رخ

معنی رخ
[رُ] (اِ) رخساره (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) رخساره و روی را گویند و بعربی خَ د خوانند (برهان) (از شعوری ج 2 ص 22 ) رخسار (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) (دهار) روی (لغت فرس اسدی) (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) روی و چهره و آنرا رخسار و رخساره نیز گویند (انجمن آرا) خَد (لغت محلی شوشتر) (ترجمان القرآن) (تفلیسی) (سیدشریف جرجانی) چهر چهره عارض وجه دیباچه محیا (یادداشت مؤلف) گونه عارض صورت (ناظم الاطباء) گاهی مجازاً رخ بر تمام رو استعمال می شود و تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده شده باشد (فرهنگ نظام) رخسار و رخساره و فرق بین آنها این است که اطلاق رخ بر تمام چهره کنند برخلاف رخسار که ترجمهء خَدّ است و به معنی رخ مستعمل می شود و ظاهراً بهمین سبب تصویر نیمرخ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر شده باشد و در این صورت اطلاق رخ بر رخساره مجاز بود (آنندراج) ترکیبات پری رخ، زردرخ، زهره رخ و سیمین رخ با صفات زیر توصیف شود: زیبا، خوب، نیکو، خوش منظر، شاهدانه، حیرت آفرین، حیرت افزا، روحپرور، جان پرور، دلجوی، دلفروز، عالم افروز، آتشبار، آتش ناک، آتش اندود، آتش افشان، پرتاب، برشته، خورشیدپیکر، خورشیدفروز، افروخته، تابان، روشن، جهان آرا، ماه سیما، زنگارسوز، آل بهار، رنگ بست، رنگین، نیمرنگ، شنگرف رنگ، لاله رنگ، گلرنگ، فرنگ، فرخ، گلگون، گلفام، گلبوی، گلپوش، نگارین، کافورفام، تازه، شکفته، خندان، نرم، نازک، شیرین، لطیف، صاف، لغزیده، اندیشه نما، صبرکاه، محجوب، شرم آلود، شوخ، سیراب، می کشیده، ساغرکشیده، آینه پرداز، عرقناک، عرق آلوده، عرق فشان، ستاره فشان، شبنم فشان، شبنم فریب، گندمگون، نوخط، غبارآلود، پاره، پاره گرفته، بناخن خسته و به چیزهای زیر تشبیه شود: برق، قد، شعلهء شمع، صبح عید، لوح، صفحه، گل، دیبای، سوسن، بوستان، مصحف، پروین، سیب، سیم، عقیق، مسجد، قبله (آنندراج) : رخم به گونهء خیری شده ست از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم خسروانی باد بهاری به آبگیر برآمد چون رخ من گشت آبگیر پر از چین عمارهء مروزی رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغفردوسی نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از کینه زرد و دل از غم تباهفردوسی سپهدار چین کآن سخنها شنید شد از خشم رنگ رخش ناپدیدفردوسی ز آتش برون آمد آزادمرد لبان پر ز خنده به رخ همچو وردفردوسی رخ ز دیده نگاشته به سرشک وآن سرشکش به رنگ تازه سرشک عنصری رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان گل دورویه چونانچون قمرها در دوپیکرها منوچهری گفتی به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفتهء خویش چرایی منوچهری مخند ار کسی را رخ از درد زرد که آگه نه ای زو تو او راست درد اسدی سروی بدی به قد و به رخ لاله اکنون به رخ زریر و به قد نونی ناصرخسرو ترا چشم درد است و من آفتابم ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی ناصرخسرو از گرمی خورشید رخ روشن او رنجورتر است از رخ عاشق تن او ابوالفرج رونی لعل پیازکی رخ من بود و زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی لؤلؤی روید از ژالهء کف رادت بر رخ مایلان تو لالهسوزنی نار است شعله شعله رخ دلبرم ز تاب مار است عقده عقده دو زلفش بر آفتاب فلکی شروانی ما آینه ایم هرکه بیند رخ ما هر نیک و بدی که بیند از خود بیند عمادی شهریاری (از لغت فرس اسدی) این است همان درگه کز نقش رخ مردم خاک در او بودی دیوار نگارستانخاقانی کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان بر فلک از