سعادت
[سَ دَ] (ع اِمص) سعاده : حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواشاورمزدی از درگه شهنشه مسعود با سعادت زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری منوچهری گفتم [ ابونصر مشکان ] سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد (تاریخ بیهقی) سعادت با این یار است (تاریخ بیهقی) که کیمیای سعادت در این جهان سخن است بزرگمهر چنین گفته بوده با کسری ناصرخسرو تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد مسعودسعد اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل به کارها راه یابد (کلیله و دمنه) و کدام سعادت از این بزرگتر (کلیله و دمنه) مردم از مشتری و زهرهء چرخ خود سعادت چرا طمع آردانوری بدل اسیر هوای تو گشت خاقانی اگر بجان بجهد هم سعادت مرد است خاقانی بخت که سیارهء سعادت شاه است یوسف تازه مگر که از سفر آوردخاقانی با حصول ارادت و شمول سعادت روی بغزنه نهاد (ترجمهء تاریخ یمینی) و همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید (گلستان چ یوسفی ص 71 ) - سعادت سنج؛ سنجندهء سعادت اندازه گیرندهء سعادت : کمان را استخوان بر گنج کرده ترازو را سعادت سنج کردهنظامی هیچ دانی که چند بردم رنج تا ز رویت شدم سعادت سنج امیرخسرو (از آنندراج).