رسیدن
[رَ / رِ دَ] (مص)( 1) آمدن (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 12 ) (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیهء برهان چ معین) آمدن کسی به جایی قدوم ورود: رسیدن به خیر؛ خیرمقدم (یادداشت مؤلف) در آمدن (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (از حاشیهء برهان) وارد شدن (فرهنگ فارسی معین) (از حاشیهء برهان چ معین) : رسیدند زی شهر چندان فراز سپه خیمه زد در نشیب و فرازرودکی به راه اندر همی شد شاهراهی رسید او تا به نزد پادشاهیرودکی رسیدند یکسر به توران زمین سواران ترک و سواران چینفردوسی اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاوس دیدفردوسی سیاوش چو در پیش ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسیدفردوسی فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامهء شاه ایران بدیدفردوسی رسیدند پس گیو و خسرو به آب همی بودشان برگذشتن شتابفردوسی مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگالفرخی تنی چند از آب( 2) دریا بجست رسیدند نزدیکی آبخستعنصری و هر دو لشکر بدان صبر کردند تا شب رسیده بود بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641 ) من با این پیلبانان می راندم و مردم پراکنده می رسیدند و همه راه پر زره و جوشن و سپر و ثقل برمی گذشتم که بیفکنده بودند و چاشتگاه فراخ به حصار رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628 ) من نزدیک بوسهل زوزنی رفتم به شهر او را یافتم کار راه می ساخت مرا گرم پرسید و چند تن ازآن من رسیده بودند همه پیاده (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628 ) به پای ما چه ره شاید بریدن بدین مرکب کجا شاید رسیدنناصرخسرو و در آن شهر مردی بود نام او اولیس عاقل بود روزی بتماشا بیرون رفته بود به نزدیک آن بندر رسید (قصص ( الانبیاء ص 177 ) چون جعفر طیار با یاران برسیدند کس پیش ملک حبشه فرستاد و دستوری خواست (قصص الانبیاء ص 226 پیش از آنکه بدان منزل خواست رسید مرکب استعجال در جولان آورد (تاریخ طبرستان) ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان صور بدم که می رسد شمس من و خدای من مولوی بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید کجاست صوفی دجال فعل ملحشکل بگو بسوز که مهدیّ دین پناه رسیدحافظ تعبیر رفت یار سفرکرده می رسد ای کاج هرچه زودتر از در درآمدیحافظ آه من با تو کی رسد آنجا باد را زهرهء رسیدن نیستکمال خجندی ناگاه یکی سیل رسید از درهء ژرف پوشید سراپای در و دشت و دمن را ملک الشعراء بهار یا مرگ رسد ناگه و نابود شود مرد یا کام دل از شاهد مقصود برآید ملک الشعراء بهار اطلاع؛ رسیدن جایی را (منتهی الارب) هجوم؛ ناگاه فرا چیزی رسیدن (تاج المصادر بیهقی) - امثال: رسیدن خر لنگ باز کردن قافله (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868 ) - بازرسیدن؛ رسیدن وارد شدن واصل شدن وصول : بشد از پس رنجهای دراز به یکّی جزیره رسیدند بازعنصری منتظریم جواب این نامه را که بزودی بازرسد (تاریخ بیهقی) و رجوع به مادهء بازرسیدن شود - به آخر رسیدن؛ تمام شدن (یادداشت مؤلف) بپایان منتهی شدن : مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم سعدی و رجوع به ترکیب به پایان رسیدن شود - به پایان رسیدن؛ به آخر رسیدن (یادداشت مؤلف) : برسد قافیهء شعر و بپایان نرسد گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر فرخی و رجوع به ترکیب به آخر رسیدن شود - به جان رسیدن، به جان رسیدن کارد؛ کارد به استخوان رسیدن چاره و صبر و تحمل را از دست دادن (یادداشت مؤلف) : کس به آرام جان ما نرسد که نه اول به جان رسد کارشسعدی - به سر رسیدن؛ تمام شدن پایان یافتن از میان رفتن : دریغ مدت عمرم که با امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق حافظ به لب رسید مرا جان و برنیامد کام به سر