شرر
[شَ رَرْ] (ع اِ) پارهء آتش که بجهد. شرره یکی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). لخشهء آتش؛ یعنی سرشک آتش. (مجمل اللغه). آتشپاره. (آنندراج). یک پارهء آتش. (غیاث اللغات). سرشک آتش. (دهار). خُدره. (ترجمان علامهء جرجانی). جرقه. شرارهء آتش. خدرک : اِنها ترمی بشرر کالقصر؛ به درستی که آن (آتش) میاندازد و شراره چون کوشک. (قرآن 77/32).
وآن قطرهء باران ز بر لالهء احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.منوچهری.
وآن شرر گویی طاووس بگرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده بمنقار بود.منوچهری.
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد.منوچهری.
پردود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش مر او را نه خیل و نه حشر نیست.
ناصرخسرو.
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنایی.
زودخیز است و خوش گریز حشر
زودزای است و زودمیر شرر.سنایی.
چو آتش میخورد خود را حسود و دیر برناید
که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد.
سیدحسن غزنوی.
شررش در کواکب افکندی
دودش اندر سما فرستادی.خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شرر قصر پیکر اندازد.خاقانی.
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر دراندازد.خاقانی.
امروز صد چراغ ثنا برفروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش.
خاقانی.
مستحق است که... از شعلهء صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص354). شرر شرک که از آتشخانه های آن نواحی زبانه میزد به زخم تیغ آبدار می نشاند. (ترجمهء تاریخ یمینی). اصحاب خلف احمد به ممانعت برخاستند و شرر شر مشتعل شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص205).
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد.
عطار.
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود.
مولوی.
هست سرمایهء احراق جهانی شرری.
ابن یمین.
سخن از چشمهء جان گیرد آب
آذرخشان ز شرر گیرد تاب.جامی.
شب پردهء یک جهان تواند بودن
اما نتواند شرری پنهان کرد.واعظ قزوینی.
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد.صائب.
هوا را میدرید و گام میزد
شرر در خرمن آرام میزد.حکیم زلالی.
- شرر در پیرهن؛ کنایه از مضطرب و بیقرار. (بهار عجم) :
فلک با داغ مهر و درد جانکاه
شرر در پیرهن از اختر شاه.صائب.
وآن قطرهء باران ز بر لالهء احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.منوچهری.
وآن شرر گویی طاووس بگرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده بمنقار بود.منوچهری.
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد.منوچهری.
پردود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش مر او را نه خیل و نه حشر نیست.
ناصرخسرو.
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنایی.
زودخیز است و خوش گریز حشر
زودزای است و زودمیر شرر.سنایی.
چو آتش میخورد خود را حسود و دیر برناید
که روز بخت او کوتاهی عمر شرر گیرد.
سیدحسن غزنوی.
شررش در کواکب افکندی
دودش اندر سما فرستادی.خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شرر قصر پیکر اندازد.خاقانی.
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر دراندازد.خاقانی.
امروز صد چراغ ثنا برفروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش.
خاقانی.
مستحق است که... از شعلهء صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص354). شرر شرک که از آتشخانه های آن نواحی زبانه میزد به زخم تیغ آبدار می نشاند. (ترجمهء تاریخ یمینی). اصحاب خلف احمد به ممانعت برخاستند و شرر شر مشتعل شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص205).
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد.
عطار.
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود.
مولوی.
هست سرمایهء احراق جهانی شرری.
ابن یمین.
سخن از چشمهء جان گیرد آب
آذرخشان ز شرر گیرد تاب.جامی.
شب پردهء یک جهان تواند بودن
اما نتواند شرری پنهان کرد.واعظ قزوینی.
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد.صائب.
هوا را میدرید و گام میزد
شرر در خرمن آرام میزد.حکیم زلالی.
- شرر در پیرهن؛ کنایه از مضطرب و بیقرار. (بهار عجم) :
فلک با داغ مهر و درد جانکاه
شرر در پیرهن از اختر شاه.صائب.