سوزناک
(ص مرکب) سوزنده دارای سوزش (ناظم الاطباء ||) خشک گداخته : و بهر زمین که خون هابیل چکید سوزناک باشد و تا قیامت گیاه از آن زمین نروید (قصص الانبیاء) و بعضی [ از خاک ] سوزناک است (ذخیرهء خوارزمشاهی ||) سوزان تفته محزون غمناک : قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی سوزد جهان از وی معطر می شود سعدی سوزناک افتاده چون پروانه ام در پای تو خود نمی سوزد دلت چون شمع بر بالین من سعدی || حزین و حزن آور (ناظم الاطباء) : شعر من زآن سوزناک آمد که غم خاطر گوهرفشانم سوخته ستخاقانی نوحه گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاکمولوی عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی سعدی بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزند از تنگنای دل بزبانسعدی.