رسید امید و طلب به سر نرسید حافظ - به شهادت رسیدن؛ شهید شدن کشته شدن در راه خدا (یادداشت مؤلف) - به عرض رسیدن؛ گفته شدن اظهار شدن مطلبی از طرف زیردست به بالادست || - به عرض برسد؛ اصطلاحی است اداری که زیردستان در گزارش مطلبی به رئیس مربوط نویسند (یادداشت مؤلف) - به قتل رسیدن؛ کشته شدن (یادداشت مؤلف) - به کسی (به چیزی) بازرسیدن؛ رسیدن بدو برخورد کردن با او ملاقات کردن با او برخوردن به او : ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را حافظ - جان به لب رسیدن؛ هنگام مرگ فرارسیدن گاه مرگ شدن به جان آمدن : به لب رسید مرا جان و برنیامد کام به سر رسید امید و طلب به سر نرسید حافظ - دررسیدن؛ درآمدن (ناظم الاطباء) وارد شدن داخل شدن واصل شدن : بر آیین خود نیز پیران ندید ز پیران سخن سربسر دررسید فردوسی گفتم خبری نرسیده است از بُست ولیکن چنان باید که تا روزی ده دررسد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336 ) بوسهل زوزنی هنوز از بُست درنرسیده بود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336 ) و به همه حالها امروز نامهء صاحب برید دررسد پوشیده (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326 ) پس از یک ساعت دررسید و امیر پیل بداشت و امیر یوسف زیر آمد و زمین بوسه داد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251 ) در این سخن بود که عبدوس دررسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ) دوازده هزار مرد را دنبال ایشان بفرستاد و دررسیدند و میان ایشان جنگی عظیم رفت (فارسنامهء ابن بلخی ص 103 ) برادرش نرسی را و لشکرها را خواندند چون دررسیدند همگان زمین بوسیدند و روی در خاک مالیدند (فارسنامهء ابن بلخی ص 81 ) لشکر چون دررسیدند او را دیدند بر بام دیر با زینت پادشاهی (فارسنامهء ابن بلخی ص 82 ) نی دست من به شاخ وصال تو بررسید نی وهم من به وصف جمال تو دررسید خاقانی به هشتاد و نود چون دررسیدی بسا سختی که از گیتی کشیدینظامی هر شکرپاره که درمیرسد از عالم غیب بر دل ریش عزیزان نمکی می آیدسعدی که فردا چو پیک اجل درسد بحکم ضرورت زبان درکشیسعدی || - به دست آمدن فرارسیدن حاصل شدن : نه سبزه بردمد از خاک وآنگهی سوسن نه غوره دررسد از تاک وآنگهی صهبا خاقانی || - بالغ شدن بزرگ شدن : ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر می رسند ایشان را کار می باید فرمود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) - فرارسیدن؛ رسیدن آمدن (یادداشت مؤلف) پیش آمدن : بگشای به شادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز به شادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخیمظفری ری از آن به ( ما [ مسعود ] داد [ محمود ] تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کس بر آنچه داریم اقتصار کنیم (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138 چون به بالینش فرارسیدم این همی گفت (گلستان) - فرازرسیدن؛ فرارسیدن برخورد کردن ملاقات کردن بهم رسیدن : رسیدند پس یک بدیگر فراز سخن راندند آشکارا و رازفردوسی و رجوع به ترکیب فرارسیدن و به هم رسیدن شود - کارد به استخوان رسیدن؛ از دست دادن هرگونه چاره و راه پیروزی و امید (یادداشت مؤلف ||) شدن آمدن فرارسیدن وقت و فرصت : رسید نوبت یعقوب تا صدوهفتاد گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور ناصرخسرو چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب رها کرد و به معنی رسیدنظامی ای دوست روزها تو مقیم درش بباش باشد که دررسد شب قدر وصال دوست سعدی - اندررسیدن؛ فرارسیدن رسیدن (یادداشت مؤلف) اندرآمدن : چنین تا شب تیره اندررسید از آن بدسگالان یکی را ندیدفردوسی || پنداشتن و تصور کردن || فکر کردن (ناظم الاطباء ||) پیوستن چیزی به چیز دیگر اتصال (فرهنگ فارسی معین) متصل گشتن (یادداشت مؤلف) اتصال (منتهی