سپاه
(5)« افساد » 4) و )« افساد » 3)، استی )« سپه » 2) (قشون)، ارمنی عاریتی و دخیل )« سپاذه » 1)، اوستا )« تَخمه سپاد » [سِ] (اِ) از پارسی باستان 6) (مجموعهء لشکریان) رجوع شود به اسپاه، اسبه، سپه (حاشیهء برهان قاطع چ معین) )« سپاه » (مقدار بسیار، سپاه، فوج)، پهلوی فوج و لشکر (آنندراج) لشکر گشن و انبوه اسپاه و اسپه از این لغت است (شرفنامهء منیری) جند (ترجمان القرآن) جیش (دهار) عسکر قشون لشکر خیل (دهار) : خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است مر نیک بختیم را بر روی او نشان است رودکی سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمونابوشکور سپاهی که نوروز گرد آورد همه نیست گردش ز ناگه شجامدقیقی پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ و اسب و رفتار فرزین و شاهفردوسی رده برکشیده سپاهش دو میل بدست چپش هفتصد ژنده پیلفردوسی نباید که بیکار باشد سپاه نه آسوده از رنج و تدبیر شاهاسدی با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا ناصرخسرو تنها یکی سپاه بود دانا نادانْت با سپاه بود تنهاناصرخسرو سپاه زنگ بغیبت او [ شاه ستارگان taxma spada (2) - spadha (3) - spah (4) - ( ] بر لشکر روم چیره گشت (کلیله و دمنه ||) درشت (آنندراج) ( 1 - afsad (5) - afsad (6) - spah.