سرخی
[سُ] (حامص) ترجمهء حُمْره (از آنندراج) سرخ بودن رنگ سرخ داشتن : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش او خود سپیدرودکی چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شایدلبیبی تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید قوت بازوی عدلی سرخی روی امان فرخی کاولین روز بر سپیدی حال سرخی جامه را گرفت بفالنظامی (|| اِ) خون : آن مردی است که او را از کام و دهان سرخی میرود و زنی که او را از بواسیر سرخی میرود (ذخیرهء خوارزمشاهی) این دختر را علتی هست که در ایام عذر ده پانزده من سرخی از وی برود و او عظیم ضعیف شود (چهارمقاله ||) غازه که زنان با آن روی رنگین کنند : سرخی آرایشی نوآئین است گوهر سرخ را بها زین استنظامی || مرکبی سرخ که بدان نویسند : همگی را منشی الممالک به سرخی و آب طلا بدین موجب که حکم جهانمطاع شد مینویسد (تذکره الملوک چ 2 ص 24 ) و طغرای آب طلا و سرخی، مختص قلم منشی الممالک (تذکره الملوک چ 2 ص 25 ) - سرخی وا شدن؛ منفعل و محجوب شدن (آنندراج) : در چمن رنگی برنگی از رخت گلها شدند غنچه ها دیدند آن لب را و سرخی وا شدند طالع.