الارب) کشیده شدن چیزی تا حدی و منتقل شدن چیزی از جایی به جایی، مثال: سر ریسمان را به یک ستون بستم تا ستون دیگر رسید (از فرهنگ نظام) : سرکش بربست رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید کسایی (اشعار چ 4 ریاحی ص 80 ) سیاوش چو در پای ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسیدفردوسی همه ترک و چین زیر فرمان تو رسیده به هر جای پیمان توفردوسی چرا نامدی نزد من با خروش خروش توام چون رسیدی به گوش فردوسی یکی آتش اندازم اندر جهان کزینجا به کیوان رسد دود آنفردوسی شنیدم من که بر پای ایستاده رسیدی تا به زانو دست بهمنمنوچهری و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی [ جو ]زودتر رسد و بدو مثل زنند که چهل روز انبار به انبار رسد (نوروزنامه) قادری که دست زوال به دامن کبریای او نرسد، رازقی که فهم و کمال در حصر آلای او نرسد (راحه الصدور راوندی ص 2) به ناخن رسد خون دل بحر و کان را که هر ناخنش معن و نعمان نمایدخاقانی اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت خوض و شروح افتد ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد (سندبادنامه ص 17 ) ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد سعدی هجر بپْسندم اگر وصل میسر نشود خار بردارم اگر دست بخرما نرسد سعدیا کُنگُرهء وصل بلند است و هر آنک پای بر سر ننهد دست وی آنجا نرسد سعدی دست گدا به سیب زنخدان این گروه مشکل رسد که میوهء اول رسیده اندسعدی بیا که گر به گریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد سعدی دریغ قافلهء عمر همچنان رفتند که گردشان به هوای دیار ما نرسدحافظ - بررسیدن؛ رسیدن متصل شدن اتصال یافتن : نی دست من به شاخ وصال تو بررسید نی وهم من به وصف جمال تو دررسید خاقانی || - بدست آمدن (ناظم الاطباء ||) - ملاقات کردن (ناظم الاطباء ||) - بررسی کردن مطلع گشتن آگاه شدن : چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوارناصرخسرو || - در تداول امروز، مطالعه کردن انتقاد کردن - به سمع کسی رسیدن؛ شنیدن او به گوش او رسیدن : بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصهء او به سمع پادشه کامگار ما نرسدحافظ - به هم رسیدن؛ بررسیدن (ناظم الاطباء) : چو تویی را چو منی در نظر آید، هیهات که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد سعدی و رجوع به ترکیب بررسیدن در ذیل همین ماده شود || رسیدن به؛ پیوستن شخصی به شخص دیگر اتصال تلاقی (فرهنگ فارسی معین) ملاقات کردن (یادداشت مؤلف) برخورد کردن برخوردن : چو خرادبرزین به خسرو رسید بگفت آن کجا کرد و دید و شنیدفردوسی چنین تا به پور سیاوش رسید زره در برش آشکارا بدیدفردوسی بدو گفت کای مهتر نامدار رسیدم بنزدیک اسفندیارفردوسی دست به جنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان می رسیدند گسیل می کردند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ) هر کو به تو رسید رسیدش همه مراد کشت رسیده رانم باران چه حاجت است حسن دهلوی (از آنندراج) اتّباع، اِتباع؛ رسیدن به کسی الحاق؛ رسیدن تلاحق؛ رسیدن یکی بدیگری تلاقی؛ رسیدن لحاق، لحق؛ رسیدن به کسی لقاء؛ رسیدن ملاقات؛ رسیدن کسی یا چیزی را (منتهی الارب) - اندر کسی رسیدن؛ او را به دو گرفتن (یادداشت مؤلف) : یلان سینه اندر دبیر بزرگ رسید و برآشفت برسان گرگفردوسی - رسیدن دست کسی به کسی؛ دسترسی پیدا کردن بدو موفق به زیارت یا مصاحبت او شدن (یادداشت مؤلف) : ایزدتعالی بر سبیل عادت و عرف فرمود چنانکه تقریر کننده گوید که پنداری که دست من بتو نرسد (قصص الانبیاء ص 134 ||) وصول چیزی به کسی (یادداشت مؤلف) حصول چیزی بدو وصول بدست آمدن : چو آن نامه نزدیک خاقان رسید بدانگونه گفتار خسرو شنیدفردوسی ز کاری که کردی بدی یا بهی رسیدی به شاه جهان آگهیفردوسی از او رسیده به تو نقد صدهزار درم ز بنده بودن او چون کشیده باید یال