ز
ز (حرف) صورت حرف سیزدهم است از حروف هجا و در حساب جُمَّل آن را به هفت دارند و در شمار ترتیبی نمایندهء عدد 13 زاء خالصه و زاء اخت الراء گویند و در تجوید از حروف ،« ژ» است و نام آن زاء، زای، زی و ز است و آن را در مقابل زاء غلیظه اسلیه و مائیه و حروف مهجوره و نیز از حروف مصمته مکسوره باشد و در اصطلاح وقوف سجاوندی علامت خاصه برای مواضعی از آیات قرآن است که وصل در آنها اصل و وقف نیز مستحسن باشد و در تقویم نگاری نمایندهء روز شنبه است و نیز مراد از این را در خط عربی بدین گونه تعریف کند: و مقدار سر زای دو نقطه « ز» حرف برج عقرب باشد مؤلف نفائس الفنون صورت حرف است و گفته اند که ربع مجموع او باشد از طرف بالا باریکتر فرا گیرند و طرف زیرین از آن غلیظ تر چه او مرکب است از یک خط مقوس و ربع دائره (نفائس الفنون ص 10 ) و رمز زائد است اندر کتابت چون کاتب چیزی زیاده بر اصل نویسد و بر سر کلمه گذارند و این برای آن است که مکتوب را محو نکنند و بر « الی » و آنجا که قسمت زائد ختم شده بر بالای آخرین کلمه « ز» اول تبدیل شود مانند: روز = روج سوز = سوج سوزه = سوجه « ج» در برخی از لهجه های فارسی: به « ز» آن خط نکشند حرف پوزش = پوجش مردآویز = مرداویج غریفز = غریفج( 1) ارز = ارج ارغز = ارغج پزشک = بجشک( 2) پنبه زار = پنبه جار (به لهجهء طبری) زیر = جیر تیریز = تیریج زلو = جلو ملاز = ملاج، ملاجه نوز = نوج( 3) : زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج مجد همگر (رشیدی) کارزار = کالجار، کالنجار آزیش = آجیش آزیدن = آجیدن مرگ ارزان = مرگ ارجان راز = راج باز = باج بز = بج : ای فلک بوس داده بر کف پاج هیچ نیکی ز تو نداشته باج بخت نیکت چو بج به تبدیل شود: پزشک = پچشک : همرنگ زرشک شد سرشکم بگرفت « چ» و به u آس دوان در بهمان به آستان تو باجسوزنی تبدیل گردد: بیاز، از آختن بیاموز، از « خ» رگ مجس پچشکم نایزه = نایچه و در صرف پاره ای از افعال و مصادر فارسی به آموختن بیامیز، از آمیختن بیاویز، از آویختن بیفراز، از افراختن بیفروز، از افروختن بینداز، از انداختن بیندوز، از اندوختن بباز، از باختن ببیز، از بیختن بپز، از پختن بپرداز، از پرداختن بتاز، از تاختن بدوز، از دوختن بریز، از ریختن بساز، از ساختن سپوز، آید: زکیدن « ژ» از سپوختن بسوز، از سوختن بفراز، از فراختن بگداز، از گداختن بگریز، از گریختن بنواز، از نواختن و بدل از = ژکیدن آزخ = آژخ زیره = ژیره کوز = گوژه : بدو گفت کای پشت بخت تو کوز کسی از شما زنده مانده ست نوزاسدی در « ژ» و دشت را شبنم چرخ کوز کند ایمن از تف و تاب تموزنظامی مزده = مژده بازگونه = باژگونه زنده پیل = ژنده پیل و به تبدیل گردد: زفت = سفت دیز = دیس شب دیز « س» بدل شود: زیر = ژیر (به لهجهء گیلکی) روز = روژ زند، زنده = ژند و به = شب دیس ایاز = ایاس : گر تو مرد طالبی و حق شناس بندگی کردن بیاموز از ایاسعطار پرواز = پرواس پرداز = پرداس : به عهد او بود از جور بدکنش رستن به خیر او بود از شر این جهان پرداس تنگز = تنگس : چهره همه گلگونه و تزویر چو لاله چنگال « ش» آید: اسپرز = اسپرس اسپریز = اسپریس (میدان کارزار) و به « س» همه ناخن درنده چو تنگس اثیرالدین اخسیکتی و بدل از تبدیل گردد: دندان ابریز = دندان اپریش، دندان فریش لغزیدن = لخشیدن زنگله = شنگله زلو = شلو، شلوک، شلکه، شلکا دریوز = دریوش : زین خانهء الفنج از این معدن کوشش برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش