احمد
[اَ مَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون الندیم مکنی به ابوعبدالله. ابوجعفر طوسی در مصنفین امامیه ذکر او آورده است و گوید وی شیخ اهل لغت و وجه آنان و استاد ابوالعباس ثعلب بود. وثعلب در اول شاگردی احمد میکرد و سپس نزد ابن الاعرابی تلمذ کرد و تخریج ثعلب بدست احمد بوده است و او از خواص ابومحمد حسن بن علی علیهماالسلام و پیش از آن از اصحاب ابوالحسن علیه السلام بود و او را با ابوالحسن (ع) مسائل و اخباری است. احمد را کتبی است و از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الاودیه. کتاب بنی عبدالله بن غطفان. کتاب طیی ء. کتاب شعر العجیر السلولی و صنعته. کتاب شعر ثابت بن قطنه و صنعته. کتاب بنی مره بن عوف. کتاب بنی نمربن قاسط. کتاب بنی عقیل. شابشتی گوید: احمدبن حمدون از خصیصین متوکل خلیفه و ندیم او بود سپس متوکل وی را بتکریت نفی کرد و باز گوش وی به امر خلیفه ببریدند و بار دیگر به بغداد شد و خلیفه کرت دیگر او را بمنادمت خود برگزید. احمد گوید در آن زمان روزی اسحاق بن ابراهیم موصلی را دیدار کردم و نابینا شده بود. اخبار خلیفه و دیگر کسان از من پرسیدن گرفت و من آنچه دانستم بگفتم و در میانه از بریده شدن گوش خود به امر خلیفه و گرانی گوش شکایت کردم و او مرا تسلیت میکرد و شکیبائی میفرمود سپس سؤال کرد امروز در دربار خلیفه کدام ندیم مقرب تر باشد گفتم محمد بن عمر بازیار، گفت این مرد کیست و در علم و ادب بر چه منزلت است گفتم از ادب وی چیزی ندانم تنها آنچه را که در همین نزدیکی از او شنیده ام ترا حکایت کنم و تو خود ناشنوده ها بر این شنوده قیاس کن، چند روز پیش که خلیفه برای سه پسر خویش عقد لوا میکرد مروان بن ابی الجنوب بن ابی حفصه بمجلس خلیفه درآمد و قصیده ای که بتبریک این روز کرده بود خواندن گرفت و چون بدین بیت آمد که:
بیضاء فی وجناتها
ورد فکیف لنا بشمه.
خلیفه عظیم خوش شد و سرور و انبساط بسیار نمود و گفت بدره ای زر بر او نثار کردند و باز امر داد تا زرها برچیدند و در دامان وی ریختند و هم وی را منشور حکومت یمامه و بحرین فرمود و مروان گفت ای امیرمؤمنان چنین روز در همه عمر ندیدم و باشد که نیز نبینم خدای تعالی تا آسمانها و زمین است ترا باقی داراد محمد بن عمر گفت و پس از آسمانها و زمین و پیش از آن نیز. اسحاق را این عیّ و بلادت سخت عجب آمد و گفت با اینهمه بگرانی گوش اسف خوری. اگر مکوکی گوش داشتی ترا از شنیدن این گونه سخنان چه سود بودی. احمدبن ابی طاهر گوید که ابن حمدون ندیم مرا حکایت کرد که وقتی واثق بالله ندماء خویش را گفت خواهم که در خلوات حشمت من مدارید و از گفتن نادره ها که شما را دست دهد هرچند بر من باشد مشکوهید و ما چندی چنین کردیم و گاه بود که بذله های ما بخلیفه بازمی گشت و او تحمل میکرد و واثق را بر سیاههء یکی از دو چشم سپیدیی بود و روزی قطعه ای از ابیات ابی حیه نمیری می خواند تا بدین بیت رسید:
نظرت کأنی من وراء زجاجه
الی الدار من ماء الصبابه انظر.