عنصری و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر میان نامه همه ترف و غوره و غنجال ابوالعباس گفتم: خبری نرسیده است از بُست ولیکن چنان باید که تا روزی ده دررسد (تاریخ بیهقی) گفتند ای پیغمبر خدا بهای آن حایط به من رسید (قصص الانبیاء ص 174 ) این آرزوی دل است زآن می ترسم زآن پیش که این رسد به من من برسم مجیر بیلقانی رسید نالهء سعدی به هرکه در آفاق وگر عبیر بسوزد به انجمن چه رسدسعدی هر دم از شاخ زبانم میوهء تر می رسد بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی سعدی رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند حافظ موقوف التفاتیم تا کی رسد اشارت از دوست یک اشارت از ما بسر دویدن همام تبریزی رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید حافظ رسید نامهء نامی در او نظر کردم ز اشک خویش ورا همچو دیده تر کردم؟ نامه رسید و مژده رسید و خبر رسید در حیرتم که جان به کدامین فدا کنم؟ ||اصابه (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن): اصابه، اصابت؛ تیر به هدف رسیدن، یا دعا به اجابت رسیدن (یادداشت مؤلف) مُصابه (تاج المصادر بیهقی) : تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود (تاریخ بیهقی) خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت (تاریخ بیهقی) اما تیر رسید بر جایگاهی که وقتی همانجای سنگی رسیده بود (تاریخ بیهقی)اصابه؛ رسیدن چیزی را (منتهی الارب) - چشم رسیدن؛ چشم خوردن (یادداشت مؤلف) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نبندند خزمکت( 3) به گلو برمنجیک بجز آن نرگس مستانه که چشمش نرسد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست حافظ || میراث شدن منتقل شدن: املاک فلان به برادرزادگانش رسید سهم کسی شدن قسمت کسی گشتن عاید شدن حصه شدن بهره گشتن (یادداشت مؤلف) : به دشمن رسد آنچه باشد به گنج بده تا روانت نباشد به رنجفردوسی چو شد وطورگ از جهان ناپدید به پیوند شاهی به اثرط رسیداسدی همی گفت بی تو مبادا جهان ز تاج بزرگی و تخت مهان ز جمشید تا بر فریدون رسید سپهر و زمین چون تو شاهی ندیدفردوسی چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید از بوحنیفه پرسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387 ) معلومِ ایشان کرد که ملک او را می رسد که هرمز به غصب دارد (فارسنامهء ابن البلخی ص 83 ) تا خرکره بودی آن میره بودی و من از غم تو می میر در پیر خری به من رسیدی وآنگه گویی که من خر میرسوزنی سنگباران ابر لعنت باد بر زن نیک تا به بد چه رسدخاقانی بیا که گر به گریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت که آب گل ببرد تا به نسترن چه رسد سعدی اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک حافظ || عارض شدن متعدی شود (یادداشت مؤلف) « به » و « را » و گاهی به « بر » روی دادن پیش آمدن حادث شدن وارد شدن نازل شدن، و بیشتر به واقع شدن (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) وقوع (فرهنگ فارسی معین) وقوع یافتن تحقق یافتن : گاو مسکین ز کید دمنه چه دید وز بد زاغ بوم را چه رسیدرودکی به پرموده و ساوه شاه آن رسید که کس در جهان آن شگفتی ندیدفردوسی از او نیز هم بر سرم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بدفردوسی ز گفتار بدگوی وز بخت بد سزد زین نشان هرچه بر ما رسدفردوسی نباید کزین کین به تو بد رسد که کار بد از مردم بد رسدفردوسی بلی آنچه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گواییفرخی گوید که شما دخترکان را چه رسیده ست رخسار شما پردگیان را که بدیده ست منوچهری نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم که به من رنج بسیار رسیده است (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146 ) گفت مرادی دیگر است اگر آن حاصل شود هرچه به من رسیده است بر دلم خوش