ناصرخسرو مریز = مریش : مرا خود دلی دردمند است و ریش تو نیزم نمک بر جراحت مریشسعدی زغال = شکال، زکال : گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد گردد بدل گردد: گریز = گریغ : نترسیده از نیزه و تیر و تیغ که در دین ما نیست روی « غ» و به u از سهم شما دانهء یاقوت شکالازرقی گریغفردوسی زالوک = غالوک : کمان گروههء زرین به چرخ گشته هلال ستاره یکسر غالوکهای سیم اندودخسروانی آمیز = بدل گردد: زغند = فغند : کرد روبه یوزواری یک « ف» و به u ؟ آمیغ : چو دریافت دلدار آمیغ جفت به باغ بهارش گل نو شکفت u ( زغند خویشتن را زان میان بیرون فکندرودکی هم آهوفغند است هم یوزتک هم آهسته خوی است هم تیزگام ؟ (از آنندراج بدل « م» و به u آید: مزیدن = مکیدن : ز بی شیری انگشت خود می مزید به مادر بر انگشت خود می گزیدنظامی « ک» و بدل از گردد: دژبراز = دژبرام (به معنی زشت، خشم آلود، و هر کدام احتمال عکس و ترادف نیز دارد (آنندراج) : بیارامید دیو دژبرامش بدل گردد: ستیزیدن = ستیهیدن، ستیهش : اندر ستیهش است به من این زن « ه» و به u همان آهسته خوی تیزگامشفخرگرگانی می نازدی به چادر و شلوارشناصرخسرو بازو = باهو براز = براه : کار زرگر شود به زر براه زر به زرگر سپار و کار بخواهعنصری مجلس شاه بدیدم نه بدان نظم و نسق صدر درگاه بدیدم نه بدان فرّ و براه درواز = درواه : ز بیم آتش تیغش که بر شود به فلک بدل گردد: « د» آید: زلقوم = حلقوم و گاه به « ح» در عربی: بدل از « ز» ستارگان همه در برج خویش درواهند امیرمعزی حرف آید: غرز « س» بدل گردد: کزیره = کسیره و گاه بدل از « س» بدل گردد: فزع = بذع( 5) و گاه به « ذ» عجالز = عجالد( 4) و گاه به آید: حزد = حصد زندوق = صندوق قوزقام = قوص قام لزق = لصق یزدق = یصدق و « ص» = غرس زعتر = سعتر و گاه بدل از « ص» تبدیل می شود: بزاق = بصاق، بساق زعتر = صعتر، سعتر قلقشندی گوید: گاه عرب « س» و « ص» در بعضی کلمات عربی به آید: حامز = حامض و « ض» تلفظ و صراط را همچون زراط ادا کند (صبح الاعشی ج 1 ص 161 ) و گاه بدل از « ز» را نزدیک به در « ز» بدل شود و به جای هر یک از آن دو به کار رود: عجالز = عجالط، عجالد حرف « د» و « ط» در برخی از الفاظ عربی با بدل شود: پزشک = بجشک « ج» آید مانند: زیبق = جیوه کنز = گنج هنزمن = انجمن (قاموس) و گاه به « ج» تعریب: گاه بدل از آید: « س» آید: زنده فیل = ژنده پیل کزاغند = گژاغند( 6) و گاه بدل از « ژ» تبدیل گردد: زنخ = ذقن و گاه بدل از « ذ» و گاه به بدل گردد: بوزی = بوصی « ص» آید: زنجرف = شنگرف زنجبیل = شنگبیل و گاه به « ش» رزداق = روستا، رستاق و گاه بدل از آید در همه موارد: از آن، زان از این، زین از انک، زانک از او، زو ازش، زش ازم، زم و بجای از، « از » گازر = قصار و مخفف در تمامی معانی و موارد استعمال به کار رود : بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش ز هر گونه ای برکشیده درفشفردوسی ز دیبا و دینار و در و گهر ز تاج و ز تیغ و کلاه و کمرفردوسی ز اسبان رومی و دیبای چین ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگینفردوسی ز پوشیدنی و ز گستردنی ز هر چیز کان باشد آوردنیفردوسی ز شهزادگان سیصد و شصت گرد دلیران و مردان بادستبردفردوسی ز چیزی که در گنج بد بردنی ز افکندنیها و گستردنیفردوسی ز زرین و سیمین و از تخت عاج همان یاره و طوق زرین و تاجفردوسی || از جملهء از زمرهء از افراد از تمامی : ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پایدابوشکور ز هر بدی که تو گوئی هزار چندانم مرا نداند زان گونه کس که من دانمسوزنی نه ز دولت نظری خواهم داشت نه ز سلوت اثری خواهم داشتخاقانی حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضائی حکم قضا بگردانحافظ || از طرف از سوی از جانب : مهر جوئی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بی هده ایرودکی ببر این همه هدیه ها نزد شاه بگویش ز دادار گیتی پناهفردوسی کنون روز بادافره ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیستفردوسی بگردون گردان کله برفراخت همه شادمانی ز یزدان شناختفردوسی ز یزدان بر آن شاه باد آفرین که نازد بدو تخت و تاج و نگینفردوسی همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر همه نیکوئیها بگیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست فردوسی به گرسیوز آمد ز کار نیا دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیافردوسی سحرگه مرا چشم بغنوده دوش ز یزدان بیامد خجسته سروشفردوسی آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی خیگی است پر از باد بیاویخته از بارلبیبی || از فراز از روی : یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش بکردار گویفردوسی || نزد پیش : خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهء دادخواهفردوسی || مطابق موافق با : ز راه خرد بنگری اندکی که معنی مردم چه باشد یکیفردوسی || از میان از بین : آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و باغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری رودکی هر که را بخت یارمند بود گو بشو مرده را ز گور انگیزخسروی دریغ آن شهنشاه والاگهر بمردی ز شاهان برآورده سرفردوسی خدنگی که پیکان او در ستیز ز ترکش برآورد گرد دلیرفردوسی ز همه خوبان سوی تو بدان یازم که همه خوبی سوی تو بود یازان شهره آفاق || از ظلم از ستم از بیداد از دست : چو بشنید رنگ رخش زرد شد ز گردون دل او پر از درد شدفردوسی گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان عنصری زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 524 ||) از طریق از روی : ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا مرا دگر ز کرم بر ره صواب اندازحافظ || از نزد از پیش : بدو گفت چون بازگردم ز شاه تو باید که با من بیائی براهفردوسی || بلافاصله بی درنگ : از او چیز بستد همه هر چه داشت به بند گرانش ز ره بازداشتفردوسی بنزدیک بهرام بردش ز راه بدان تا کند بیگناهش تباهفردوسی || ب به : سپاهی که نوروز گرد آورید همی نیست کردش ز ناگه شجامفرخی چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه حکاک ||در اندر : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغالرودکی || متعلق به مال : هنرها ز یزدان ترکیب « در » نبینی همی بچرخ طلب برنشینی همیفردوسی زمانه ز ما نیست گر بنگری ندارد کسی آلت داوریفردوسی || با شود و معنی سزاوار و شایسته را دهد: ز در از در : رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز گردن ز در سیلی و پهلو ز در لتلبیبی|| تعیین مقدار و مدت : بخشکی بکرد آنچه بایست کرد چه کشتی به آب اندر افکند مرد بفرمود تا توشه برداشتند ز یکساله تا آب بگذاشتندفردوسی بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی فرخی || ابتداء زمان و مکان، مرادف من ابتدائیه : ز آغاز باید که دانی