زور
(اِ) توانایی قوه قوت نیرو (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) قوت و توانایی و با لفظ زدن و آوردن و داشتن و رسیدن و دادن مستعمل است (آنندراج) قوت قدرت نیرو هنگ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) قوت (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) در 3) در )« زئور » 2) (قوت) ارمنی )« زاور » 1) (قوت)، از اوستا )« زور » زبان کنونی به ضم اول و در قدیم با واو مجهول، پهلوی بهمین معنی آمده قوت نیرو توانایی (حاشیهء برهان چ معین) اکنون در فارسی زور( 4) تلفظ می کنیم و بمعنی « زاور » فارسی قوت است و در اوستا زاور( 5) آمده است (یسنا ص 125 ) : چون برون کرد زو بزور و هنگ در زمان درکشید محکم تنگ شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) زیر لگد به جمله همی خستشان به زور چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید بشار مرغزی سیاوش مرا همچو فرزند بود که بافر و با زور و اروند بود فردوسی (یادداشت ایضاً) بیفشرد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار بر پای خاستفردوسی نبیند چنو کس به بالا و زور به یک تیر برهم بدوزد دو گورفردوسی کره ای را که کسی نرم نکرده ست ( متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز لبیبی( 6 (یادداشت ایضاً) ناید زور هزبر و پیل ز پشه ناید بوی عبیر و گل ز سماروغعنصری گرت زور باشد ز پیلان بسی بود هم به زور تو افزون کسیاسدی به خاموش چیره زبانی دهد( 7) به فرتوت زور جوانی دهداسدی به زور و هنر پادشاهی و تخت نیابد کسی جز به فرخنده بختاسدی و از زور که گشاد شود [ آماس ریم در ذات الریه ] نیک بلرزاند (ذخیرهء خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) دشمن ضعیف اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد (کلیله و دمنه) ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل دردا که زور رستم دستان نیافتمخاقانی زور جهان بیش ز بازوی ماست سنگ وی افزون ز ترازوی ماستنظامی چون بیفتد تیر آنجا می طلب زور بگذار و به زاری جو ذهبمولوی زورت ار پیش می رود با ما با خداوند غیب دان نرود(گلستان) زر نداری نتوان رفت به زور از دریا زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار سعدی شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش حافظ - امثال: زور بر گاو و ناله بر گردون، نظیر: که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 929 ) زور به خر نمی رسد، زن به پالانش؛ مثلی است (آنندراج) رجوع به زورش به خر نمی رسد شود زور به کشتن دهد، زر به جهنم برد (امثال و حکم ایضاً) زورت بیش است حرفت پیش است رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زور جای حساب را می گیرد، نظیر: زور که آمد حساب برخاست زور حق را پایمال می کند رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زور حق را پایمال می کند رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زوردار بی روز( 8) را هَرْد؛ هَرْد در لهجهء لران بمعنی خورْد باشد و مراد آنکه قوی ضعیف را در کار خویش کند رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زوردار پول نمی خواهد بی زور هم پول نمی خواهد رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار (زر نداری نتوان رفت به زور از دریا) سعدی رجوع به ای زر تو خدا نه ای شود (امثال و حکم ایضاً) زورش به خر نمی رسد پالانش را می زند، یا به پالان می چسبد: چون با یاران خشم کنی جان پدر بر من ریزی تو خشم یاران دگر دانی که منم زبونتر و عاجزتر پالان بزنی چو برنیایی با خرفرخی حرف قرآن را ضریران معدنند خر نبینند و به پالان بر زنند مولوی (امثال و حکم ایضاً) زور قبض و برات نمی خواهد، نظیر: زور جای حساب را می گیرد رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ایضاً) زور که آمد حساب برخاست (برمیخیزد) رجوع به الحکم لمن غلب شود (امثال و حکم ص 930 ) - بزور؛ کرهاً جبراً قهراً قسراً به صعوبت به ستم به جبر به عنف (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) - بزور گرفتن؛ به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن (ناظم الاطباء) - پرزور؛ قوی و سخت و محکم و باقوت (ناظم الاطباء) - پیل زور؛ سخت قوی که زور و توان پیل دارد رجوع به پیل شود - زور دست؛ نیروی دست نیرومندی قدرت قوت : وگر نیست این جنگ را زور دست دل من به خیره چه باید شکستفردوسی بر این برز و بالا و این زور دست کنی اژدها را به شمشیر پستفردوسی چو پیغمبران مر تو را معجز است زمین زور دست ترا عاجز است شمسی (یوسف و زلیخا) - زور دل؛ شجاعت قوت قلب : بیفکند از ایشان فراوان به گرز که با زور دل بود و با فر و برزفردوسی کجاست آن همه دانش و زور دست کجاست آن بزرگان خسروپرستفردوسی چنین داد پاسخ دلیر که من زور دل دارم و چنگ شیرفردوسی - زوردیده؛ تعدی و ستم دیده : از آن زوردیده تن زورمند بفرمود تا برگرفتند بندنظامی - زورزورکی؛ به تکلف و تصنع با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده) - زور شدن به کسی؛ به زور فائق آمدن بر کسی بر او بزور غلبه کردن (یادداشت بخط مرحوم دهخدا ||) - ظلم شدن به او (یادداشت ایضاً) - زور شنیدن؛ تحمل جبر و جوری کردن (یادداشت ایضاً) - زورکی؛ زورزورکی (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ عامیانهء جمالزاده) به زور با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند (فرهنگ فارسی معین) شاعر زورکی نویسندهء زورکی (فرهنگ عامیانهء جمالزاده) : الا ای نویسندهء زورکی نویسنده هم زورکی، آی زکی شهریار (از فرهنگ عامیانه ایضاً) - زورِ گُردی؛ نیروی پهلوانی کوشش کامل قوت تمام : به گردان چنین گفت کای سروران سواران ایران و جنگ آوران همی زور گردی به جای آورید جهان را ز مردی به پای آوریدفردوسی - زورورزی کردن؛ به کارهای زورخواه مشغول شدن: زورورزی مکن باز رعاف میشوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) - زور و زر؛ توانایی و ثروت و دارایی (فرهنگ فارسی معین) : جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان خاقانی برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که می توان برداشت اوحدی را چو زور و زر کم بود دست زاری بر آسمان برداشتاوحدی سکندر را نمی بخشند آبی به زور و زر میسر نیست این کار حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) فیض ازل به زور و زر ار آمدی بدست آب خضر نصیبهء اسکندر آمدی حافظ (یادداشت ایضاً) - شیرزور؛ دارندهء نیروی شیر پرتوان قدرتمند - گاوزور؛ بسیارزور که زور گاو دارد نیرومند || فشار (فرهنگ فارسی معین ||) غلبه || جهد و سعی و کوشش سخت || ثقل و سنگینی (ناظم الاطباء ||) جور و ستم و ظلم (فرهنگ فارسی معین) ستم و زبردستی و جور و جبر (ناظم الاطباء) ستم جور جفا ظلم عدوان (یادداشت بخط این شعر به ولیدی هم نسبت داده - (zor (2) - zavar (3) - zaur (4) - zur (5) - zavar (6 - ( مرحوم دهخدا) ( 1 شده است ( 7) - شراب ( 8) - کذا و ظ: بی زور.