سرخر
[سَ رِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)معروف و به عربی رأس الحمار میگویند (برهان) سر الاغ || چوبی که سر خر بدان برداشته بر کنارهء فالیز گذارند (غیاث) : آن خرسری که شعر سراید به لحن خر پالیز شاعران را گوید سرخرم یعنی ز من شکوهد هر جا که شاعری است آن ظن مبر به من که بدو این گمان برم سوزنی گفت دهاقین را رسمی باشد که در میان جالیز چشم زخم را سرخر آویزند (جهانگشای جوینی (||) ص مرکب) بی حیا (انجمن آرا) (آنندراج) کنایه از مردم بی حیا باشد (برهان ||) مخل (انجمن آرا) مخل و برهمزن کار (غیاث) (آنندراج ||) گرانجان که نه بر جای خود در مجلس نشیند (غیاث) کسی که بی موقع به جایی بیاید و بنشیند که جای او نباشد (برهان) (آنندراج) آنکه حضور یا ورود او مانع گفتاری یا کردن کاری است (یادداشت مؤلف) مزاحم : ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سرخر باشند آن مجلس پالیز سوزنی همیشه گرم چو طنبور بود صحبت ما نگشت بی سرخر کوک ساز عشرت ما شفیع اثر (از آنندراج) - سرخر شدن؛ مزاحم شدن موی دماغ شدن - امثال:سرخر باش صاحب زر باش یک دم نشد که بی سرخر زندگی کنیم.