شود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200 ) قلعه ای دیدم سخت بلند چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد (تاریخ بیهقی) امیر سجده کرد و گفت تا امروز هرچه به من رسیده بود تمام مرا خوش گشت (تاریخ بیهقی) دعای بخت و جفای سپهر هم برسد ترا سعادت بادا مرا شکیبایی محمدبن مؤید بغدادی بدها که به من همی رسد از من بر گردش چرخ و بر زمان بندممسعودسعد قلم ملوک چنان باید که به وقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد (نوروزنامه) زخم بر دل رسید خاقانی تا خود آسیب بر خرد چه رسد از یکی زن رسد هزار بلا پس ببین تا ز ده به صد چه رسدخاقانی به پادشاه آن رسد که بدان زاهد نادان و عابد ابله رسید (سندبادنامه ص 227 ) زین ستم انگشت به دندان گزید گفت ستم بین که به مرغان رسیدنظامی آنچه بر ما می رسد آن هم ز ماست مولوی جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید (گلستان) باری ملاقاتش کردم و گفتم عقل نفیسَت را چه رسید تا نفس خسیس غالب آمد؟ (گلستان) ازین تعلق بیهوده تا به من چه رسد وز آنکه خون دلم ریخت تا به تن چه رسد همه خطای منست این که می رود بر من ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد سعدی دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از رهگذار ما نرسدحافظ صبا بگو که چه ها بر سرم درین غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید حافظ می شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت هر بلایی که به ما می رسد از این وزراست ملک الشعراء بهار انفجار؛ رسیدن بلاها از هر سوی (منتهی الارب) -امثال: رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت ( 4) (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868 ||) دچار شدن گرفتار آمدن (یادداشت مؤلف) : به پستی رسید این از آن آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمینفردوسی -امثال: فغان کز هرچه ترسیدم رسیدم (یادداشت مؤلف ||) یافتن (ناظم الاطباء) (حاشیهء برهان چ معین) نیل نایل آمدن موفق گردیدن توفیق یافتن نایل شدن، چنانکه به آرزو و یا حقی (یادداشت مؤلف) دست یافتن : پس آزادزاده به مردی رسد چنان چون زر از کان به زردی رسد فردوسی تو از بدتنان بودی و بدنشان نه از تخم ساسان رسیدی به نانفردوسی به درمان او کی رسیدن توان سخن بشنو ای شهریار جوانفردوسی به کام خویش زیاد و به آرزو برساد بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوانفرخی به شکر او نتوانم رسید پس چه کنم ز من دعا و مکافات زایزد دادارفرخی در این روزگار که امیر مسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429 ) به همهء پادشاهان و گردنکشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که به انتقامی بتوانند رسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131 ) ایشان میان بسته اند تا خللی نیفتد به تاریخ راندن چون توانند رسید (تاریخ بیهقی) گر می نوشد گدا به میری برسد ور روبهکی خورد به شیری برسد ور پیر خورد جوانی از سر گیرد ور زآنکه جوان خورد به پیری برسدخیام هرگز من و سعدی به امامی نرسیم مجد همگر من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکنت بماندی (گلستان) از آن عذاب الیم برهیدم و بدین جنت نعیم برسیدم (گلستان) مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید حافظ مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسیدحافظ تا به جایی رسد که می نرسد پای اوهام و دیدهء افکارهاتف اصفهانی کَسْب، کِسْب؛ رسیدن به روزی (منتهی الارب) - رسیدن به حق خود؛ نائل آمدن (یادداشت مؤلف) - به کام (آرزو، مراد، مقصود) رسیدن؛ نایل آمدن بدان موفق شدن به آن دست یافتن بدان بدست آوردن آن : یکی نامدار است مهران بنام ز گیتی بدانش رسیده به کامفردوسی به کام خویش رسم گر به من رسانی زود به رسم هر سال آن حرف آخرین جمل مسعودسعد سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید حافظ همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی؟ فصیح الزمان شیرازی || وصلت (از شعوری ج 2 ورق 12 ) آمیزش وصل (یادداشت مؤلف) : گفت مرا چگونه پسر بود که هیچ آدمی به من نرسیده و من دخترم از کجا باشد این فرزند (قصص الانبیاء ص 204 ) گفت راست گویی هیچ آدمی بتو نرسیده است (قصص الانبیاء ص 209 ||) حد بلوغ یافتن (فرهنگ فارسی معین) بلوغ (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) به حد بلوغ رسیدن (آنندراج) بالغ شدن (یادداشت مؤلف) : همگان با او متفق شدند که او [بهرام چوبین] پادشاه باشد تا آنگاه که پرویزبن هرمز رسد (فارسنامهء ابن بلخی ص 99 ||) کامل شدن (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (حاشیهء برهان چ معین) کمال یافتن (فرهنگ فارسی معین) به ( کمال رسیدن (غیاث اللغات از سراج اللغه) : من که بوالفضلم می گویم چون علی مرد کم رسد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50 بفرمود [ خدای تعالی نوح را ] تا درخت ساج بکشت و بعد چهل سال که برسید سفینه بساخت (مجمل التواریخ و القصص) - رسیدن مشق چیزی؛ به کمال رسیدن به چیز (آنندراج) : چون گل رعنا شود چسبانده دست سوده ام می رسد گر این چنین مشق پشیمانی مرا تأثیر (از آنندراج ||) نضج یافتن و پخته شدن طعام و میوه و جز آن (ناظم الاطباء) پخته شدن طعام و میوه (حاشیهء برهان چ معین) پختن میوه نضج (فرهنگ فارسی معین) پختن یعنی درخور خوردن شدن میوه پس از آنکه خام و نامأکول بود (یادداشت مؤلف) مجازاً، به کمال خود آمدن چیزی، مثل: رسیدن میوه، و بالاتر رفتن و اثر خوب دادن چیزی، مثل: رسیدن دماغ و تریاک (کیف آوردن)، اما رسیدن میوه در تکلم هم هست و رسیدن دماغ و تریاک در تکلم عصر صفوی بوده و اکنون متروک است (فرهنگ نظام) پخته شدن میوه و نضج یافتن (غیاث اللغات) پختن میوه یعنی از حال کالی و نارسی بیرون آمدن (یادداشت مؤلف) در فواکه و اثمار، به حد پختگی رسیدن (آنندراج) : از تخم و چیزهای دیگر بکشتند پیش از دیگران خربزهء ایشان رسید (قصص الانبیاء ص 87 ) از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی [ جو ] زودتر رسد (نوروزنامه) تا سال دیگر که جو رسد (نوروزنامه) در باغ ایادیش بر اشجار مروت پخته ست و رسیده رطب خار شکسته سوزنی تخم کرم کشت سلامت بود چون برسد برگ قیامت بودنظامی آب می خور زعفرانا تا رسی زعفرانا اندر آن حلوا رسیمولوی بسیار توقف نکند میوهء پربار چون عام بدانند که شیرین و رسیده ست سعدی -امثال: هر دم ازین باغ بری می رسد تازه تر از تازه تری می رسد نظامی اطعام؛ رسیدن بار درخت (منتهی الارب) ایناع؛ بجای رسیدن میوه (تاج المصادر بیهقی) - رسیدن آب چشم آب آورده؛ وقت قدح و میل زدن آن آمدن (یادداشت مؤلف) - رسیدن خمیر؛ (شراب، باده)؛ ورآمدن آن مخمر شدن پختن آن تخمیر (یادداشت مؤلف) : بگیرند تخم شلغم و همه را بکوبند و در صره ای بندند و چون شراب رسیده شود صره از وی بردارند (ذخیرهء خوارزمشاهی) تا رسیدن باده را با غم مدارا لازمست ورنه بیزار از تن خاکیست افلاطون ما صائب تبریزی (از آنندراج) - رسیدن دمل؛ گاه کفانیدن یا نشتر زدن آمدن (یادداشت مؤلف) - رسیده شدن؛ رسیدن کامل شدن بالغ شدن نضج پختن : دریغ فر جوانی و عز وای دریغ عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ به ناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نبودش ز تیغ تیز گریغ( 5) شهید بلخی || در مکیفات به کمال مستی رسیدن، و با لفظ دماغ به معنی سرخوش شدن (آنندراج) (از فرهنگ نظام) : افیون چو رسید غارت هوش کند گوش را چشم و چشم را گوش کند (؟) باقر کاشی (از آنندراج (||) اصطلاح عوام) فرصت کردن: نرسیدم که کارت را انجام دهم (فرهنگ فارسی معین ||) منتهی شدن منجر گشتن (یادداشت مؤلف) انجامیدن ختم شدن : مرا که عمر