سروبن
[سَرْوْ بُ] (اِ مرکب) درخت سرو : موسیجه و قمری چو مقریانند از سروبنان هر یکی نبی خوانخسروانی سروبنان کنده و گلشن خراب لاله ستان خشک و شکسته چمنکسایی بزیر یکی سروبن شد بلند که تا ز آفتابش نباشد گزندفردوسی بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شود زندواف( 1) زندخوان بر بیدبن شاعر شود منوچهری سروبن چون به شصت سال رسید یاسمن بر سر بنفشه دمیدنظامی تا نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهننظامی نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست حافظ || قد و قامت : لیلی چو شد آگه از چنین حال شد سروبنش ز ناله چون نالنظامی ( 1) - ن ل: زندباف.