سحرگاه
[سَ حَ] (اِ مرکب، ق مرکب)همان زمان پیش از صبح (بهار عجم) (آنندراج) سحر پیشک از صبح : دلخسته و مجروحم و پی خسته و گمراه گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه خسروانی عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نمازآغاجی نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتن پهلویفردوسی فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای منوچهری از بامداد تا بشبانگاه می خوری وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی منوچهری سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را ( هزیمتی هول رسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492 ) اگر خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617 نگه کن سحرگاه بر دست سیمین بزر اندرون دُرّ شهوار داردناصرخسرو هر سحرگاهش دعای صدق ران پس بسوی عرش فرسایی فرست خاقانی (دیوان چ سجادی ص 827 ) و از آه سحرگاه او نمی اندیشید (سندبادنامه ص 194 ) مغنی سحرگاه بر بانگ رود بیاد آور آن پهلوانی سرودنظامی دو چشمش چون دو کوکب بر رخ ماه فروزان تر ز کوکب در سحرگاهنظامی شبی دائم که در زندان هجران سحرگاهم بگوش آمد خطابیسعدی سحرگاه ملک با تنی چند از خاصان ببالین قاضی آمد (سعدی) من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می آید صفیرمحافظ سحرگاهی بود که حضرت خواجه بکلبهء این فقیر رسیدند (انیس الطالبین ص 24 ) رجوع به سحر و سحرگاهان شود.