به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شلّهء صابوته و ز هرّهء نازکسایی( 6) بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما خدای وار همی منتی نهد هر خس عسجدی اکنون کار به شمشیر رسید فردا جنگ صعب خواهد بود (تاریخ بیهقی) نصیحت بشنو ار تلخ آید از یار که در آخر به شیرینی رسد کار ناصرخسرو فردا لشکر و فیلان به صحرا بیرون بریم و جنگ کنیم تا کار کجا رسد (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی) و کار بدان رسید که همه ساله او را به جنگ ایشان مشغول بایست بود (فارسنامهء ابن بلخی ص 42 ) او جوابی نالایق داد و آن مقالت به مجادلت کشید و بدان رسید که طغان دست به شمشیر کرد و دست ناصرالدین را مجروح گردانید (ترجمهء تاریخ یمینی ص 18 ) کارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد بادحافظ تا بدان رسید که او را سرنگون در دیوان درآویختند (ترجمهء تاریخ قم ص 161 )ادراک؛ رسیدن وقت چیزی و منتهی شدن (منتهی الارب) - آفتاب کسی به زردی رسیدن؛ کنایه است از هنگام بدبختی و فلاکت و مرگ او رسیدن: فلانی آفتابش به زردی رسیده است (یادداشت مؤلف) - به ثمر رسیدن؛ نتیجه دادن منتج به نتیجه شدن نتیجه بخش گردیدن (یادداشت مؤلف) - به جایی رسیدن؛ ثمربخش بودن نتیجه دادن (یادداشت مؤلف) : گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالهء من آنچه البته به جایی نرسد فریاد است یغمای جندقی - به چاپ رسیدن؛ چاپ شدن طبع گردیدن (یادداشت مؤلف) - به قطع رسیدن؛ قطعی شدن قطعیت یافتن (یادداشت مؤلف) مسلم گشتن قابل اجرا گردیدن حل و فصل شدن : اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک به رأی او به قطع می رسیدی (ترجمهء تاریخ یمینی ص 364 ||) تمام شدن (ناظم الاطباء) (حاشیهء برهان چ معین) به آخر شدن سپری گشتن به پایان آمدن به پایان رسیدن به انجام رسیدن سر آمدن (یادداشت مؤلف) : ابراهیم با ساره و با هاجر بایستادند و قرار کردند و آب نبود ایشان را، ابراهیم یکی چاه بکند آب خوشی برآمد و طعامی که داشتند برسید گرسنه شدند ابراهیم ندانست که چه کند جوالی برداشت و بر کتف برنهاد تا زاد برآورد پس در میان راه خوابش بگرفت آن جوال شیب سر نهاد و بخفت (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی) برسد قافیهء شعر و بپایان نرسد گر بگویم که چه کرد او به بت کالنجر فرخی بوسهل را طاقت برسید و گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهد کرد به فرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181 ) زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192 ) و هارون تنگدل شده صبرش برسید (تاریخ بیهقی چ ادیب ( ص 678 ) آن خاک را آرزوی ما خاست چون آنجا برسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم (اسرارالتوحید ص 120 درین نمود که تا ذکر شب کنی برسیم شبان محنت من می کنند یلدایی محمدبن مؤید بغدادی چو طاقتم برسد گویم از عنا یا رب چه حیله سازم و با عاشقی چه چاره کنم عبدالواسع جبلی بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتادانوری ملک پناها مرا قافیه ناگه رسید لاجرم اندر مدیح ختم سخن ناگه است مجیر بیلقانی دل شکستی مرا طاقت آن محنت برسید (مرزبان نامه) روز آدینه بود صبر کرد تا بنماز آدینه بیرون آمد و در او نگریست عاقبت طاقتش برسید از ستور فرودآمد (تذکره الاولیاء عطار) جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید سعدی - به طاقت رسیدن؛ تمام شدن تاب و طاقت به انتها رسیدن تحمل و توانایی : متغلبان دست درازی از حد ببردند و به طاقت رسیدیم (فارسنامهء ابن بلخی ص 66 ) از تنگی علوفه به طاقت رسیده بودند (ترجمهء تاریخ یمینی ||) تمام شدن کنایه از مردن (یادداشت مؤلف) : این آرزوی دل است زآن می ترسم زآن پیش که این رسد به من من برسم مجیر بیلقانی - زمان رسیدن کسی را؛ گاه مرگ او فرارسیدن هنگام مردن او شدن (یادداشت