یعنی می نگریستم و گوئی خانه را از پشت شیشه ای میدیدم، من گفتم و الی غیرالدار یا امیرالمؤمنین؛ یعنی و جز خانه را نیز ای امیرمؤمنان. واثق تبسم کرد. لکن سپس بوزیر گفته بود: این مرد مرا چیزی گفت که دیگربار روی وی نتوانم دیدن، جاریه و جرایت و ارزاق و صلات وی جمله کن و معادل آن در اهواز او را اقطاعی ده وی را بدانجا فرست و او چنین کرد و بدان جا خون بر من غلبه کرد گفتم حجام مرا بخوانند تا فصد کنم. گفتند او بیمار است و امروز بخدمت نیامده است گفتم حجام دیگر که نظیف و حاذق باشد طلب کنید و با وی نهاده آید که بسیار سخن نکند و نیز بذله و لطیفه نگوید.(1) حجامی پیر را حاضر آوردند در غایت پاکیزگی و خوشبوئی و غلام آیینه در برابر بداشت و حجام به اصلاح موی سر و ریش من درآمد و من پیوسته به او می گفتم: این چند موی باز کن، آن موی ها دست بدار این ها برگیر آن چند شاخ بستر آن طاقات برابر کن این لاغها فروهشته دار و بس دراز میگفتم و او دائم خاموش بود و گفته های من کار می بست چون حجامت خواست کردن، گفتم در جانب راست بیش از دوازده تیغ مران لکن در سمت چپ چهارده زخم کن چه خون بسوی چپ کمتر از دست راست است چه کبد در ضلع راست جای دارد و از این رو حرارت در این جهت بیشتر و خون افزون است و چون از ناحیهء راست بیش خون بیرون کنی تعادل حاصل آید یعنی از دو بهر تن بیک اندازه خون گرفته باشی و او چنین کرد و در تمام مدت کلمه ای بر زبان نیاورد و این خاموشی او مرا خوش آمد و غلام را گفتم تا او را دیناری دهد و او بداد لکن حجام دینار رد کرد با خود گفتم آری همه چشمهای طمع در من دوخته و دندانها بمال من تیز کرده اند که ندیم خلیفه و صاحب اقطاع است بغلام گفتم دیناری دیگر بر آن بیفزای و او چنان کرد و باز حجام امتناع کرد و من بخشم شدم و گفتم تو دلاک دهی باشی و با نیم درم و کمتر مردمان را حجامت کنی و آنگاه دو دینار مرا اندک شماری گفت نه بجان تو من در کمی آن نگاه نکردم لکن من و تو همکاریم و می اندیشم که در حجامی ترا از من تجربت بیش است و خدا مرا نیامرزد اگر من تا امروز هرگز از همکاران فلسی اجرت حجامت و ستردن موی پذیرفته باشم. من خجل گشتم و او هر دو دینار بنهاد و برفت. دیگر سال باز در همان هنگام مرا اشتداد دم پیدا آمد گفتم پیر پارینه را بخوانید او بکار خود استاد بود و نیز ما را بدو وام است تا دین پیشین او نیز بگذاریم و وی بیامد و همچنان خاموش موی سر و ریش من راست کرد و حجامت کرد در غایت حذق و مهارت. گفتم تو در اینجا که از آبادیهای بزرگ دور است این استادی از که فرا گرفته ای گفت راست خواهی مرا در این پیشه تا غایت حذق و مهارتی نبود لیکن پار حجام خلیفه بر این ده گذرکرد و در همین خانه مسکن داشت و مرا بخواند و من این نازکیهای صناعت از او آموختم. و من بی اختیار بخندیدم و گفتم او را سی دینار بدادند. و از شعر ابوعبداللهاحمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون است در نامه ای بعلی بن یحیی:
من عذیری من ابی حسن
حین یجفونی و یصد منی
کان لی خِلاًّ و کنت لهکامتزاج الروح بالبدن
فوشی واش فغیرهو علیه کان یحسدنی
انما یزداد معرفهًبودادی حین یفقدنی.
