ساقی
(ع ص، اِ) آب ده (مهذب الاسماء) (دهار) آب دهنده ج، سُقات (منتهی الارب) آنکه سیراب کند آنکه تشنگی فرونشاند آبدار : و سیدالشهداء حمزه و ساقی حجاج عباس، اعمام (حضرت علی) [ بودند ] (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 10 ||) چمانی (برهان) جمانی (برهان) شرابدار (لمعات عراقی) جُعَفّی (منتهی الارب) بچه خور پیاله گردان پسر رز (مجموعهء مترادفات) باده ده، شراب ده میگسار آنکه شراب بحریفان پیماید آنکه می در ساغر حریفان درافکند غلامان خوبروی که در بزمها می بحریفان می پیمودند در قاموس کتاب مقدس آمده: یکی از کارهای مهم و معتبر درگاه سلاطین این بود که پیاله بدست پادشاه دهند این مطلب بر حسب رسوم اهالی مشرق زمین است که پیاله بر سفره نمی گذاردند بلکه بدست گرفته میگردانیدند و ساقیان را در خانهء پادشاه رئیسی بود -انتهی : ای بلبل خوش آوا آوا ده ای ساقی آن قدح را با ما دهرودکی بپیمود ساقی و می داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زودفردوسی بده ساقی نوش لب جام می بنوشم بیاد شه نیک پیفردوسی بده ساقیا جام گیتی نما که او عیب ما را نماید بمافردوسی نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله منوچهری بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه منوچهری و این ساقیان ماهرویان عالم بنوبت دوگان دوگان می آمدند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ) سلطان این طغرل را بپسندید و در جملهء هفت و هشت غلام که ساقیان وی بودند پس از ایاز بداشت (ایضاً ص 253 ) هر کجا ماهی است یا ساقی است یا دربان ترا هر کجا شاهی است یا بندی است یا مهمان ترا قطران تبریزی ساقیان ماهروی و چیره بر مردان ترا مطربان چربدست و چیره بر دستان ترا قطران تبریزی ز آب خرد خشک نگشتی لبت گرت یکی مشفق ساقیستیناصرخسرو و کسانی که که از خواص معروف باشند گرداگرد تخت هریک ایستند چون سلاحداران و ساقیان و مانند این (سیاستنامه) عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا تا ساقی( 1) من آن بت حوری لقا کند مسعودسعد (دیوان ص 639 ) مرد میخوار نماینده بدستی مه نو دست دیگر سوی ساقی که می کهنه کجاست؟ ازرقی دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین ساقیان شهد لب با طرهء عنبر نثارازرقی مطرب و ساقی همی مست و خوش اندرهم شده در ببسته، کرده بیرون هر که بوده هوشیار ازرقی درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده سنائی ساقیامی ده که جز می عشق را بدنام نیست وین دلم را طاقت اندیشهء ایام نیست سنائی به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار قوامی رازی نه ساقی و نه مطرب و نه یار و نه حریف او بود و انوری و می لعل والسلامانوری ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام باده اندر جام جان ریز ای غلامانوری می و معشوق و ساقیی، زین پس زحمت دیگران نمی خواهمانوری بر کف ساقیان بزم اجل ساتگینی گران نبایستیمجیر بیلقانی از بادهء درد، ناز ساقی بترست وز صبر گریز پای، عاقی( 2) بترست مجیر بیلقانی ای ساقی الغیاث که بس ناشتا لبیم زان می بده که دی به صبوحی چشیده ایم خاقانی ساقیان نیز از پی یک بوس خشک با زر تر نقد جان درخواستندخاقانی ساقی بیاددار که چون جام می دهی بحری دهی که کوه غم از جا برافکند خاقانی بیا ساقی آن می نشان ده مرا از آن داروی بیهشان ده مرا بیا ساقی از خود رهاییم ده ز رخشنده می روشناییم دهنظامی پیاپی شد غزلهای فراقی برآمد بانگ نوشانوش ساقی نظامی (خسرو و شیرین) به مجلس گرمی و ساقی نماند چو باقی ماند، او باقی نماند نظامی (خسرو و شیرین) در ده می عشق یک دم ای ساقی تا عقل کند گزاف در باقی این عقل گزاف گوی پر دعوی بگذار که شب گذشت ای ساقیعطار ای ساقی اهل درد، درین حلقه حاضرند می ده که کار می ز مهمات میکنمعطار ساقیا خون جگر در جام ریز تا شود پرخون دلی کز سنگ نیستعطار این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است کامروز هم او حریف و هم او ساقی است هان ای ساقی باده مرا افزون کن کز هستی ما هنوز چیزی باقی است نجم الدین رازی ای ساقی خوش بادهء ناب اندر ده مستان شده ایم هین شراب اندر ده نجم الدین رازی ساقی بیا که موسم عید است و ماه دی پروانه ای فرست به روح از چراغ می سیف اسفرنگ ساقیا این می از انگور کدامین پشته است که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست