رایت
[یَ] (از ع، اِ) رایه رأیه ازهری گفته است: عرب بدان همزه ندهد در صورتی که اصل آن همزه است ولی ابوعبید و اصمعی آنرا انکار کرده اند (از اقرب الموارد) عَلَم ج، رایات (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 3) علامت بیرق درفش لوا (ناظم الاطباء) علم خرد (زمخشری) علم لشکر (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) در مغرب علم سپاه را گویند و ام الحرب کنیهء آن است و آن از لوا بلندتر و بزرگتر است (از اقرب الموارد) (از المنجد) علم (دهار) (مهذب الاسماء) : یکی رایتی اژدهاپیکرش بخورشید رخشان رسیده سرشفردوسی سوی رایت او بیفکند چشم برآشفت چون شیر غران بخشمفردوسی همی نگون شود از بس نهیب و هیبت شاه به تُرک، خانهء خان و به هند، رایت رای عنصری قوس قزح کمان کنم از شاخ بید، تیر از برگ لاله، رایت و از برق ذوالفقار منوچهری ای سپاهت را سپاهان، رایتت را ری مکان ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق منوچهری رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار منوچهری چو رایت شه منصور از سپاهان زود بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی) بوعلی کوتوال بگفته که از برادر، آن شغل می برنیاید و چندانست که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند (تاریخ بیهقی) با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا به حاضر آید (تاریخ بیهقی) و دراز گرداند خداوند زندگی او را و فیروزی بخشد رایت او را (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316 ) آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش ناصرخسرو رایت او روز جنگ شهره درختی است کش ظفر و فتح برگها و ثمار است ناصرخسرو چه شد آخر نماند مرد و سلاح علم و طبل نی و رایت نیستناصرخسرو ربود نور جمالش ز دهر ظلمت کفر زدند رایت عالیش نیز در محشر ناصرخسرو رایت مه پیکرش را مشتری خوانم همی زآنکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان امیرمعزی و آنکه در سایهء رایت علم آرام گیرد تا به آفتاب کشف نزدیک افتد بمجرد معرفت آن چندان شکوه در ضمیر او پیدا آید که اوهام نهایت آن را در نتواند یافت (کلیله و دمنه ص 146 ) و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت (کلیله و دمنه ص 493 ) چون در سواد ملک نجنبید رایتت آن در هوای سایهء او بیخ و بار ملکانوری رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست خاقانی چتر ظفرت نهان مبینام بی رایت تو جهان مبینامخاقانی از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان ببینمخاقانی ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد رایتش چون کوه ما برجای بادخاقانی گو رایت بوالمظفری بین آنْک اختر کاویان ندیده ستخاقانی و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگون کرد (ترجمهء تاریخ یمینی) خلف در خدمت و موافقت رایت ناصرالدین تا بوشنج رفت (ترجمهء تاریخ یمینی) و جمعی از وجوه امرا و معارف دولت در متابعت رایت او روان کردند (ترجمهء تاریخ یمینی) چونکه به لشکرگه و رایت رسید بوی نوازش بولایت رسیدنظامی بسی بر سرش داد و بر دیده بوس خداوند رایت شد و طبل و کوسسعدی آخر ظلم عدو بود اول انصاف تو رایت مهدی پس از دجال گردد مشتهر سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 862 ) وگر طاووس رایت را که در مغرب دهی جلوه کلاغ پیسهء شب را بمشرق بازگردانی سلمان ساوجی ترا علم چو به قاضی القضاه میکردند نبود رایت آفاق این سرادق نورنظام قاری این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا چتر مه، رایت خور، ظل غمام است اینجا نظام قاری و رجوع به رأیت (رأیه) شود - رایت اسلام؛ علم اسلام بیرق اسلام: سلطان آن قصهء غزو محقق کرد تا رایت اسلام بعز آن افراشته شود (ترجمهء تاریخ یمینی) - رایت اشعریان؛ علم مخصوص پیروان مذهب اشعری حسن قمی گوید: ابوالبحتری در کتاب رایات و علمها یاد کرده است که رایت و علم اشعریان، رسول (ص) آنرا روز فتح مکه بدست مبارک خود ازبرای ابی عامر بساخت و مرتب گردانید و بروایتی دیگر آن را روز حنین راست کرد در آن وقت که ابی عامر را به اوطاس میفرستاد، بعد از مدتی اشعریان و عبدالقیس در آن رایت با یکدیگر خصومت میکردند و هر یک میگفتند که ازآنِ ماست و ما آنرا برمی داریم و بسبب آن اختلاف کردند که هر کس را که رایت مسلم میشد شرف و منزلت او را میبود چون میان ایشان مادهء خصومت کشیده شد رسول علیه السلام آن عَلَم را بر همه مقرر و مسلم داشت و همه را در آن شریک گردانید و بعد از آن، آن علم که دو طره داشته یکی سیاه و یکی سفید، طرهء سفید بر بالا و طرهء سیاه در زیر، حکم بن ایمن اشعری امیر یمانیه به امر مهدی خلیفهء عباسی جای طرهء سیاه و سفید را عوض کرد (از ترجمهء تاریخ قم ص 282 ) - رایت بیضا؛ علم سفید که درفش فیروزی باشد (ناظم الاطباء) - رایت دین؛ عَلَم دین بیرق دین : تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار خاقانی واثق بلطف باری تعالی که وعده ای که در نصرت اسلام و اعلای رایت دین فرموده است (ترجمهء تاریخ یمینی) - رایت عالی؛ رایت بلند علم بلند || - مجازاً درفش پادشاه بیرق سلطان علامت شاهنشاه درفش خاص شاه || - مجازاً، شاه و خدم و حشم وی سلطان و درباریان و کوکبه و دستگاه خود شاه و ارکان مملکت و اعیان دولت و درباریانش : رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد، رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ) خواجه احمد حسن پس از حرکت رایت عالی به یک هفته گذشته شد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371 ) اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ) گفتند که رایت عالی با خلعتها بر اثر قصد نشابور خواهد کرد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ) اینک رایت عالی حرکت خواهد نمود جانب بُست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510 ) - رایت فریدون؛ همان درفش کاویانی است (از بهار عجم) (آنندراج) رایت کاویانی : وگر چو تاج فریدون شد از شکوفه درخت خجسته رای تو چون رایت فریدون باد امیر معزی و رجوع به علم و درفش و رایت کاویانی شود - رایت کاویان؛ علم فریدون (ناظم الاطباء) همان درفش کاویانی (از بهار عجم) اختر کاویان یعنی آن علم افریدون که آن را اختر کاویان نیز گویند (از شرفنامهء منیری) : از جور دو مار برنجوشم چون رایت کاویان ببینمخاقانی - رایت کاویانی؛ همان درفش کاویانی است (از بهار عجم) (از آنندراج) : با میمنت ثبات کلکم چون رایت فتح کاویانی سنجر کاشی (از آنندراج) و رجوع به درفش کاویان و اختر کاویان شود - صاحب رایت؛ علمدار آنکه علم را بدست دارد آنکه مسؤول و مأمور برداشتن علم است حامل و نگهبان علم محافظ و نگاهبان رایت : فیل او صاحب رایت ایلک را درربود (ترجمهء تاریخ یمینی) - ماه رایت؛ علم و بیرق که بر آن تصویر ماه باشد ماه پیکر - ماه رایت؛ یعنی تصویر ماه که بر علم ترسیم شده باشد : طفلی است ماهروی که از مار حمیری در ماه رایت پسر آبتن گریختخاقانی || نشانه ای که نصب شود تا مردم آن را ببینند (از المنجد) نشانه که برای دیدن نصب شود یعنی برای اینکه مردم آن را ببینند و اصل آن رأیت است که همزه به الف بدل شده است (از اقرب الموارد): صلیب؛ نشان و رایت (منتهی الارب) نشان (دهار) و رجوع به رأیت و رأیه شود|| قلاده که به گردن بندهء گریزپا قرار دهند (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||) نیزه (آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) ج، رایات (بهار عجم) نیزه و موخ (ناظم الاطباء ||) حقیقت (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).