شاف
(اِ) پنبه که بدارو تر کرده بر چشمان نهند دفع رمد را. (شرفنامهء منیری). دارویی که بمیل در چشم کشند. (آنندراج) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور(1)
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
خاقانی.
|| شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (آنندراج). در تداول عامهء فارسی زبانان، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض؛ دارویی از برای چشم. (ناظم الاطباء). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض(2) بچشمش دوا.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شاف احمر؛ شیاف احمر. نره. (ناظم الاطباء). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیدهء مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی (از شرفنامهء منیری).
(1) - ن ل: تیز چشمان روان ریگ روان را در زروز.
(2) - ظ. کنایه از پنبه است.
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور(1)
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
خاقانی.
|| شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (آنندراج). در تداول عامهء فارسی زبانان، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض؛ دارویی از برای چشم. (ناظم الاطباء). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض(2) بچشمش دوا.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شاف احمر؛ شیاف احمر. نره. (ناظم الاطباء). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیدهء مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی (از شرفنامهء منیری).
(1) - ن ل: تیز چشمان روان ریگ روان را در زروز.
(2) - ظ. کنایه از پنبه است.
درگاه پرداخت سامان کیش(سپ) برای ووکامرس
با سپ، تجربه خرید آسان و پرداخت آنلاین مستقیم از طریق کارتهای شتاب برای مشتریان فروشگاه شما.
مشاهده جزئیات محصول
