سرسام
[سَ] (اِ مرکب) مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام بمعنی ورم شرح قانون و رشیدی نوشته که صاحب این مرض از روشنی ایذا یابد و بی آرام شود (آنندراج) (غیاث) صاحب قاموس گوید: مرکب از دو کلمهء فارسی است، سر بمعنی رأس و سام بمعنی بیماری چنانکه در برسام، بر بمعنی سینه و صدر و سام بمعنی بیماری است (یادداشت بخط مؤلف) سرسام لفظ فارسی است همچون برسام، از بهر آنکه بر سینه است و سام آماس است یعنی آماس عضلهء سینه و سرسام یعنی آماس سر (ذخیرهء خوارزمشاهی) : امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد چنانکه بار نتوانست داد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517 ) خداوند سرسام اندر تب مطبقه سوزان باشد و چشمهاء او سرخ و رگها و چشم او برخاسته (ذخیرهء خوارزمشاهی) زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام مسعودسعد این علت جان بین همی علت زدای عالمی سرسام وی را هر دمی درمان نو پرداخته خاقانی بیمار دل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خلانخاقانی تب مرا گفت که سرسام گذشت من پس آن شوم انشاءاللهخاقانی سودای دلش بسر درآمد سرسام سرش بدل برآمدنظامی دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خوابنظامی شهدی که ز سر نشتر زنبور بجستست سرسام ز پی دارد اگرچند گزیدستعطار گفت اسبابی پدید آرم عیان از تب و قولنج و سرسام و سنانمولوی ترا سرسام جهل است و سخن بیهوده میگویی حکیمی نیست حاذق تا که درمانی کند در وقت سلمان ساوجی (از شرفنامه).