ماه نو شد زه سیمین علم خاقانی نیست شب کز رخ و سرشک بهم صد بهار و خزان نمی یابمخاقانی بی باغ رخت جهان مبینام بی داغ غمت روان مبینامخاقانی به جوی سلامت کس آبی نبیند رخ آرزو بی نقابی نبیندخاقانی مبادا هیچکس را چشم در راه کز آن رخ زرد گردد عمر کوتاهنظامی چرخ ز طوق کمرت بنده ای صبح ز خورشید رخت خنده اینظامی چون شب و چون روز دورنگی مدار صورت رومی رخ زنگی مدارنظامی رخ و زلفت از شگرفی صفت بهار دارد خنک آنکه سروقدی چو تو در کنار دارد کمال الدین اسماعیل هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز گر به چین سر زلفت بخطا مینگرمسعدی کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداختسعدی من از بی نوایی نیم روی زرد غم بی نوایان رخم زرد کردسعدی گر به آبت فرستد از آتش به رخ هر دو رخ درآور خوشاوحدی مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشداوحدی خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد چون دید توان آن رخ گلفام گرفته امیرخسرو دهلوی آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان رخ خرم با اوست حافظ می چکد ژاله بر رخ لاله المدام المدام یا احبابحافظ بر رخ ساقی پری پیکر همچو حافظ بنوش بادهء نابحافظ تنم از واسطهء دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت حافظ تا چه کند با رخ تو دود دل من آینه دانی که تاب آه نداردحافظ که سراسر جهان و هرچه در اوست عکس یک پرتوی است از رخ دوست شاه نعمه الله ولی ریزم ز مژه کوکب بی ماه رخت شبها تاریک شبی دارم با اینهمه کوکبهاجامی همچو آه از سینه بالا رفت زود زآن طرف از رخ چو اشک آمد فرود بقال قهوه رخی زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم بر رخ سیل گشاده ست در خانهء ماصائب پیش گلزار رخت لیلی و گل مجنون است سرو در پیش قدت مصرع ناموزون است غیاثای حلوایی (از شعوری) ای که گفتی ز رخش دیده بگیرم گیرم برگرفتم ز رخش دیده چه سازم دل را میرزا اکبر ندیم اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت جمال حور نجویی وصال سدره نخواهی فروغی بسطامی رخش را مه مگو هرگز فروغی که خور با ماه تابان فرق دارد فروغی بسطامی رخ تو دخلی به مه ندارد که مه دو زلف سیه نداردملک الشعراء بهار تیره ابری برآمد از بر کوه که بپوشید پرده بر رخ ماه ملک الشعراء بهار گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم یا بُرد سفه آبروی دانش و فن را ملک الشعراء بهار - آب رخ؛ آبرو حیثیت شرف شرافت : خاک شدم در ترا آب رخم چرا بری داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری خاقانی آب رخم آتش جگر برد من پل همه بر زیان شکستمخاقانی گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند آب رخم هم به آب گریهء زارم ببردخاقانی گفتم که نریزم آب رخ( 1) زین بیش بر خاک درت که خون من خوردیسعدی - از رخ نقاب افکندن یا انداختن یا -برانداختن؛ برداشتن نقاب از چهره برطرف کردن برقع و روپوش از رخسار : گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کآن زمان افشاندمیخاقانی ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته خاقانی برخیز و نقاب رخ برانداز شاهی دو سه را به رخ دراندازنظامی جانا اگر برافکنی از رخ نقاب را بازار بشکنی به جهان آفتاب را ناصر روایی خلخالی - افراز رخ؛ قسمت برآمدهء گونه (ناظم الاطباء) - به رخ کشیدن، یا به رخ کسی کشیدن؛ بر او سابقهء نعمتی را منت نهادن مالی یا کسی را چون مایهء افتخار خود به دیگری نمودن دارایی یا بزرگی خانواده یا مقام و منصب خود را بروی نمودن (یادداشت مؤلف): با این ترکیب، فقر کسی و غنای خود را به رخ او میکشد (یادداشت مؤلف) - پرده از رخ برفکندن یا