سرسبز
[سَ سَ] (ص مرکب) تر و تازگی عیش (برهان) (آنندراج ||) خوش و خرم (غیاث) : خانه سرسبزتر ز سایهء سرو باده گلرنگ تر ز خون تذرونظامی اگر شد سهی سرو شاه اخستان تو سرسبز بادی در این گلستاننظامی بر این زرد گل گر ستم کرد باد درخت گل سرخ سرسبز بادنظامی که سرسبز باد این همایون درخت که شاخش بلند است و نیروش سخت نظامی مقعد صدقی که صدیقان در او جمله سرسبزند و شاد و تازه رومولوی خال سرسبز تو خوش دانهء عیشی است ولی بر کنار چمنش وه که چه دامی داری حافظ || آباد (غیاث ||) روان نافذ : ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوندسوزنی ||جوان صاحب دولت و کامکار (برهان) (آنندراج) جوان (غیاث) (شرفنامه) : فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ استنظامی || درخشان فروزان روشن : اختر سرسبز مگر بامداد گفت زمین را که سرت سبز بادنظامی || حیات و زندگی (برهان) (آنندراج ||) فایق و بهتر (غیاث ||) پادشاه (برهان) (آنندراج) - سرسبز بودن:سرسبز باش چون فلک رویت از نشاط اقبال کرده همچو عقیق احمر آفتابخاقانی به فصل گل به موقان است جایش که تا سرسبز باشد خاک پایشنظامی - سرسبز شدن؛ رونق و رواج کار (مجموعهء مترادفات ص 187 ) : دگرباره سرسبز شد خاک خشک بنفشه برآمیخت عنبر به مشکنظامی در بهاران کی شود سرسبز سنگ خاک شو تا گل بروید رنگ رنگمولوی - سرسبز کردن:نعمت ده و پایگاه سازت سرسبزکن و سخن نوازتنظامی.