درست سر مایهء گوهران از نخستفردوسی پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد ز عدن تا جزران و ز جزران تا ککری فرخی ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی چون مهر سخت کردی سست آمدی بمیدان سعدی ||از برکت در سایهء : شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که اهریمن استفردوسی || از انبوه از کثرت : وز آنجا بشهر بخارا کشید ز لشکر زمین شد همی ناپدیدفردوسی ز بس گونه گونه سنان درفش بسرهای زرین و زرینه کفشفردوسی بر او زر و گوهر همی ریختند ز هر مشک و عنبر همی بیختند ز دینار شد تارکش ناپدید ز گوهر کسی چهرهء او ندیدفردوسی بدو گفت فردا در این رزمگاه ز افکنده، موران نیابند راهفردوسی || دربارهء درخصوص راجع به : ز چیزی که رفت اندر آن رزمگاه بقیصر نبشت اندر آن نامه شاهفردوسی یکی نامه بنوشت زی شهریار ز پرموده و لشکر بیشمارفردوسی ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفتفردوسی || برای بعلت بسبب در نتیجه در اثر : بچاه سیصد باز اندرم من از غم او عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز شاکر بخارایی فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه خانه بتیک فاخته گون شدرودکی آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان خسروی چو خورشید بر آسمان روشنند ز مردی همه ساله در جوشنندفردوسی از ایشان ز صد نامور یک نماند ز کشته، گریزنده را ره نماندفردوسی ز بیچاره گان خواسته بستدی ز نفرین، به روی تو آمد بدیفردوسی ز نفط سیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوختفردوسی سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شدفردوسی بکوه هماون ز جوشن تنم بخست و نبود ایچ پیراهنمفردوسی ز ناخوبکاری که او رانده است به بد نام او در جهان مانده استفردوسی روز من گشت از فراق تو شب نوش من شد ز اندهانت کبستاورمزدی آن صنم را ز گاز و از نشکنج تن بنفشه شد و دو لب نارنجعنصری دوستانم همه مانندهء وسنی شده اند همه زانست که با من نه درم مانده نه زر عسجدی حیدر کز او رسید و ز فخر او از قیروان بچین خبر خیبرناصرخسرو آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش در غوغا بود ناصرخسرو تحیر است چو از دیدن ستاره بروز ز دیدن قمر اندر شبان تیره مراسوزنی گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان حافظ خنده و گریهء عشاق ز جائی دگر است می سرایم بشب و وقت سحر می مویم حافظ || بهره نصیب : ز تو آیتی در من آموختن ز من دیو را دیده بردوختننظامی ز من جستن و ره نمودن ز تو بجان آمدن جان فزودن ز تونظامی از او ناز و عتاب و عشوه و نامهربانیها ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها || از قبیل از گوهر از نژاد : بدو گفت پروردهء پیلتن سرافراز باشد به هر انجمن تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمیفردوسی || برای تشخیص و تمیز دو چیز و یا دو کس آید : چو بندوی شد بی گمان کان سپاه همی بازنشناسد او را ز شاهفردوسی || با برخی افعال آید و معنی روی گرداندن و جدا شدن، انصراف و گسیخته شدن دهد : بهستیش باید که خستو شوی ز گفتار بیکار یکسو شویفردوسی چو خواهی که یابی ز هر بد رهافردوسی گریزان برفتند یکسر سپاه ز گیو سرافراز لشکرپناهفردوسی بهنگامهء بازگشتن ز راه همانا نکردی بلشکر نگاهفردوسی چه رفتن ز پیمان چه رفتن ز دیناسدی ز تاب و رنگ همچون زمْردین تاج ز هم آمیخته گسترده بر عاج (ویس