برافکندن؛ نقاب از چهره برداشتن روپوش و برقع برداشتن از روی : هر تر و خشکم که بود جمله به یک دم بسوخت پرده ز رخ برفکند پردهء ما بردریدعطار - پریرخ؛ پریچهر پریروی زیباروی فرشته روی : پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب بیک باره رستنظامی چو دید آن پریرخ که دارای دهر بر آن قهرمانان نیاورد قهرنظامی ز سرتیزی آن آهنین دل که بود به عیب پریرخ زبان برگشودسعدی آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر سعدی چو نیلوفر در آب و ماه در میغ پریرخ در میان پرنیان استسعدی و رجوع به مادهء پریرخ شود - پوشیده رخ؛ پردگی مستور - تازه رخ؛ باطراوت شاداب خوشرو گشاده روی تازه روی و رجوع به مادهء تازه روی شود - تمام رخ؛ عکس از روبرو مقابل نیمرخ - خال رخ یا خال رخسار؛ خال که بر گونه و عارض بود به طبیعت یا به آرایش : در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنهء ایمان شناسمشخاقانی شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است حافظ - خوب رخ؛ زیباروی زیبارخ خوبروی خوبرو : مر این خوب رخ را به خسرو دهید جهان را بدین مژدهء نو دهیدفردوسی بیاورد جامی دگر می گسار چو از خوبرخ بستد آن شهریارفردوسی و رجوع به مادهء خوب رخ شود - خورشیدرخ؛ که رویی تابان چون خورشید دارد خورشیدروی خورشیدچهر زیباروی : هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست سعدی و رجوع به مادهء خورشیدرخ شود - رخ بر رخ نهادن؛ صورت به صورت کسی گذاشتن روی به روی کسی نهادن کنایه از بوسه و معانقه : وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر کی شود شاهنظامی - رخ بر زمین یا به خاک مالیدن؛ سجده کردن سپاس و شکر را روی بر زمین نهادن به سجده افتادن برای احترام بر خاک افتادن : بسی آفرین از جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمینفردوسی سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاکفردوسی بمالید پس خانگی رخ به خاک همی گفت کای مهتر راد و پاکفردوسی - رخ پرگِره کردن؛ صورت پرآژنگ کردن چهره پرچین کردن کنایه از خشمگین و عصبانی شدن : سیاوش ز گفتِ گروی زره برو پر ز چین کرد و رخ پرگرهفردوسی - رخ تیغ؛ رویهء تیغ - رخ تیغ شستن؛ به خون آغشتن آن و کنایه از تحمل زخم شمشیر کردن، بدانسان که روی شمشیر بر اثر زخم از خون شسته شود : که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همیفردوسی - رخ در گریز نهادن؛ روی به گریز نهادن گریختن آغاز کردن پا به فرار نهادن : بگفت این و بنهاد رخ در گریز اگرچند بودش دل پرستیزفردوسی - رخ سوی جایی نهادن؛ روی بدان سوی کردن بدان طرف روی آوردن عزیمت آنجا کردن : چو بهرام رخ سوی آذر نهاد فرستاده آمد ز قیصر چو بادفردوسی - رنگین رخ؛ دارای رخسار سرخ و سفید زیبارخ زیباروی || - مقلوب رخِ رنگین : ز فرزند، رنگین رخش زرد شد ز کار زمانه پر از درد شدفردوسی - روزرخ؛ دارای روی تابان و فروغمند چون روز - رومی رخ؛ رومی روی زیباروی زیباچهر سپیدروی مقابل زنگی رخ : ز رومی رخ هندوی گوی او شه رومیان گشته هندوی اونظامی - زیبارخ؛ خوبروی زیباروی که چهرهء زیبا دارد که دارای رخسار خوب و زیباست || - مقلوب رخِ زیبا صورت زیبا چهرهء خوب و زیبا : چو دیدند زیبا رخ شاه را بدانگونه آراسته گاه رافردوسی و رجوع به مادهء زیبارخ شود - شاهرخ؛ دارای رخی چون شاهان زیبارخ رجوع بدین کلمه شود - فرخ رخ؛ فرخ رخسار مبارک لقا و رجوع به مادهء فرخ شود - گشاده رخ؛ گشاده روی بشاش که دارای رویی خندان و شاد باشد و رجوع به مادهء گشاده رخ شود - گلرخ؛ زیباروی زیبارخ که رویی زیبا و لطیف چون گل دارد رجوع به همین کلمه شود - لاله رخ؛ دارای رویی چون لاله گل رخ : گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخ و خندان خور (منسوب به خیام) خیام اگر ز باده مستی خوش باش با لاله رخی اگر نشستی خوش باش (منسوب به خیام) به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید امید نیست که هرگز به عقل بازآیدسعدی از خون لاله بر ورق گل نوشته اند کآوخ به عهد لاله رخان اعتبار نیست شهریار و رجوع به مادهء لاله رخ شود - ماهرخ؛ ماه رخسار ماهرو ماهروی که رویی زیبا چون ماه دارد زیباروی زیباچهر : ماهرخی و مشتری همچو بتان آزری درگذری و ننگری دست من است و دامنت مولوی حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی؟ مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی؟سعدی و رجوع به مادهء ماهرخ شود - نیمرخ؛ تصویر یک چشمی را گویند که یک طرف روی او ظاهر باشد (آنندراج) تصویر نیمرخ آن است که نصف رو کشیده باشد (فرهنگ نظام) مقابل تمام رخ که نیمی از چهره را بنمایاند || - هر یک از دو جانب روی (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی) یکی از دو طرف رو که بینی میان دو رخ واقع شده و حد اعلای رخ زیر چشم و حد اسفل دهن است (فرهنگ نظام) عذار (ناظم الاطباء) یک صفحهء جمع بندند و « ان » روی آدمی هر یک از دو جانب صورت هنگامی که رخ تنها به معنی گونه و نیمه ای از رخ باشد گاه آن را به گاه به صورت دو رخ یا دو رخان آرند : گر زآنکه به پیراستهء شهر درآیی پیراسته آراسته گردد ز رخانتبوشعیب سیاووش را دل پرآزرم شد ز پیران رخانش پر از شرم شدفردوسی چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بیرنگ شدفردوسی بَرِ زال رفتند با سوک و درد رخان پر ز خون و سران پر ز گرد فردوسی چو شویی ز بهر پرستش رخان به من بر جهان آفرین را بخوانفردوسی رخان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرمفردوسی چو کاووس گفتار خسرو شنید رخانش بکردار گل بشکفیدفردوسی نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانش بمخایدناصرخسرو وگرنه همچو فلان و فلان ز بیشرمی به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد ناصرخسرو یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ ابوطاهر از رخت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت خاقانی سرخاب رخ فلک ده از می کو آبله از رخان فروریختخاقانی رخان خوب ترا از غبار خط چه زیان که گشته است چو خورشید شهرهء آفاق ؟ (از آنندراج) - دو رخ؛ دو طرف صورت دو سوی روی دو گونه : دو فرگن است روان از دو دیده بر دو رخم رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن خسروانی( 2) بسان آتش تیز است عشقش چنان چون دو رخش همرنگ آذردقیقی سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی که ریزریز بخواهدت ریختن کاریزکسایی دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنیعمارهء مروزی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک فردوسی دو رخ را بروی پسر بر نهاد شکم بردرید و برش جان بدادفردوسی دو رخ را به یال و برش بر نهاد روان سیاوش همی کرد یادفردوسی سوی قیصرش برد سر پر ز گرد دو رخ زرد و لبها شده لاجوردفردوسی دلشاد همی باش و می لعل همی خواه از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنارفرخی بر دو رخ اورنگش ماهی بنگارد منوچهری بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار منوچهری آن قطرهء باران که فروبارد شبگیر بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گلنار منوچهری نگار من به دو رخ آفتاب تابان است لبی چو وسد و دندانکی چو مروارید اسدی نهاد ابن یامین پاکیزه دین از آن شادکامی دو رخ بر زمین شمسی (یوسف و زلیخا) چون اشک ز دیده بر دو رخ بارم باران بهار در خزان