شیهه کرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد.فردوسی.
|| آواز شیر. (یادداشت مؤلف). نعرهء شیر که از نشاط کند. (فرهنگ اوبهی) :
بانگ او کوه بلرزاند چون شیههء(1) شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
(1) - ن ل: شنّه، و در این صورت شاهد نیست.
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر.اسدی.
گیسوی حوّا شناس پرچم منجوق او
عطسهء آدم شناس شیههء یکران او.خاقانی.
از شیب تازیانهء او عرش را هراس
وز شیههء تکاور او چرخ را صدا.خاقانی.
نوای شیههء شبدیز خسرو طبع شیرین را
خوش است اما صدای تیشهء فرهاد از آن خوشتر.
میرزا عرب ناصح (از آنندراج).
- شیهه زدن؛ فریاد زدن. بانگ برآوردن اسب. بانگ کردن اسب. آواز برآوردن اسب :
گر شیهه ای زند به جوانی ستایمش
ور نقطه ای برد کنمش نام طیّ ارض.عرفی.
- شیهه کردن؛ صدا برآوردن اسب. شیهه زدن :
به گاه قباد این چنین شیهه کرد
کجا کرد با شاه ترکان نبرد.فردوسی.
|| آواز شیر. (یادداشت مؤلف). نعرهء شیر که از نشاط کند. (فرهنگ اوبهی) :
بانگ او کوه بلرزاند چون شیههء(1) شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
(1) - ن ل: شنّه، و در این صورت شاهد نیست.