و رامین چ کلکته ص 16 ||) با برخی افعال بیاید و معنی ضد یا نفی معنی اصل آن فعل دهد: ز یاد کردن؛ از یاد بردن بخشیدن ز، بخشائیدن ز؛ دریغ کردن مضایقه و رجوع به بخشیدن ز، در این لغت نامه شود : که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم ز ایرج نه برداشتندفردوسی چه رفتن ز پیمان چه رفتن ز دیناسدی || گاه زائد و برای استواری وزن شعر یا زینت جمله آید: گر انکه، گر زانکه وزانکه، ور زانکه ناگه، ز ناگه ناگهان، ز ناگهان : ز ناگه بار پیری در من افتاد چو در خفته فتد ناگه کرنجوفرالاوی گر من بمثل سنگم با تو غرباسنگم ور زانکه تو چون آبی با خسته دلم ناری ابوشکور چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید گر زانکه نیست سیمت جفتی شمم فرست منجیک چو پیری درآید ز ناگه به مرد جوانش کند بادهء سالخوردفردوسی ز ناگه بروی اندر افتاد طوس تو گوئی ز پیل ژیان یافت کوسفردوسی وانگه به تبنکوی کش اندر سپردشان ور زانکه نگنجند بدو درفشردشان منوچهری ز ناگه بر مرغزاری رسید درختان بارآور و سبزه دید(گرشاسب نامه) همی خواست یاری بزاری و درد ز ناگه نریمان بدو بازخورد(گرشاسب نامه) که آفتاب شریعت بطالع مسعود به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد کمال الدین اسماعیل اگر رنجی ز ناگه در دل آید ز تسلیم و رضا کارت گشایدافسر || و بیشتر پس از بی، زیاده شود : بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم به رأی و عقل خود اندیشه کنمولوی بی ز ابراهیم نمرود گران کرد با کرکس سفر تا آسمانمولوی چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل نی کثیرستش ز نور و نی قلیلمولوی بی ز استعداد بر کانی روی بر یکی گوهر نگردی محتویمولوی بی ز دستی دستها بافد همی جان جان سازد مصور آدمیمولوی بی ز ضدی ضد را نتوان نمود وآن شه بی مثل را ضدی نبودمولوی بی ز مفتاح خرد این قرع باب از هوا باشد نه از روی صوابمولوی جانب دیگر برفت آن مرد زخم بی محابا بی مواسا بی ز رحممولوی نقش بی کف کی بجنبد بی ز موج خاک بی بادی کجا آید ز اوجمولوی گفت نه من پیش از او زاییده ام بی ز ریشی بس جهان را دیده اممولوی آنچنانکه میرود تا غرب و شرق بی ز زاد و راحله این دل چو برقمولوی گفت استعداد هم از شه بود بی ز جان کی مستعد گردد جسدمولوی || را (حرف اضافه در مفعول بواسطه) : بخوبی نهد رسم و بنیادها ز دولت بنیکی کند یادها (از آنندراج ||) نسبت به قیاس به : آنچه کرده است ز آنچه باید کرد سختم اندک نماید و سوتامفرخی فردا بیادگار صاحب از امروز چو نانک امروز بهتر است ز دینهسوزنی || از قبیل مانند : دگر آنکه گفتی که از خواسته ز دینار و از گنج آراستهفردوسی || برای تخفیف: آواز، آوا : هر در « ز» که جان خفته را از خواب جهل آوا کند خویشتن را گرچه دون است ای پسر والا کند ناصرخسرو ( 1) - مقصود از ابدال این کلمات و همچنین برخی کلمات دیگر فقط مقابلهء دو حرف و استعمال یک کلمه با هر یک از این دو و با چند حرف است در زبان دری و لهجه های آن نه ابدال از نظر زبانشناسی زیرا پاره ای از این کلمات دارای دو ریشه هستند که هر یک صیغ و مشتقات دارند ( 2) - ظاهراً تعریب باشد ( 3) - نوژ = ناژ: درخت کاج (برهان قاطع) (آنندراج) ( 4) - عجلزه و عجلز: اسب، شتر سخت و درشت (منتهی الارب) عجلد و تعلجد الامر؛ عظم و اشتد (اقرب الموارد) (قاموس) ( 5) - بدعه و ابذعه؛ اخافه و اقزعه (اقرب الموارد) (قاموس) ( 6) - کج آکند قزاغند قزاکند (برهان قاطع).