بندممسعودسعد ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان پروینت بلای دل مرجانت شفای جان امیرمعزی و از جانب چپ خواتین چون بساتین که در حسن و خوشی هر یک ماه و آفتاب را دو رخ داده اند، نشسته (تاریخ جهانگشای جوینی) گر به آبت فرستد از آتش به رخ هر دو رخ درآور خوشاوحدی - دو رخان؛( 3) دو صفحهء صورت دو رخ : بت اگرچه لطیف دارد نقش به بر دو رخانت هست خراشرودکی روز جنگ از شفقت و شادی جنگ برفروزد دو رخان چون گلنارفرخی وآن سیب به کردار یکی مردم بیمار کز جملهء اعضا و تن او را دو رخان است منوچهری || آبرو - رخ کسی بردن؛ آبروی او ریختن (آنندراج) کنایه از آبروی او ریختن (غیاث اللغات) : راه ما غمزهء آن ترک کمان ابرو زد رخ ما سنبل آن سرو سهی بالا بردحافظ || سوی و طرف و جانب (از برهان) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) طرف (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از شعوری ج 2 ص 22 ) سو و جانب (از جهانگیری) و در این صورت مجاز از معنی اول است (فرهنگ نظام) - دو رخ؛ روی و پشت نامه در قسمت خط خورده : قلم چون دو رخ را به عنبر بشست سر نامه کرد آفرین از نخستفردوسی - دو رخ کوهسار؛ روی آن سطح آن از دامنه و ارتفاعات : نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسارمنوچهری || نبات تازه (دهار) (از کشاف اصطلاحات الفنون) -جوانه رخ کردن؛ جوانه زدن درخت رجوع به رخ کردن شود || اتیکت زهوار کتاب (یادداشت مؤلف ||) کرگدن (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 22 ||) برج (از فرهنگ فارسی معین ||) دیهیم تاج پادشاهان (برهان) تاج (از رشیدی) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء) تاجی باشد که پادشاهان بر سر نهند و آنرا دیهیم نیز خوانند (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ص 22 ||) عنان اسب (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از جهانگیری) (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری) (رشیدی) عنان (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) عنان اسب و غیره (فرهنگ نظام) : شطرنج کمال را تو شاهی با رخ مر اسب جمال را رکابی با رخعنصری گرفته پای بختش را فلک رخ نتابد جاودانه بخت از او رخ قطران (از جهانگیری ||) در صنعت انبرسازی نام تکه آهنی است که روی سندان گذاشته بر آن انبر ساخته میشود (فرهنگ نظام ||) نقطه || ضلع پهلو || پوست گردن یک نوع مرغابی (ناظم الاطباء) چهار معنی اخیر منقول از ناظم الاطباء در جای دیگری دیده نشد (|| اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان عبارت است از ظهور تجلی جمالی که سبب وجود اعیان عالم و سبب ظهور اسماء حق است و در گلشن راز رخ را به صفات لطف الهی تشبیه کرده اند چون لطیف و هادی و رازق و شیخ جمال فرموده که رخ عبارت است از واحدیت یعنی مرتبهء تفصیل اسماء و نیز رخ اشارت الهی است به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفاتی از وی و در بعضی از رسایل صوفیه مذکور است که رخ نزد صوفیه تجلیات الهی را گویند که در ماده بود (از کشاف اصطلاحات الفنون) ظهور تجلی جمالی است که سبب وجود اعیان عالم و ظهور اسماء حق است (فرهنگ ( فرهنگ فارسی معین)( 4 ) « داستان دوازده رخ » : فارسی معین) (از فرهنگ مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ||) جنگجو پهلوان سوار دلاور (ناظم الاطباء) ( 1) - موهم معنی اشک نیز هست ( 2) - به فرخی نیز نسبت داده اند ( 3) - و این از شواهدی است که 457 شود - متقدمان گاه عدد را با معدود مطابق می آورده اند ( 4) - رجوع به شاهنامه چ خاور ج 2 صص 450.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.