احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی الحواری مکنی به ابوالحسن(1). از جملهء اجلهء مشایخ شام. جنید دربارهء او گفت: احمدبن ابی الحواری ریحانه الشام. وی مرید ابوسلیمان دارانی بود. و صحبت سفیان بن عیینه و مروان بن معاویه القاری دریافته بود. از وی می آید که گفت: الدنیا مزبله مجمع الکلاب و اقل من الکلاب من عکف علیها فان الکلب یأخذ منه حاجته و ینصرف و المحب لها لایزول عنها و لایترکها بحال؛ یعنی دنیا چون مزبله است و جایگاه جمع شدن سگان. و کمتر از سگان باشد آنکه بر سر معلوم دنیا بایستد، از آنچه سگ از مزبله حاجت خود روا کند و سیر شود و بازگردد و دوستدار دنیا هرگز از دنیا و جمع آن بازنگردد. و اهل دنیا را کمتر از سگان داشت و علت آورد که چون سگ بهرهء خود از مزبله برگیرد از آن فراتر شود و اما اهل دنیا پیوسته بر سر جمع کردن و محبت آن نشسته باشند و هرگز بازنگردند. وی اندر ابتدا طلب علم کرد و بدرجهء ائمه رسید آنگاه آن کتب خود برداشت و بدریا برد و گفت: نعم الدلیل انت و اما الاشتغال بالدلیل بعد الوصول الی المدلول محال؛ گفت: نیکو دلیل و راهبری بودی تو ما را اما پس از رسیدن بمقصود مشغول بودن بدلیل محال بود. (نقل به اختصار از کشف المحجوب هجویری). شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در تذکره الاولیاء بعنوان احمد حواری (چ لیدن ج1 ص286) آرد که: آن شیخ کبیر آن امام خطیر آن زین زمان آن رکن جهان آن ولی قبهء تواری قطب وقت احمد حواری رحمه اللهعلیه یگانهء وقت بود و در جملهء فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمهء زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت احمد حواری ریحان شام است. از مریدان ابوسلیمان دارانی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم بدرجهء کمال رسید آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راهبری بودی ما را اما از پس رسیدن بمقصود مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون پیش گاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن در حال سکر بود. نقل است که میان سلیمان دارانی و احمد حواری عهد بود که بهیچ چیز وی را مخالفت نکند. روزی سخن می گفت وی را گفت تنور تافته اند چه فرمائی ابوسلیمان جواب نداد سه بار بگفت ابوسلیمان گفت برو و در آنجا بنشین چون بر این حال ساعتی برآمد یاد آمدش گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند گفت که در تنور بنگریت که با من عهد دارد که بهیچ چیز مرا مخالفت نکند چون بنگرستند در تنور بود موئی بر وی نسوخته بود. نقل است که گفت حوری را بخواب دیدم نوری داشت که میدرخشید گفتم ای حور روئی نیکو داری گفت آری یا احمد آن شب که بگریستی من آن آب دیدهء تو در روی خود مالیدم روی من چنین شد. و گفت بنده تایب نبود تا پشیمان نبود بدل و استغفار نکند بزبان و از عهدهء مظالم بیرون نیاید تا جهد نکند در عبادت چون چنین بود که گفتم از توبه و اجتهاد زهد و صدق برخیزد و از صدق توکل برخیزد و از توکل استقامت برخیزد و از استقامت معرفت برخیزد بعد از آن لذت انس بود بعد از انس حیا بود بعد از حیا خوف بود از مکر و استدراج و در جمله این احوال از دل او مفارقت نکند از خوف آنکه نباید که این احوال برو زوال آید و از لقای حق بازماند. و گفت هرکه بشناسد آنچه ازو باید ترسید آسان شود بر وی دور بودن از هرچه او را نهی کرده اند از آن. و گفت هرکه عاقل تر بود بخدای عارف تر بود و هرکه بخدای عارف تر بود زود بمنزل رسد. و گفت رجا قوت خایفانست. و گفت فاضلترین گریستن گریستن بنده بود در فوت شدن اوقاتی که نه بر وجه بوده باشد. و گفت هرکه بدنیا نظر کند بنظر ارادت و دوستی حق تعالی نور فقر و زهد از دل او بیرون برد. و گفت دنیا چون مزبله است و جایگاه جمع آمدن سگان است و کمتر از سگ باشد آنکه بر سر معلوم دنیا نشیند. هرکه نفس خویش را نشناسد او در دین خویش در غرور بود. و گفت مبتلا نگرداند حق تعالی هیچ بنده را بچیزی سخت تر از غفلت و سخت دلی. گفت انبیا مرگ را کراهیت داشته اند که از ذکر حق بازمانده اند و گفت دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود و گفت دوستی خدایرا نشانی هست و آن دوستی طاعت اوست. و گفت هیچ دلیل نیست بر شناختن خدای جز خدای اما دلیل طلب کردن برای آداب خدمتست. و گفت هرکه دوست دارد که او را بخیر بشناسند یا نیکوئی او را یاد کنند او مشرکست در عبادت خدای تعالی بنزدیک این طایفه از بهر آنکه هرکه خدایرا بدوستی پرستد دوست ندارد که خدمت او را هیچ کس بیند جز مخدوم او. والسلام. جامی در نفحات الانس (چ هند ص44) آرد: از طبقهء اولیست. کنیت او ابوالحسین از اهل دمشق است صحبت داشته با ابوسلیمان دارانی و ابوعبدالله نباجی و غیر ایشان از مشایخ و وی را برادری بود محمد بن ابی الحواری از زهاد بود پدر وی ابوالحواری که نام وی میمون بود از متورعان و عارفان بود. خاندان ایشان خاندان زهد و ورع بود. مات رحمه الله سنه ثلثین ومأتین و کان الجنید یقول احمدبن ابی الحواری ریحانه الشام. وی گفته که دنیا مزبله و مجمع سگانست و کمتر از سگ آن کس است که از وی دور نمیشود زیرا که سگ حاجت خود را از آن میگیرد و میرود و دوستدار وی از وی بهیچ حال جدا نمیشود. گویند که وی را با ابوسلیمان دارانی عهدی بود که هرگز مخالفت فرمان او نکند روزی ابوسلیمان در مجلس سخن میگفت احمد آمد و گفت تنور تافته شد چه میفرمائی. ابوسلیمان جواب نداد و دو سه بار تکرار کرد ابوسلیمان را دل بتنگ آمد گفت برو آنجا نشین ابوسلیمان ساعتی مشغول شد بعد از آن با یاد او آمد که احمد را چه گفتم گفت احمد را بجوئید که در تنور خواهد بود چون باز جستند وی را در تنور یافتند یکموی از وی ناسوخته - انتهی. وفات وی به سال 246 ه . ق. بوده است.
(1) - و در نفحات: ابوالحسین.
(1) - و در نفحات: ابوالحسین.