و جحظهء برمکی در امالی این ابیات از خود در رثاء ابن حمدون آورده است:
ایعذب من بعد ابن حمدون مشرب
لقد کدرت بعد الصفا المشارب
اصبنا به فاستأسد الضبع بعده
و دبت الینا من اناس عقارب
و قطّب وجه الدهر بعد وفاته
فمن ایّ وجه جئته فَهْوَ قاطب
بمن الج الباب السدید حجابه
اذا ازدحمت یوماً علیه المواکب
بمن ابلغ الغیات ام من بجاهه
انال و اهوی(2) کل ما انا طالب
فاصبحت حلف البیت خلف جداره
و بالامر منی یستعیذ النجائب.
و باز جحظه در امالی آرد که ابوعبدالله بن حمدون مرا حکایت کرد که وقتی حساب کردم در دورهء چهارده سال و چند ماه خلافت متوکل مجموع آنچه از وی بمن رسید سیصدوشصت هزار دینار بود و در مدت سه سال و ماهی چندِ خلافت مستعین بیش از تمام چهارده سال خلافت متوکل بمن واصل شد و سپس مستعین را خلع و بواسط فرستادند و از هر چیز جز قوت او را ممنوع داشتند و او را در آنجا نبیذ آرزو کرد و دایهء او بمردم واسط متوسل گشت و بازرگانی گفت او را نزد من هر روزه پنج رطل نبیذ دوشاب است و دایه هر روز پنهانی نزد بازرگان میشد و آن نبیذ برای مستعین می برد تا آنکه او را از واسط ببردند و در قاطول بکشتند. و در روضات الجنات ص54 آمده است: شیخ ابوجعفر طوسی در فهرست خویش پس از ترجمهء حال وی، قسمتی از اقوال ابوجعفر طوسی علوی را که در فوق درج شد، ذکر کرده است و او از خواص ابی محمد حسن بن علی (ع) و پیش از وی از خصیصین ابی الحسن (ع) بود و احمد را با آن حضرت مسائل و اخباری است. و او را تألیفاتی است از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الاودیه. کتاب بنی مرّه بن عوف. کتاب بنی النمیربن قاسط. کتاب بنی عقیل. کتاب بنی عبدالله بن غطفان. کتاب طیّ شعر البحیر الشکری و صنعته وشعر ثابت بن قطنه و صنعته. و نجاشی در رجال نیز نظیر همین اقوال آورده، از کتاب النمربن قاسط و السلولی [ بد و لام ] نام برده و کتاب بنی کلیب بن یربوع و اشعار بنی مرّه بن همام و نوادر الاعراب را افزوده است و در رجال شیخ در باب من روی عن ابی محمد العسکری (ع) آمده که وی کاتب ندیم و شیخ اهل لغت بود و از آنحضرت (ع) و پدر وی روایت کرده است. و رجوع به ابوعبدالله احمد... شود.
(1) - این رسمی بوده است حجامان را که برای منصرف داشتن حواس محجوم به دعابه و خوش طبعی می پرداختند.
(2) - لعله: و احوی. (مارگلیوث).
بیضاء فی وجناتها
ورد فکیف لنا بشمه.
خلیفه عظیم خوش شد و سرور و انبساط بسیار نمود و گفت بدره ای زر بر او نثار کردند و باز امر داد تا زرها برچیدند و در دامان وی ریختند و هم وی را منشور حکومت یمامه و بحرین فرمود و مروان گفت ای امیرمؤمنان چنین روز در همه عمر ندیدم و باشد که نیز نبینم خدای تعالی تا آسمانها و زمین است ترا باقی داراد محمد بن عمر گفت و پس از آسمانها و زمین و پیش از آن نیز. اسحاق را این عیّ و بلادت سخت عجب آمد و گفت با اینهمه بگرانی گوش اسف خوری. اگر مکوکی گوش داشتی ترا از شنیدن این گونه سخنان چه سود بودی. احمدبن ابی طاهر گوید که ابن حمدون ندیم مرا حکایت کرد که وقتی واثق بالله ندماء خویش را گفت خواهم که در خلوات حشمت من مدارید و از گفتن نادره ها که شما را دست دهد هرچند بر من باشد مشکوهید و ما چندی چنین کردیم و گاه بود که بذله های ما بخلیفه بازمی گشت و او تحمل میکرد و واثق را بر سیاههء یکی از دو چشم سپیدیی بود و روزی قطعه ای از ابیات ابی حیه نمیری می خواند تا بدین بیت رسید:
نظرت کأنی من وراء زجاجه
الی الدار من ماء الصبابه انظر.
