سقا
[سَقْ قا] (ع ص) سقاء رجوع بدان کلمه شود - مرغ سقا؛ سریچه (فرهنگ اسدی) : و مرغانی که سقا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند (تاریخ طبرستان ||) آبکش آنکه شغل او آب دادن یا آب فروختن به تشنگان است آب فروش : سقائی( 1) است این لنبک آبکش بخوبی گفتار و کردار خوشفردوسی بدان سقّا که خود خشک است کامش گهی بگری و گه بفسوس و برخند ناصرخسرو بر لب بحر کفش خورشیدوار قربهء زرین و سقا دیده امخاقانی چو سقّا آب چشمه بیش ریزد ز چشمه کآب خیزد بیش خیزدنظامی تا بیابی بهر لشکر آب را در سفر سقّا شوی اصحاب رامولوی گداطبع اگر در تموز آب حیوان به دستت دهد جور سقّا نیرزدسعدی ( 1) - بنا به ضرورت شعر بدون تشدید تلفظ می شود.