رأی
[رَءْیْ] (ع مص) دیدن( 1) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) دیدن با چشم (از المنجد) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) حاصل مصدر است از رؤیا (از دزی ج 1 ص 496 ) و رجوع به رأی و رؤیه و رئیان و رأیه شود || دیدن با عقل( 2) (از المنجد) (از متن اللغه) دیدار دل بینش دل (دهار ||) دانستن (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از دزی ج 1 ص 496 ): رآه عالماً؛ دانست او را دانشمند (از منتهی الارب ||) فکر و اندیشه کردن (ناظم الاطباء): رأی فی الفقه رأیاً؛ فکری و قولی اندیشید (منتهی الارب ||) مشاوره کردن با کسی (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) - رأی زدن؛ با کسی در تدبیر امری مشورت کردن (ناظم الاطباء ||) قصد و عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن (ناظم الاطباء ||) رویاروی دیدن کسی را (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): قابلته فرأیته؛ روبرو شدم با وی پس او را رویاروی دیدم (از منتهی الارب ||) در زمین زدن نیزه (از اقرب الموارد ||) رسیدن (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء): رأی الرئه؛ رسید شش او را (از المنجد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) به ریهء کسی اصابت کردن (از متن اللغه ||) برافروختن چوب آتش زنه (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه ||) افروخته گردیدن (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ( 1) - در این معنی به یک مفعول متعدی شود (از متن اللغه) ( 2) - در این معنی به دو مفعول متعدی شود (از متن اللغه).