رشته

معنی رشته
[رِ تَ / تِ] (اِ) ریسمان (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) (برهان) ریسمان و حبل و رسن (ناظم الاطباء) تار ابریشمی یا پنبه ای (از شعوری ج 2 ورق 20 ) از قبیل بافتهء ابریشمینه مانند رشتهء سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند (آنندراج) (انجمن آرا) به معنی ریسمان است، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات، نبض از تشبیهات اوست (آنندراج) رسن (غیاث اللغات) ریسمان شطن ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن (یادداشت مؤلف) در اصل صفت مفعولی، بیان حرکت) : بدو گفت کاموس چندین مدم به نیروی این رشتهء شصت خمفردوسی همی رشته « ه» + بن ماضی ) « رشتن » از خوانی کمند مرا ببینی کنون تنگ بند مرافردوسی بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش [ گردن اسب ] فردوسی گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد رسن و رشتهء جنبنده به مار انگارد منوچهری زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال ناصرخسرو به جانم رشته ای لهو و لعب را توانم دادی از لذت شنیدنناصرخسرو سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم سر این رشته را باید بریدنناصرخسرو ترا که رشتهء ایمان ز هم گسست امروز سحاء و خط امان از چه می کنی فردا خاقانی چو عیسی که غربت کند سوی بالا به جز سوزنش رشته تابی نداردخاقانی یکتا شده ست رشتهء شادی به عهد تو الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است ظهیر فاریابی کس به این رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفتنظامی چون آخر رشته این گره بود این رشته نه رشته پنبه به بودنظامی در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدندنظامی نه زین رشته سر می توان تافتن نه سررشته را می توان یافتننظامی - امثال: رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر سنایی هان و هان بیش ازین نمی گویم شیر در خشم و رشته یکتا هست انوری رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه زاندازه برده ام گهرش نظامی چون رشته گسست می توان بست لیکن گرهیش در میان هست امیرخسرو دهلوی من رشتهء محبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم ؟ رشته یکتا شدن (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868 ) این رشته سر دراز دارد (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334 ) رشته ای در گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست ؟ (از آنندراج) رشته باریک شد چو یک تو شد ( 1)سنایی نظیر: صد هزاران خیط یکتو( 2) را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868 ) تُرّ؛ رشتهء راز( 3) (منتهی الارب) - به سر رشته رفتن (شدن)؛ کنایه از: بموضوع برگشتن : دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا مولوی - راست رشته؛ که رشتهء جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است : سگ بدانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شودنظامی - رشتهء الفت بریدن( 4)؛ قطع رابطه و محبت کردن : از علایق رشتهء الفت بریدن مشکل است می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز صائب (از آنندراج) - رشتهء بنا؛ ریسمان کار در تداول بنایان رشته راز تراز (منتهی الارب) (از تاج العروس) مدماک (منتهی الارب) - رشته به انگشت بستن؛ کنایه از یادداشت و یاد داشتن است (غیاث اللغات) : غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش موی سفید رشته بر انگشت بستن است صائب (از آنندراج) شد پنجهء سیمین تو در مهد نگارین از رشتهء جانها که به انگشت تو بستند صائب (از آنندراج) و رجوع به ترکیب رشته بر انگشت پیچیدن شود - رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن)؛ترجمهء ارتام است، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری (آنندراج) : هیچ کس از سینهء صدچاک من یادی نکرد گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها تنها (از آنندراج) شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من این رشته بسته است به بال و پرم هنوز اسیر (از آنندراج) از شکست کشتی ما ناگهی یاد آورد رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام ابوطالب کلیم (از آنندراج) رشتهء جان خود ز انگشتش ز پی یادگار می پیچمشاپور (از آنندراج) و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود - رشته بریدن؛ پاره کردن رشته بریدن نخ و طناب به مجاز، قطع علاقه کردن گسستن مهر و پیوند : به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر به تیغ این رشته را نتوان بریدن مخلص کاشی (از آنندراج) - رشتهء پیچان؛ مار پیچان (غیاث اللغات) - رشته پیما؛ آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد : من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایمنظامی - رشته تافتن کسی را؛ چیرگی یافتن بر او توطئه چیدن بدو مسلط شدن بر وی : نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسیمنوچهری دیگر - ( آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنه او را رشته بر نتوانستی تافت (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219 رشتهء تاک؛ کنایه از