مولوی ساقی بیار باده که ایام بس خوش است امروز روز باده و خرگاه و آتش است ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف مجلس چو چرخ روشن و دلدار مهوش است مولوی ساقیا پای دار تا ز کفت می سرجوش پایدار خوریممولوی دریغا! روزگار نوش بگذشت ندیمم بخت بود و یارساقی دلم را شاد کن ساقی که نگذاشت جدایی برمن از غم هیچ باقیعراقی ننهاده هنوز چون پیاله لب برلب دلگشای ساقی ترسم که کند خرابیی باز چشم خوش دلربای ساقیعراقی چه دلها بردی ای ساقی به ساق شهوت انگیزت( 3) دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت سعدی ساقی اگر باده ازین خم دهد خرقهء صوفی ببرد میفروش سعدی (طیبات) ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس برده اند سعدی (طیبات) ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را همام تبریزی شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی بریز خون صراحی بیار بادهء باقی تو خضر وقت و شب ظلمت است در قدح آویز که باده آب حیات است خاصه از لب ساقی خواجوی کرمانی گهی که ساقی حزمش کند هوای صبوح می یقین به دهان گمان فرو ریزد خواجوی کرمانی حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می خواجوی کرمانی ساقی بیار می که چنان سوخت دل ز عشق کز سوز این کباب همه خانه بوگرفت امیرخسرو دهلوی سودای زهد خشکم بر باد داده حاصل مطرب بزن ترانه، ساقی بیار باده سلمان ساوجی هر که این آب خورد باقی ماند چشم او بر جمال ساقی ماند اوحدی (جام جم) اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم حافظ ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آرحافظ خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی گر فلک شان بگذارد که قراری گیرند حافظ به مطرب شب چه خوش میگفت چنگش خوشا می کز لب ساقی است رنگش کمال خجندی به آن لب ساقیا گویی برابر داشتی می را که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد کمال خجندی بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم می گلگون طلب داریم و گل در ساغر اندازیم کمال خجندی بیاور ساقی آن جام صفا را دمی از ما رهایی بخش ما را شمس الدین محمد مغربی بی دف و ساقی و مطرب همه در رقص و سماع بی می و جام و صراحی همه در نوشانوش عصمت بخارایی ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است شویندهء آلایش هر بود و نبود است وحشی بافقی ساقی بشو دو رنگی امید و بیم را بنما بما حقیقت عهد قدیم را نظیری نیشابوری ساقی به قدح ریز می توبه شکن را تا از سخن توبه بشوئیم دهن را وحید قزوینی ای که میگویی چرا جامی بجانی میخری این سخن با ساقی ما گو که ارزان کرده است بابا فغانی ساقی مدام باده باندازه میدهد این بیخودی گناه دل زود مست ماست بابافغانی می مخور بسیار اگر چه باشدت ساقی خضر کانچه امشب آب حیوان است فردا آتش است بابا فغانی آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی آن جوان خوبرو وان مرشد کامل کجاست؟ هلالی استرآبادی رسید موسم گشت چمن بیا ساقی که تازه شد هوس باده و هوای قدح هلالی استرآبادی ساقیا میخانه دریایی است پر ز آب حیات جهد کن تاکشتی خود را در آن دریا کشیم هلالی استرآبادی ز ماه عید بی ابروی ساقی هیچ نگشاید به یک ناخن گره نتوان ز کار عیش واکردن کلیم کاشانی تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم صائب تبریزی دو صبح صادقند از یک گریبان سر برآورده ید بیضای ساقی تا بیاض گردن مینا صائب تبریزی طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را صائب تبریزی -امثال: ساقی که غلط کند خود نوشد || نزد صوفیه، فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند کذا فی بعض الرسائل (کشاف اصطلاحات الفنون ||) نزد سالکان پیر کامل و مرشد مکمل (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات ||) صور جمالیه که از دیدن آن سالک را خماری و مستی حق پیدا شود || نیز حق تعالی ساقی صفت گشته شراب عشق و محبت به عاشقان خود میدهد، و ایشان را محو و فانی میگویند و این معنی را جز ارباب ذوق و شهود دیگری در نمی یابد (کشاف اصطلاحات الفنون ||) در تداول امروزی زن یا مردی از خدمهء شیره خانه که تریاک یا شیره را بوسیلهء چراغ یا نگاری یا ابزار دیگر برای دود کردن بدهان معتادان می نهد ( 1) - ظ: ساقیی ( 2) - چنین است در نسخهء خطی ( 3) - ن ل: فتنه انگیزت.