مؤلف) : چو خواهد کسی را رسیدن زمان گواهی دهد دل بر آن هر زمانفردوسی|| مالیدن و سودن (ناظم الاطباء ||) لایق و سزاوار بودن (آنندراج) مجازاً، به معنی سزاوار بودن و بجا بودن برای کسی، مثال: شما را نمی رسد که با من همسری کنید (فرهنگ نظام) حق داشتن سزاوار بودن سزیدن لایق و درخور بودن (یادداشت مؤلف) : کنون همی رسدم کش به فر دولت شاه ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال غضائری رازی چنین شکار مر او را رسد که روز شکار شکاری آرند او را همه ز صد فرسنگ فرخی زاهدی و حاکمی به من نرسیده ست ور برسد کار پیش گیرم ناچارفرخی کس را نرسد که اندیشه کند این چراست تا بگفتار رسد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 ) پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 ) ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425 ) آن همه خطا بود و ناصواب که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند برکشند، نرسد کسی را که گوید چرا چنین است (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134 ) چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب ناصرخسرو ترا چون رسد طلب پادشاهی و دعوی ملک کردن که با زنی برنیایی (اسکندرنامه نسخهء نفیسی) نرسد ما را که جنگ بوم اختیار کنیم (کلیله و دمنه) و اگر اجرتی خواهد بر آن [ بر نوشتن ] او را [ کاتب را ] رسد (تفسیر ابوالفتوح رازی) گویی که ز فضل خویش لافت نرسد زینگونه سخنهای گزافت نرسدسوزنی به شکرخنده اگر می ببرد جان رسدش ور از آن غمزهء جادو برد ایمان رسدش نوح وقتست که عشق ابدی کشتی اوست گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش مولوی (از آنندراج) مر او را رسد کبریا و منی که ملکش قدیم است و ذاتش غنیسعدی بکش چنانچه تو دانی که بنده را نرسد خلاف آنکه خداوندگار فرمایدسعدی من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلولسعدی جز صورتت در آینه کس را نمی رسد با طلعت بدیع تو کردن برابریسعدی به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد ترا درین سخن انکار کار ما نرسدحافظ دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن ترا رسد که غلامان ماهرو داریحافظ زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب ترا رسد که کنی دعوی جهانبانیحافظ آخر رسدم که بازپرسم کآن دلبر من چه نام دارد غنی کشمیری (از آنندراج) نرسد جوان را به پیر اندرز گفتن نرسد زیردستان را به سران خرده گرفتن (یادداشت مؤلف ||) برابر آمدن مساوی بودن برابری کردن مقابلی کردن (یادداشت مؤلف) : فضیلت نوشتن فضیلتی سخت بزرگست که هیچ فضیلتی بدان نرسد زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجهء فرشتگی برساند (نوروزنامه) از روی نیکو شادی آید، چنانکه هیچ شادی به آن نرسد (نوروزنامه) سروبالای منا گر به چمن برگذری سرو بالای ترا سرو به بالا نرسدسعدی ز هر نبات که حسنی و منظری دارد به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد سعدی به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد ترا درین سخن انکار کار ما نرسد اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز به یار یک جهت حقگزار ما نرسد هزار نقش برآید ز کلک صنع ولی به دلپذیری نقش نگار ما نرسدحافظ هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی حافظ تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل نرسد بدان نگارا که دلی نگاه داری محمدحسین افغانی عاریتی و ،ar از rcchati سنسکریت = -rasa وصول و وارد شدن)، پارسی باستان ) rasitan شهریار ( 1) - پهلوی از حاشیهء برهان چ معین) ( 2) - ن ل: موج ( 3) - شاید: خرمکت ( 4) - شعر ) rasag بلوچی عاریتی و دخیل ،rasedal دخیل از آصفی هروی است و مصراع اول چنین است: نریخت درد می و محتسب ز دیر گذشت ( 5) - ن ل: دریغ ( 6) - به قریع نیز نسبت داده اند.