شم
[شَم م](1) (ع اِمص، اِ) حس بینی که درک بویها بدان است. (از اقرب الموارد). یکی از حواس پنجگانه که عمل درک بوها از آن صادر میشود. (ناظم الاطباء). حس شامه و آن در فارسی غالباً به تخفیف میم تلفظ شود مگر در حال اضافه، مانند شر و سل و بر و جز آن. (یادداشت مؤلف) :
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
مولوی.
|| ادراک. اندریافت: «فلان شم سیاسی دارد». (فرهنگ فارسی معین).
- شم قضائی و یا سیاسی و غیره داشتن؛ در امور قضائی و سیاسی سخت متبحر و صاحبنظر بودن. درک رموز و دقایق و نکات پیچیدهء آن امور کردن. (یادداشت مؤلف).
|| بو. بوی. بوی خوش. رایحه. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) :
رنگِ رخ لاله را از نَد و عود است خال
شمعِ گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
مه و مشکند مهان کهتر چیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است.
خاقانی.
از جگر جیش خان جوش زند جوی خون
عطسهء خونین دهد بینی شیران ز شم.
خاقانی.
- شم یافتن؛ بو بردن به چیزی. درک چیزی :
از خویشتن آزاد زی از هر بلایی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم.
سنایی.
(1) - در فارسی غالباً به تخفیف حرف «م» بکار رود خاصه در شعر.
گفتم که نفس حسیه را پنج حاسه چیست
گفتا که لمس و ذوق و شم و سمع با بصر.
ناصرخسرو.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
مولوی.
|| ادراک. اندریافت: «فلان شم سیاسی دارد». (فرهنگ فارسی معین).
- شم قضائی و یا سیاسی و غیره داشتن؛ در امور قضائی و سیاسی سخت متبحر و صاحبنظر بودن. درک رموز و دقایق و نکات پیچیدهء آن امور کردن. (یادداشت مؤلف).
|| بو. بوی. بوی خوش. رایحه. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) :
رنگِ رخ لاله را از نَد و عود است خال
شمعِ گل زرد را از می و مشک است شم.
منوچهری.
مه و مشکند مهان کهتر چیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است.
خاقانی.
از جگر جیش خان جوش زند جوی خون
عطسهء خونین دهد بینی شیران ز شم.
خاقانی.
- شم یافتن؛ بو بردن به چیزی. درک چیزی :
از خویشتن آزاد زی از هر بلایی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم.
سنایی.
(1) - در فارسی غالباً به تخفیف حرف «م» بکار رود خاصه در شعر.