شرمناک
[شَ] (ص مرکب) خجل و شوریده و پریشان و مضطرب. (ناظم الاطباء). شرمگین. شرمنده. شرمسار. (از آنندراج). شرمگین. (فرهنگ فارسی معین) :
پریزادگان بوسه دادند خاک
پریوار هم شیر و هم شرمناک.نظامی.
|| پرشرم. باحیا. محجوب. (یادداشت مؤلف) :
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بیشرم.نظامی.
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی (بوستان).
مدار بوسه از آن چشم شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
چشم از او برنمی توانم داشت
دیدهء شرمناک من چه کند.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| دلگیر. (ناظم الاطباء).
پریزادگان بوسه دادند خاک
پریوار هم شیر و هم شرمناک.نظامی.
|| پرشرم. باحیا. محجوب. (یادداشت مؤلف) :
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بیشرم.نظامی.
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک
که مقطوع روزی بود شرمناک.
سعدی (بوستان).
مدار بوسه از آن چشم شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
چشم از او برنمی توانم داشت
دیدهء شرمناک من چه کند.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| دلگیر. (ناظم الاطباء).