ابونصر
[اَ نَ] (اِخ) ابن محمد بن اسد مسمی به منصور. شار غرجستان مشهور به شار شاه در ترجمهء تاریخ یمینی آمده: ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد بحد مردی رسید و بقوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد و پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و بمطالعهء کتب و مجالست اهل ادب پرداخت و بلذت علم از لذّات ملک و شهوات دنیا قناعت نمود و حضرت او منبع فضائل و منتجع افاضل بود و هنروران جهان و محنت زدگان زمان درگاه او را مقصد آمال و امانی و کعبهء مطالب و مباغی ساخته بودند و از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه بنجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده و ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان خویش را گیرد و شار را بطاعت آرد. هر دو شار (پدر و پسر) دست ردّ بر روی مراد او بازنهادند و از جهت آل سامان که بر طاعت ایشان نشو و نمو یافته بودند و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بخدمت دیگری تن در ندادند و بوثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را با جمعی از ارکان دعوت و بنای دولت بمحاصرهء ایشان فرستاد و آن لشکر کوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزاء بود در مسافت آن دیار قطع کردند و از چند مخارم که از سمّ خیاط و مضمّ قماط تنگتر بود بگذشتند و با ایشان در چند موقف با محاربت و مناصبت بایستادند و سرهای بسیار چون برگ درخت فروریختند و خونهای چون سیل به روی زمین روان کردند و هر دو شار را از مضیقی بمضیقی میتاختند تا ایشان بقلعه ای در اقاصی ولایت خویش التجاء ساختند که در حضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی و عقاب را در مراقی آن عقاب بال گسسته گشتی و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت و خزائن و ودائع و اسباب ایشان بدست آورد و جمله با قبض گرفت تا امیر ناصرالدین بخراسان آمد و ابوعلی دل مشغول شد ابوالقاسم فقیه را بازخواند و هردو شار در زمرهء اعوان ناصرالدین بنصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی کشیدند و او را بکام خود بدیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند و بر آن جمله در امن و سکون روزگار گذاشتند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله و امین المله. و عتبی آورده است که چون اصحاب اطراف حکم سلطان را انقیاد نمودند و بطاعت دست بصفقهء بیعت یازیدند و منابر بذکر القاب میمون او بیاراستند مرا برسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرامی تمام تلقی کردند و از رغبتی صادق و حرصی غالب در بلاد غرشستان سکه و خطبه بنام همیون سلطان در شهور سنهء تسع و ثمانین و ثلث مائه مطرز گردانیدند و بوقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید و هر دو شار را بمدد خوانده ابونصر نوشتها بمن فرستاد و رقعه بمن نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را بحضرت فرستم تا صدق او در موالات حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق و مقرر گردد و من در جواب رقعهء او بنوشتم بدان حال که بر وفق حدس و فراست من آمد و بر عقب خبر رسید که ایلک خان به بخارا آمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید و بقایای قوم متفرق و آواره شدند و بر موجب التماس او آن ملطفات را بحضرت سلطان فرستادم و حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام رها کردم بموقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت و پسر او شاه شار بخدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهره ای تمام یافت و مدتی عزیز و مکرّم ملازم خدمت بود و از سر شطارت و لوثت طبع حرکات نامتناسب میکرد و از سر اعتزاز بعزت ملک و اغترار بنخوت پادشاهی از او سخنهای نالایق حادث میگشت که در خدمت ملوک موجب تأدیب و تعریک باشد و از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت و زلاّت او بنظر عفو و اغماض ملاحظه می افتاد تا دستوری خواست و سلطان او را با تشریف لایق و خلعت گرانمایه گسیل کرد و به افشین که مقر عز و مثابهء مجد او بود رسید و بر این جمله مدتی بگذشت تا سلطان را ارادهء غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم و بزیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد و مثالی به استدعای شاه شار روان کرد و از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که در بارهء او فرموده بود توقع کرد. دست خذلان دامن او بگرفت تا معاذیر نامقبول و علتهای معلول در میان نهاد و رای تقاعد و تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد و سلطان کار او فروگذاشت و روی بمهم خویش آورد و دشمن را جواب باز داد و از آن موکب ظفر بازگردید و مکاتبه شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند و در اثنای مثالی که به استدعای او صادر شده بود شطری از ایناس وحشت و ازالت عارضه ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد و نخواست که صنیعه ای که در باب او فرموده بود به یک زلت باطل کند. و غرس نعمتی که در حق او نشانده بود به یک عثرت از بیخ برآرد و شار از آن ملطفات نفور شد و تقدیر آسمانی عصابهء ادبار به روی او بازبست تا مجاهرت او بعصیان پیش سلطان روشن گشت و سلطان امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستاد و ایشان روی به ولایت او آوردند و ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند برای آنکه او بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود و ایشان با لشکری خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب که چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فرو شوند و چون مار در مداخل و مضایق زمین روند بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند و پدر بحکم وقوف بر خواتیم کارها و ممارست بر شدائد ایام و ارتیاض بتجارب روزگار به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمّت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت و از عقوق و تمرّد پسر مستغاث شد و از حرکات و سکنات او تبرّا نمود و از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست و بشفاعت او بحضرت سلطان توسل ساخت تا خلوص اعتقاد او در موالات دولت و نصوح سیرت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد و او را به اکرام و احترام تمام بهراه آوردند و از حضرت سلطان در قول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند و او را در ضمان امان گرفتند و پسر در قلعه ای که در عهد سیمجوریان ملجأ ایشان بود و ذکر آن در سابقه کرده آمده است متحصّن شد و خزاین و ممالک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار او گرفتند و او حواشی حصار بمردان کار بیاراست و جنگ درپیوست همه سر ربض قلعه مرد آهن پوش جمله فیصل در حصن گرد آهن خای و لشکر سلطان منجنیقها و عرّادات بر جوانب قلعه راست کردند و یک جانب از دیوار حصار به زمین آوردند و رجالهء لشکر چون گوزن بدان دیوارها بردویدند و دست بتیغ و تیر آوردند و کرته از خون سرخ در سر غدبرهء قلعه کشیدند و شاه شار چون دید که کار از دست رفته است مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بوادی آن حول بتضرع و ابتهال بزوال رساند و آبی بر آتش خشم آن حشم زند و ندانست که شیر شرزه چون از حدت ضراوت چنگال بصید یازید بی مقصود باز نگردد و مار گرزه از سر شدت حقد آهنگ زخم کرد بی تشفی دندان برنکند و آن فتنه قایم بود تا او را بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزاین او غارت کردند وزیر او که جهینهء اخبار و حقیبهء اسرار بود بگرفتند و شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع و ذخائر و دفاین بدست بازداد و جریدهء بقایای اموال بر اعمال و عمال عرض کردند و بر تحصیل آن مسببان بگماشتند و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و او را به استخراج آن وجوه نصب کردند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و از حضرت سلطان به استحضار شار مثال رسید و در باب ارفاق و مجانبت ارهاق او وصیت رفته بود و چون او را بمعتمد سلطان سپردند او را با تخت بندیکه داشت بجانب غزنه برد و حکایت کردند که غلامی که موکل او بود خواست نامه ای بخانهء خویش نویسد و احوال آن سفر بشرح معلوم گرداند شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که بتحریر این نامه قیام نماید شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بیمبالاتی غلام طیره شد قلم برگرفت و آن نامه آغاز نهاد و بزن او بنوشت که ای قحبهء نابسامان مگر می پنداری که من از تهتک تو در ابواب فسق و فساد و تفریق مال من در وجه آرزو و مراد غافلم یا نمی دانم که همواره بفجور و شرب خمور و تضییع مال من در مصرف هر منکر و محظور روزگار میگذاری و هر روز با حریفی و هر شب با ظریفی به معاشرت و مباشرت مشغولی و خانهء من بر باد دادی و آبروی من بریختی اگر بازآیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم و از این شیوه اطنابی تمام بنوشت و سر نامه ببست و بدست غلام بداد و چون نامه بدست زن رسید مدهوش شد و شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورت کرده است و یا حاسدی مجال فسادی یافته است خانه بپرداخت و هراسان و بی آزار(؟) در گوشه ای گریخت و چون غلام بخانه رسید سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت و از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید حیران فروماند و از همسایگان استکشاف حال بکرد از کیفیت نامه خبر کردند و سورت آن فضایح و قبایح بر او خواندند غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد و به ایمان بلیغ و ضمانی وثیق زن را بخانه آورد و این اضحوکه را در خدمت سلطان بازگفتند و از مکیدت و شطارت شار تبسم کرد و فرمود که هر کس شار را خدمت فرماید و بطریق مجاملت معاملت کند سزای او این باشد و چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تعریک و مالش دادند و جائی محبوس کردند و در مواساه و مراعات اوقات اقوات او وصایت فرمود بوجهی که اذن سلطان در آن ابواب از آن پوشیده باشد تا موجب جرأت و جسارت و دعارت او نگردد و التماس کرد یکی از غلامان او که منظور او بود پیش او فرستد و از اسباب او آنقدر که بدان محتاج باشد ردّ کنند و سلطان بفرمود تا ملتمس به اسعاف مقرون داشتند و پدر او را از هراه بحضرت آوردند و بنظر احترام ملاحظه فرمودند و سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید و از عقد شبهت بیرون آورد و با دیگر ضیاع دیوان سلطنت مضاف شد و بر آن املاک نقد بدیشان تسیلم افتاد تا در وجوه مصالح و حوائج خویش صرف می کنند و شیخ الجلیل شمس الکفاه احمدبن حسن میمندی بمراعات جانب شار ابونصر قیام نمود و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت تا بجوار رحمت الهی شد در شهور سنهء ست و اربعمائه (406 ه . ق.). رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی از صص 337 تا 347 و رجوع به حبیب السیر چ طهران ج1 ص332 و 333 شود. و مؤلف حبیب السیر کنیت صاحب ترجمه را ابومنصور (بجای ابونصر) آورده است.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول
