اتمام
[اِ] (ع مص) انجام دادن. بپایان رسانیدن. پرداختن. اکمال. تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرجامانیدن : والله الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتکین گفتند که امروز ... شغلی فریضه است.. تا آن اتمام کرده آید. (تاریخ بیهقی). غرض من آن است که پایهء این تاریخ بلند گردانم... و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم. (تاریخ بیهقی). شرط کردند و دختر را نکاح و عروسی به اتمام رسید. (قصص الانبیاء). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراح کند ظفر یابد. (کلیله و دمنه). حالی را قومش در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشهء انعام دربارهء تو به اتمام رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| تمام شدن. (زوزنی) (مؤید).
-اتمام حجت؛(1) تمام کردن حجت بر خصم : فضل علی را برای شما گفته ام اما برای اتمام حجت برای شما گفتم. (قصص الانبیاء).
- اتمام قمر؛ بدر تمام گردیدن. (منتهی الارب).
- اتمام نبت؛ تمام شدن نمو گیاه و گل آوردن. (منتهی الارب).
|| آبستن شدن زن. (زوزنی). || نزدیک شدن زه آبستن. نزدیک رسیدن ایام زادن زن. (منتهی الارب). ایام بار گرفتن زن. (تاج المصادر بیهقی). || اتمام، در نماز مسافر، خلاف قصْر است. (منتهی الارب). || اتَمّ فلاناً؛ تمّ و تُمَّه داد فلان را. (منتهی الارب).
(1) - Ultimatum.
|| تمام شدن. (زوزنی) (مؤید).
-اتمام حجت؛(1) تمام کردن حجت بر خصم : فضل علی را برای شما گفته ام اما برای اتمام حجت برای شما گفتم. (قصص الانبیاء).
- اتمام قمر؛ بدر تمام گردیدن. (منتهی الارب).
- اتمام نبت؛ تمام شدن نمو گیاه و گل آوردن. (منتهی الارب).
|| آبستن شدن زن. (زوزنی). || نزدیک شدن زه آبستن. نزدیک رسیدن ایام زادن زن. (منتهی الارب). ایام بار گرفتن زن. (تاج المصادر بیهقی). || اتمام، در نماز مسافر، خلاف قصْر است. (منتهی الارب). || اتَمّ فلاناً؛ تمّ و تُمَّه داد فلان را. (منتهی الارب).
(1) - Ultimatum.