برگ تاک (آنندراج) : می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون رشتهء تاک است پنداری رگ نظاره ام شوکت (از آنندراج) صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشهء تاک، و الله اعلم بحقیقه الحال (آنندراج) - رشتهء تب (توبُر به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب ؛(« تَب بُر » افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچهء تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود (لغت محلی شوشتر) ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : مرا دلیست گره برگره چو رشتهء تب مجیر بیلقانی (از آنندراج) چون رشتهء جان شو از گره پاک چون رشتهء تب مشو گرهناکنظامی پیچیده سخن بود چو زنجیر چون رشتهء تب همه گره گیر امیرخسرو دهلوی گشایشها بود در شود - رشتهء « رشتهء تب بر » انتها از بستگی دل را گره از رشتهء تب عقدهء تبخال بگشاید صائب (از آنندراج) و رجوع به ترکیب تب بر؛ رشتهء تب : از تب چو تار موی مرا رشتهء حیات وآن موی همچو رشتهء تب بر به صد گره خاقانی و رجوع به ترکیب شود - رشتهء جادو؛ ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل « رشتهء تب » آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید : عقل پیچد چو رشتهء جادو در پری خانهء طویلهء اوظهوری (از آنندراج) - رشتهء جان؛ بند جان نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد (یادداشت مؤلف) : رشتهء جان دشمنان مهرهء پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه خاقانی رشتهء جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو خاقانی رشتهء جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمع وار کشیخاقانی ماه نو دیدی لبت بین رشتهء جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند خاقانی چون تشنه شوم به رشتهء جان آبی ز جگر کشیده خواهمخاقانی چون رشتهء جان شو از گره پاک چون رشتهء تب مشو گره ناکنظامی - رشتهء جان دوتا شدن؛ متردد خطر عظیمی بودن (ناظم الاطباء) کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن (آنندراج ||) - گرفتار و اسیر و عاشق شدن (ناظم الاطباء) - رشتهء جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن)؛ناراحت شدن به ناراحتی گرفتار آمدن دچار ضعف و ناتوانی گردیدن : رشتهء جانم ز غم یکتار ماند شکر کن کآن تار نگسستی هنوزخاقانی شد رشتهء جان من یکتار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم خاقانی رشتهء جان تا دتا بود انده تن می کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این خاقانی - رشتهء چیزی را گسستن؛ دست برداشتن از آن (یادداشت مؤلف) دور گشتن از آن قطع علاقه نمودن از آن : ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشتهء پندار نگسستی هنوزخاقانی - رشتهء خاک؛ آدمی و موجودات دیگر (ناظم الاطباء) و رجوع به رستهء خاک در ذیل مادهء رسته شود - رشتهء دراز؛ طول مدت (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (برهان ||) - فرصت دور و دراز در کار (ناظم الاطباء) (از برهان) فرصت بسیار (فرهنگ فارسی معین) کنایه از دادن فرصت در کارها (انجمن آرا) - رشتهء دراز دادن؛ مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) کنایه از مهلت و فرصت دادن (آنندراج) : بر دل آسوده نخواهی گره تا بتوان رشته درازش بده امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) رشته که دادند بر ایشان دراز رشته گرههای دگر کرده باز امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون شود - رشته دراز کردن؛ کنایه از مهلت و فرصت « رشته دراز کردن » کمند امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) و رجوع به ترکیب دادن (آنندراج) رشته دراز دادن : جان آرمیده می شود از اضطراب عشق این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق صائب (از شود - رشته در دست خواب و خور داشتن؛خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و « رشته دراز دادن » آنندراج) و رجوع به ترکیب خوابیدن (ناظم الاطباء) کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن (آنندراج) - رشته در گردن؛ کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد (لغت محلی شوشتر ||) - عاشق شیفته مجذوب - رشتهء درویشان (درویش)؛ ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد (فرهنگ فارسی معین) - رشتهء راز؛ رشتهء بنا رجوع به ترکیب رشتهء بنا شود - رشته رشته؛ پی درپی و لاینقطع و بی انفصال (انجمن آرا) رشته های پی درپی و بسیار : از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار از خاک توده توده دمد گنج شایگان زآن رشته رشته، رشتهء لؤلوست بی بها زان توده توده، تودهء یاقوت رایگان رضاقلیخان هدایت (از انجمن آرا) - رشته زدن؛ پیمودن زمین با ریسمان (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) پیمودن زمین به جریب، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند (آنندراج) : چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشته ها ساز کرد نظامی (شرفنامه ص 72 ||) - برابر کردن زمین (ناظم الاطباء) به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت (آنندراج) - رشتهء سردرگم؛ رشته