یعنی می نگریستم و گوئی خانه را از پشت شیشه ای میدیدم، من گفتم و الی غیرالدار یا امیرالمؤمنین؛ یعنی و جز خانه را نیز ای امیرمؤمنان. واثق تبسم کرد. لکن سپس بوزیر گفته بود: این مرد مرا چیزی گفت که دیگربار روی وی نتوانم دیدن، جاریه و جرایت و ارزاق و صلات وی جمله کن و معادل آن در اهواز او را اقطاعی ده وی را بدانجا فرست و او چنین کرد و بدان جا خون بر من غلبه کرد گفتم حجام مرا بخوانند تا فصد کنم. گفتند او بیمار است و امروز بخدمت نیامده است گفتم حجام دیگر که نظیف و حاذق باشد طلب کنید و با وی نهاده آید که بسیار سخن نکند و نیز بذله و لطیفه نگوید.(1) حجامی پیر را حاضر آوردند در غایت پاکیزگی و خوشبوئی و غلام آیینه در برابر بداشت و حجام به اصلاح موی سر و ریش من درآمد و من پیوسته به او می گفتم: این چند موی باز کن، آن موی ها دست بدار این ها برگیر آن چند شاخ بستر آن طاقات برابر کن این لاغها فروهشته دار و بس دراز میگفتم و او دائم خاموش بود و گفته های من کار می بست چون حجامت خواست کردن، گفتم در جانب راست بیش از دوازده تیغ مران لکن در سمت چپ چهارده زخم کن چه خون بسوی چپ کمتر از دست راست است چه کبد در ضلع راست جای دارد و از این رو حرارت در این جهت بیشتر و خون افزون است و چون از ناحیهء راست بیش خون بیرون کنی تعادل حاصل آید یعنی از دو بهر تن بیک اندازه خون گرفته باشی و او چنین کرد و در تمام مدت کلمه ای بر زبان نیاورد و این خاموشی او مرا خوش آمد و غلام را گفتم تا او را دیناری دهد و او بداد لکن حجام دینار رد کرد با خود گفتم آری همه چشمهای طمع در من دوخته و دندانها بمال من تیز کرده اند که ندیم خلیفه و صاحب اقطاع است بغلام گفتم دیناری دیگر بر آن بیفزای و او چنان کرد و باز حجام امتناع کرد و من بخشم شدم و گفتم تو دلاک دهی باشی و با نیم درم و کمتر مردمان را حجامت کنی و آنگاه دو دینار مرا اندک شماری گفت نه بجان تو من در کمی آن نگاه نکردم لکن من و تو همکاریم و می اندیشم که در حجامی ترا از من تجربت بیش است و خدا مرا نیامرزد اگر من تا امروز هرگز از همکاران فلسی اجرت حجامت و ستردن موی پذیرفته باشم. من خجل گشتم و او هر دو دینار بنهاد و برفت. دیگر سال باز در همان هنگام مرا اشتداد دم پیدا آمد گفتم پیر پارینه را بخوانید او بکار خود استاد بود و نیز ما را بدو وام است تا دین پیشین او نیز بگذاریم و وی بیامد و همچنان خاموش موی سر و ریش من راست کرد و حجامت کرد در غایت حذق و مهارت. گفتم تو در اینجا که از آبادیهای بزرگ دور است این استادی از که فرا گرفته ای گفت راست خواهی مرا در این پیشه تا غایت حذق و مهارتی نبود لیکن پار حجام خلیفه بر این ده گذرکرد و در همین خانه مسکن داشت و مرا بخواند و من این نازکیهای صناعت از او آموختم. و من بی اختیار بخندیدم و گفتم او را سی دینار بدادند. و از شعر ابوعبداللهاحمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون است در نامه ای بعلی بن یحیی:
من عذیری من ابی حسن
حین یجفونی و یصد منی
کان لی خِلاًّ و کنت لهکامتزاج الروح بالبدن
فوشی واش فغیرهو علیه کان یحسدنی
انما یزداد معرفهًبودادی حین یفقدنی.
و جحظهء برمکی در امالی این ابیات از خود در رثاء ابن حمدون آورده است:
ایعذب من بعد ابن حمدون مشرب
لقد کدرت بعد الصفا المشارب
اصبنا به فاستأسد الضبع بعده
و دبت الینا من اناس عقارب
و قطّب وجه الدهر بعد وفاته
فمن ایّ وجه جئته فَهْوَ قاطب
بمن الج الباب السدید حجابه
اذا ازدحمت یوماً علیه المواکب
بمن ابلغ الغیات ام من بجاهه
انال و اهوی(2) کل ما انا طالب
فاصبحت حلف البیت خلف جداره
و بالامر منی یستعیذ النجائب.
و باز جحظه در امالی آرد که ابوعبدالله بن حمدون مرا حکایت کرد که وقتی حساب کردم در دورهء چهارده سال و چند ماه خلافت متوکل مجموع آنچه از وی بمن رسید سیصدوشصت هزار دینار بود و در مدت سه سال و ماهی چندِ خلافت مستعین بیش از تمام چهارده سال خلافت متوکل بمن واصل شد و سپس مستعین را خلع و بواسط فرستادند و از هر چیز جز قوت او را ممنوع داشتند و او را در آنجا نبیذ آرزو کرد و دایهء او بمردم واسط متوسل گشت و بازرگانی گفت او را نزد من هر روزه پنج رطل نبیذ دوشاب است و دایه هر روز پنهانی نزد بازرگان میشد و آن نبیذ برای مستعین می برد تا آنکه او را از واسط ببردند و در قاطول بکشتند. و در روضات الجنات ص54 آمده است: شیخ ابوجعفر طوسی در فهرست خویش پس از ترجمهء حال وی، قسمتی از اقوال ابوجعفر طوسی علوی را که در فوق درج شد، ذکر کرده است و او از خواص ابی محمد حسن بن علی (ع) و پیش از وی از خصیصین ابی الحسن (ع) بود و احمد را با آن حضرت مسائل و اخباری است. و او را تألیفاتی است از جمله: کتاب اسماء الجبال و المیاه و الاودیه. کتاب بنی مرّه بن عوف. کتاب بنی النمیربن قاسط. کتاب بنی عقیل. کتاب بنی عبدالله بن غطفان. کتاب طیّ شعر البحیر الشکری و صنعته وشعر ثابت بن قطنه و صنعته. و نجاشی در رجال نیز نظیر همین اقوال آورده، از کتاب النمربن قاسط و السلولی [ بد و لام ] نام برده و کتاب بنی کلیب بن یربوع و اشعار بنی مرّه بن همام و نوادر الاعراب را افزوده است و در رجال شیخ در باب من روی عن ابی محمد العسکری (ع) آمده که وی کاتب ندیم و شیخ اهل لغت بود و از آنحضرت (ع) و پدر وی روایت کرده است. و رجوع به ابوعبدالله احمد... شود.
(1) - این رسمی بوده است حجامان را که برای منصرف داشتن حواس محجوم به دعابه و خوش طبعی می پرداختند.
(2) - لعله: و احوی. (مارگلیوث).