سربسته
[سَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانهء آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد سربمهر : آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس بهرامی سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام خاقانی آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر اوخاقانی هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربستهنظامی کوزهء سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفتمولوی || آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامهء سربسته، پاکت سربسته : چو سربسته شد نامهء دلنواز رساننده را داد تا برد بازنظامی بلیناس را با دگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گراننظامی || مبهم مجمل بدون شرح و تفصیل : پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهستهنظامی فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدیدنظامی سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردارحافظ لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتهء سربسته چه دانی خموشحافظ - سربسته گفتن؛ به اجمال گفتن خلاصه بیان کردن : حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که (تاریخ بیهقی) سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سرناصرخسرو بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویندنظامی || پوشیده پنهان : راز سربستهء ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر حافظ || غامض مشکل : همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان فرخی.