ای که سرش یافته نشود (آنندراج) : کسی از رشتهء سردرگم ما آگهی دارد که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند صائب (از آنندراج) رشتهء هر عقدهء کارم ز بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام میرزا یحیی شیرازی (از آنندراج) - رشتهء شمع؛ پلیته (ناظم الاطباء) رشته که در میان شمع بود (آنندراج) : بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین رشتهء شمع است گویی رشتهء نظاره ام صائب (از آنندراج) لذت سوختن ز شمع مجوی رشته دیگر رگ جگر دگر است حسین ثنایی (از آنندراج) - رشتهء صبح؛ صبح کاذب (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات ص 233 ) کنایه از صبح کاذب، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند (آنندراج) : یکی در ابر بهاری نگر که رشتهء صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلو را امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) آسمان دست مه از رشتهء صبح پیش آن روی چو ماهت بسته امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) - رشتهء ضحاک؛ مار ضحاک (فرهنگ فارسی معین) کنایه از مار ضحاک (آنندراج) : می که فریدون نکند با تو نوش رشتهء ضحاک برآرد ز دوشنظامی || - طول مدت (فرهنگ فارسی معین) (برهان) چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند (آنندراج ||) - کنایه از باران است که به عربی مطر گویند (برهان) - رشتهء طاقت گسیختن؛ پاره شدن آن به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت سپری شدن تحمل و بردباری از دست رفتن تاب و توانایی : خواهد گسیخت رشتهء طاقت ز پیچ و تاب دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است کلیم (از آنندراج) - رشتهء عمر؛ ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عدهء سالهای عمر وی معلوم کند (آنندراج) رشتهء سالگره (غیاث اللغات) : رشتهء عمرم به مقراض غمت ببْریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع حافظ گشت چون رشتهء عمرم کوتاه معنی سال گره فهمیدم غنی کشمیری (از آنندراج) - رشته کش؛ رشته کشنده || - رشته کشیده؛ دررشته : آن دو گوهر که رشته کش بودند از نشاط و سماع خوش بودندنظامی - رشتهء کلام به دست گرفتن؛ به سخنرانی آغاز نمودن شروع به گفتگو کردن (یادداشت مؤلف) - رشتهء کلام را بریدن؛ قطع سخن کردن ترک تکلم نمودن از سخنرانی صرف نظر کردن - رشته گم بودن؛ به معنی سر رشته گم بودن (آنندراج) : کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را دوران نماند رشتهء امّید من گم است نظیری نیشابوری (از آنندراج) - رشتهء یکتایی؛ نخی که تنها یک تار داشته باشد نخ یکتا : یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشتهء یکتاییناصرخسرو - سررشته؛ کنایه از مقصود است (آنندراج) کنایه از توانایی و قدرت داشتن در دست داشتن کلید انجام کاری تخصص در کاری : سررشتهء جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام داردحافظ و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود - سر رشته؛ سر نخ : مگو مرغ دولت ز قیدم بجست هنوزش سر رشته داری بدستسعدی گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه داردحافظ - سر رشته به جایی کشیدن؛ کنایه از نتیجه بخشیدن کاری منتهی شدن کاری به نتیجه ای : خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشدنظامی - سر رشته به کسی دادن؛ به عهدهء او سپردن کار را واگذار بدو کردن اختیار بدو دادن : پی سپر کس مکن این کشته را بازمده سر به کس این رشته رانظامی - سر رشته را گم کردن؛ سر کلافه را از دست دادن به مجاز، متحیر در امری ماندن (یادداشت مؤلف) : اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تحیر خردمندانند هان تا سر رشتهء خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانندخیام - سر رشته ربودن (از دست کسی بردن)؛کنایه از مغلوب نمودن وی عاجز و ناتوان ساختن او اختیارات از دست او ربودن به مجاز، فرار کردن : کنون باید این مرغ را پای بست نه وقتی که سررشته بردت ز دست سعدی (بوستان) به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربودسعدی - سر رشته (سررشته اضافه) یافتن -(وایافتن)؛ کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد (آنندراج) بازیافتن رمز موفقیت در کار پیدا کردن راز انجام دادن کار پی به راه حل کاری مشکل بردن : این رشته قضا نه آنچنان بافت کاو را سررشته وا توان یافتنظامی نه زین رشته سر می توان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن سر رشته را آن کسی یافته که این رشته ها را به هم تافتهنظامی || نخ (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) خیط (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) خیاط (دهار) (یادداشت مؤلف) : وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر عنصری ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار این یکی سوزد ندارد آتش و مجمر به پیش وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار منوچهری دورویه گل چو کاسه ای از( 5) سرخ دیبه است چون پشت او به رشتهء زرین بیاژنی منوچهری یا همچو زبرجدگون یک رشتهء سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار منوچهری نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتهء تاری ازبرای خود بازنگرفت (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7) سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشتهء تاری زیان نشد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56 ) آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتهء تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613 ) دل در غم درزی بچهء حورنژاد چون رشته به تاب محنتش تن درداد فرقدی رشتهء کژ داشتی در سر مگر خاقانیا کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود خاقانی آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند خاقانی رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست درخور با عمل سم الخیاطمولوی بگفتا دعایی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای بندسعدی گسستم سبحهء زهد و ریا و خود میان بستم به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد مستورهء کردستانی کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار نیست غم گر پاره گردد رشتهء ارسال او قاسم مشهدی عِقاص؛ رشته ای که بدان گیسو بندند نصل؛ رشتهء از دوک برآمده نماص؛ رشتهء سوزن (منتهی الارب) - رشته به (در) سوزن کشیدن؛ قرار دادن نخ در سوزن رشته به سوزن کردن : ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز صائب (از آنندراج) گو رفوگر رشته در سوزن مکش کرده چاکی با گریبان احتیاط ظهوری (از آنندراج) - رشتهء تسبیح؛ نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند بند تسبیح : فلک به گردن خورشید برشود تسبیح مجره رشتهء تسبیح و مهره هفت اورنگ منشوری رشتهء تسبیح گر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقیّ سیمین ساق بود حافظ زاهد چه بلایی تو که این رشتهء تسبیح از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد صائب - رشتهء مریم؛ مَروی است که رشتهء حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد (غیاث اللغات) هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد (ناظم الاطباء) رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشتهء مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد (آنندراج) : فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتهء مریم لبان اوستخاقانی تنم چون رشتهء مریم دوتا هست دلم چون سوزن عیسی است یکتاخاقانی بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده دران رشتهء مریم نفروشمخاقانی خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم رشتهء مریم ز شرم موی میانش صائب (از آنندراج) چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من رفو این دل شکاف از رشتهء مریم نمی گیرد صائب (از آنندراج) - رشتهء نِگَنْده؛ ریسمانی که جامهء خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان ||) تار رشتهء نخ (یادداشت مؤلف) تار (از ناظم الاطباء) : دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردهء طنبور و بی رشتهء چنگمنوچهری هر گره از رشتهء آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسماننظامی وهم که باریکترین رشته ایست زین ره باریک خجل گشته ایستنظامی - رشتهء الماس؛ تار فولاد (آنندراج) : بخیهء چندی به چاک دل نزد امشب که من رشتهء الماس را در چشم سوزن کرده ام علی قلی بیک علی ترکمان (از آنندراج) - رشته بستن بر ساز کسی؛ تار بستن بدان به مجاز، یاد او کردن بیاد او بودن ذکر خیر از او کردن : رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز بیدل (از آنندراج) - رشتهء بی جان؛ تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته (از آنندراج) : مناسب ازبرای سبحه نبود رشتهء بی جان بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را مخلص کاشی (از آنندراج) گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است رشتهء بی جانم اما بر کمر پیچیده ام صائب (از آنندراج ||) بند (یادداشت مؤلف) : چو طاوس کاو رشته بر پا ندید تو گفتی ز شادی بخواهد پرید سعدی (بوستان) از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود خاقانی || سلک مروارید (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ابریشمی که جواهر بدو کشند (آنندراج) (انجمن آرا) سلک (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) تار و سلک مروارید (غیاث اللغات) تار ابریشم (لغت محلی شوشتر) (برهان) ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند عِقد طویله سمط رشتهء گوهر (یادداشت مؤلف): عِقد؛ رشتهء مروارید نصاح؛ رشته و سلک (منتهی الارب) نظم، نظام؛ رشتهء مروارید (منتهی الارب) : و از سمرقند رشتهء قنب خیزد (حدود العالم) اگچند خوبست بر کف گهر چو او را به رشته کشی خوبترفردوسی سخن ز دست برون کرد رشتهء لؤلؤ چو گل ز گوش برآورد حلقهء مرجان فرخی دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست همی از شبه ریخت در بر جمستاسدی ز بر چتری از دُمّ طاوس نر فروهشته زو رشته های گهراسدی در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست چون رشتهء لؤلؤ که بود سنگ میانیش ناصرخسرو گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود سنگ هرگز یار درّ شاهوار ای ناصبی ناصرخسرو در آل برهان ابیات من به قیمت عدل اگر نه بیش کم از رشتهء درر نبودسوزنی لعل تو در خنده شد رشتهء پروین گشاد جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست انوری (از آنندراج) بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانمخاقانی بر پای تو تا گشت سر رشته پدید دست از سر هر طرب دلم بازکشید ای دانهء در ز زحمت رشته منال یک در دیدی که زحمت رشته ندید رضی نیشابوری رشتهء دلها که در این گوهر است مرسله از مرسله زیباتر استنظامی چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبد رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت کلیم (از آنندراج) سمط؛ رشتهء مروارید (دهار) سلک؛ رشتهء مروارید (برهان) - به رشته درآوردن؛ قرار دادن در نخ و رشته به مجاز، منظم کردن مرتب ساختن : این درّها به رشته درآوردم روز چهارم از سیُمین هفتهناصرخسرو - به رشته کشیدن، در رشته کشیدن؛ منظم ساختن منظم کردن مرتب نمودن : ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را ناصرخسرو در رشته کشند با جواهر شبهی (اسرارالتوحید) - به رشته کشیدن مرواریدها؛ نظم لَالی (یادداشت مؤلف) - رشتهء باران؛ قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند (ناظم الاطباء) (از آنندراج) امروزه رگبار نامیده می شود : از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم رشتهء باران بود شیرازهء جمعیتم صائب (از آنندراج) - رشتهء درّ ثمین ریختن؛ کنایه از گوهر قیمتی ریختن (آنندراج) : ریخت بسی رشتهء در ثمین گشت به یک رشته سرشته زمین امیرخسرو دهلوی (از آنندراج) - رشته دندان؛ صف دندانها (ناظم الاطباء) - گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن)؛ به نخ کشیدن آن در رشته و نخ درآوردن به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن : هنر سرشته کند یا گهر به رشته کند محرری که کند مدح شاه را تحریرعنصری در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر امیرمعزی سر در محیط عشق فروبرده اند خلق تا گوهری به رشتهء جانی کشیده اند قاسم مشهدی || لیف (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان||) سلسله (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود (لغات فرهنگستان)( 6) سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیلهء جریان برق حار گردیده (فرهنگ فارسی معین)( 7 ||) صف و قطار || طراز (ناظم الاطباء) سجاف (یادداشت مؤلف) : یکی جامه افکنده بد زرّبفت به رش بود بالاش پنجاه وهفت به گوهر همه رشته ها بافته زبر شوشهء زر بر او تافتهفردوسی || ریشه || پیوستگی و علاقه (ناظم الاطباء) - رشتهء الفت گسستن از کسی (چیزی)؛ قطع مهر و محبت کردن بریدن از وی قطع رابطه کردن با او روگردان شدن از آن : تا چو سوزن رشتهء الفت گسستم از جهان سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم غنی کشمیری || قرابت و خویشی (ناظم الاطباء) به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده (آنندراج) اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود در فارسی دیده نشد (غیاث اللغات) : ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزمفردوسی || شعاع رشته ها اشعه اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357 ) : زمین شد یکی پرفروغ آفتاب ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب (از یادداشت مؤلف) گویی ترا به رشتهء زرین آفتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تارخاقانی به رشتهء زر خورشید نوربافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب خاقانی کشد درازی این رشته تا به روز نشور اگر تو رشتهء خورشید را نگه داریثنایی || چوب انگور که بر آن خوشه روید وادیج (یادداشت مؤلف ||) نقش مسطر (آنندراج از بهار عجم) خط (یادداشت مؤلف) : بر رشته اگر قلم حدیثی زآن بستهء شکّرین نویسد عقد گهری شود کز آن عقل هر درّی را ثمین نویسدثنایی || کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید (فرهنگ فارسی معین) مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیرد حتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام، زیرا که در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند (آنندراج) (انجمن آرا) عرق مدنی (بحر الجواهر) عرق مدینی (دهار) عرق معدنی، و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند (غیاث اللغات) پیو (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف) مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از شعوری ج 2 ورق 20 ) : به درد رشته رنجور و به رخ زرد ز جزع دیده دُر از رشته هشتهسوزنی دم عیسی کناد آن رشته را نیست وگر آن رشته را مریم برشتهسوزنی رشتهء جان صد گره چو رشتهء تب داشت غم بدل یک گره هزار برافکندخاقانی یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوکسعدی و رجوع به پیوک شود - رشته سر کردن؛ بیماری رشته آغاز کردن: مرو بر سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سرسعدی || یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان (از فرهنگ فارسی معین ||) چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازند و از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیه گویند (از ناظم الاطباء) چیز باریک بریده برای آش یا پلو خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو رشیدیه اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند (یادداشت مؤلف) آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند (فرهنگ فارسی معین): رشیدیه نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند (منتهی الارب) : تتماج و رشته تری فزاید (ذخیرهء خوارزمشاهی) آرد آن [ گندم دیم ]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد (فلاحت نامه) در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم عمادی شهریاری و رجوع به رشیدیه شود - آش رشته؛ آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند (ناظم الاطباء) : از آش رشته است لبالب تغارها وز سوریان نشسته کنارش قطارها حکیم سوری || - در تداول بچه ها، حجامت (یادداشت مؤلف) مثل: آش رشته خوردن در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36 ) - چوب رشته بُری؛ وردنه چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند (یادداشت مؤلف) - رشته بُر؛ آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد زن یا مردی که رشتهء آش یا پلو می بُرد (یادداشت مؤلف) - رشته بُری؛ عمل رشته بُر بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو (یادداشت مؤلف) - رشته پلو؛ پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند (یادداشت مؤلف) - رشته فرنگی؛ ماکارونی (یادداشت مؤلف) - کارخانهء رشته بُری؛ کارخانه ای که در آن رشته می سازند کارخانهء ماکارونی (یادداشت مؤلف ||) نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند (از آنندراج) (انجمن آرا) نام آشی (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزند و با ماست و چیزهای دیگر خورند (از لغت محلی شوشتر) نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست (یادداشت مؤلف) نوعی آش که در آن رشته کنند آش رشته (فرهنگ فارسی معین) طعامی است که اکثر شوربا کنند (از شعوری ج 2 ورق 20 ) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می نیاسود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225 ) گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار بسحاق اطعمه || پلاوی هم هست (برهان ||) نوعی از حلوا (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از شعوری ج 2 ورق 20 ) بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند (آنندراج) (انجمن آرا) رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند نام حلوا (غیاث اللغات) : در تاب غمش ز رشته باریکترم تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم عمادی شهریاری تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو را از فرشته نشناسیاوحدی مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند (ترجمهء تاریخ قم ص 275 ) خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات کاتبی کوی تو که رشته ای ز جان است گر نیک رسی به جان رشتهبسحاق اطعمه - رشته برشته؛ شیرینی از لعاب برنج و شکر (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف) - رشته پولاو؛ پلاو که از رشته سازند : رشته پولاو( 8) چو پا بر سر این سفره نهد نرگسی در قدمش سیم و زر آرد به نثار بسحاق اطعمه - رشته (رشتهء) خطایی (ختایی)؛ چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند (غیاث اللغات) نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم و از آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم (آنندراج) : چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن بسحاق اطعمه مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند (قحطیهء طغرا از آنندراج) الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر از رشته خطایی است (میرزا خلیل از آنندراج) بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است نتوان شکار کردن با رشتهء خطایی مخلص کاشی - رشته قطائف؛ نوعی از حلوا در نهایت لطافت (ناظم الاطباء) اسم فارسی اطریه است (تحفهء حکیم مؤمن) نوعی از حلواهای لطیف و نفیس (آنندراج) : شیرین به مذاق اختلاط یاران چون رشته قطائفم به شام رمضان فوقی یزدی - رشته کاجی؛ نام طعام از قسم ماهیچه (غیاث اللغات) و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود || نوع: چندین رشته کار را اداره می کند (از یادداشت مؤلف ||) شعبه: رشته های ششگانهء کشاورزی؛ شعبه های آن رشتهء ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده؛ شعبه های آنها (یادداشت مؤلف ||) اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و سه رشته کوه، چهار رشته قنات، پنج رشته چشمه، دو رشته سیم، یک رشته نخ و ( 1) - مصراع اول: پس چو یک رنگ شد همه او شد ( 2) - ن ل: یکتا ( 3) - راز به معنی بناست ( 4) - تشبیه است نه کنایه که جنبهء لغوی داشته باشد، ولی صاحب آنندراج ن ل: رشته پولاد - (Filament (7) - Piloment (8 - ( آن را آورده است ( 5) - ن ل: چو دایره چو دایره از ( 6.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.