شجر
[شَ جَ] (ع اِ) درخت، با تنهء باریک باشد یا درشت، مقاومت سرما را تواند یا عاجز آید از آن و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). آنچه ساق دارد از گیاهان زمین و آنچه ساق ندارد. نجم و حشیش و عشب باشد و گویند که شجر آن است که خود با تنه بالا رود خواه باریک باشد یا ستبر و در برابر زمستان مقاومت تواند یا از آن عاجز آید. نیز گفته اند که شجر آن است که دارای ساق سخت باشد چون درخت خرما و مانند آن و آن را شجر خوانند چون شاخهای آن در یکدیگر فرورفته است. ج، اشجار. (از اقرب الموارد). درخت. (ترجمان علامهء جرجانی) (از مهذب الاسماء) :
خزان بُد قضا را و از باد تفت
ز برگ شجر بد زمین زربفت.فردوسی.
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر.
فرخی.
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروریزد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
مردم شجرست و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.ناصرخسرو.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
امیرمعزّی.
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
چون موسیَم شجر دهد آتش چه حاجت است
کاتش ز تیه وادی ایمن درآورم.خاقانی.
من یافتم ندای اناالله کلیم وار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش.خاقانی.
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.مولوی.
شجرهء مشاجرت هر دو برادر به لواقح کوافح بارور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص335).
- شجرالبان؛ شوع. بان. (یادداشت مؤلف).
- شجرالخبز؛ درخت نان. نان دار. (یادداشت مؤلف).
- شجرالعقرب؛ حبله. (یادداشت مؤلف).
- شجرالغار؛ دهمست. رند. برگ بو. (یادداشت مؤلف).
خزان بُد قضا را و از باد تفت
ز برگ شجر بد زمین زربفت.فردوسی.
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر.
فرخی.
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروریزد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
مردم شجرست و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.ناصرخسرو.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
امیرمعزّی.
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
چون موسیَم شجر دهد آتش چه حاجت است
کاتش ز تیه وادی ایمن درآورم.خاقانی.
من یافتم ندای اناالله کلیم وار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش.خاقانی.
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.مولوی.
شجرهء مشاجرت هر دو برادر به لواقح کوافح بارور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص335).
- شجرالبان؛ شوع. بان. (یادداشت مؤلف).
- شجرالخبز؛ درخت نان. نان دار. (یادداشت مؤلف).
- شجرالعقرب؛ حبله. (یادداشت مؤلف).
- شجرالغار؛ دهمست. رند. برگ بو. (یادداشت مؤلف).